شرح بعضی از نکات درس اول
1- منّت خدای را...: قرعه کشی دلپذیر سال 95 وارسال کد به چه نوعی باش را درون اینجا حرف اضافه هست و بـه معنای مخصوص: سپاس مخصوص خداست
2- بـه شکر اندرش مزید نعمت: به منظور متمم دو حرف اضافه بـه کار رفته است. قرعه کشی دلپذیر سال 95 وارسال کد به چه نوعی باش معنا: شکرگزاری خدا باعث افزایش نعمت است. قرعه کشی دلپذیر سال 95 وارسال کد به چه نوعی باش تلمـیح بـه آیـه ی لئن شَکَرتُم لأزیدنَِّکُم. همچنین مولوی: شکرنعمت نعمتت افزون کند// کفر، قرعه کشی دلپذیر سال 95 وارسال کد به چه نوعی باش نعمت از کفت بیرون کند.
3- از دست و زبان... : سئوال مطرح شده درون این بیت استفهام انکاری است. یعنی پاسخ آن منفی است.معنا: از دست و زبان هیچ بر نمـی آید...
4- باران رحمت ...: باران رحمت و خوان نعمت اضافه ی تشبیـهی است.رحمت اهی چون باران هست و نعمت هایش چون سفره ای.
5- پرده ی ناموس بندگان...: پرده ی ناموس اضافه ی تشبیـهی است. پرده دری کنایـه از آبرو ریزی است.در این جمله بـه ستّار العیوب بودن خدا اشاره شده است. همچنین درون وظیفه ی روزی ... بـه رزّاق بودنش.
6-فراش باد صبا را ...: فراش باد صبا اضافه ی تشبیـهی است. فرش زمرّدین استعاره از سبزه ها.دایـه ی ابر بهاری و بنات نبات(ان گیـاه) و مـهد زمـین هم اضافه ی تشبیـهی است. را درون این جملات بـه معنای حرف اضافه ی «به» بـه کار رفته.معنا: بـه باد صبا امر کرده که تا همچون فرّاشی سبزه زار بگستراند . بـه ابر بهار دستور داده که تا گیـاهان را برویـاند.
7- درختان را بـه خلعت: معنا: بـه عنوان لباس نوروزی بر تن درختان برگ های سبز رنگ پوشانده هست و بـه مناسبت آمدن فصل بهار بر سر شاخه ها شکوفه را چون کلاهی قرار داده. درون گذشته کلاه داشتن نشانـه ی بزرگی و احترام بوده است.
8- ابرو باد و مـه ... : درون این بیت درون مصراع اول مراعات النظیر بـه کار رفته. و ابر و باد و مـه مجازا بـه معنای تمامـی موجودات. تلمـیح بـه آیـه ی سَخَّرَ لکم اشمس و القمر...غفلت بـه مفهوم جهل و نادانی است. نان هم بـه معنای مجازی رزق و روزی است.
9- چه غم دیوار امّت... : امت بـه معنای پیروان یک مذهب است.بیت استفهام انکاری است. تلمـیح بـه داستان نوح و مصراع دوم یک تمثیل است.
10- ایزد تعالی درون او نظر نکند: بـه کنایـه: بـه او توجه نمـی کند.
11-بازش بخواند، باز اعراض کند. ضمـیر ش : مفعول است. درون بار دیگرش هم همـینطور.
12- عاکفان کعبه ی ... : گوشـه نشینان(عابدان)بزرگی خدا – کعبه ی جلال اضافه ی تشبیـهی است. واصفان حلیـه ی جمال: وصف کنندگان زیور جمال الهی.
13- گری وصف او... : معنا اگری از من بخواهد کـه خدا را برایش توصیف کنم. من کـه عاشقی دلداده ام چگونـه از خداوند بی نام و نشان چیزی بگویم. وجود عاشق درون معشوق فنا شده هست وی از کشته صدایی نمـی شنود.
14- سر بـه جیب مراقبت فرو بردن: بـه تفکر فرو رفتن- بحر مکاشفت: اضافه ی تشبیـهی : دریـای کشف حقایق الهی. - معاملت: همان مراقبت و مکاشفت و به کنایـه سیر و سلوک عرفانی است.- بوستان هم همان منظور را دارد- ما را: را حرف اضافه هست و بـه معنای برای.
15- درخت گل: گلستان حقایق و معارف الهی -
16- دامنی پر کنم هدیـه ی اصحاب را: دامنی از معارف را به منظور هدیـه بـه یـاران جمع کنم.
17- بوی گلم چنان ... : ضمـیر م درون گلم مفعول است.- ضمـیر م درون دامنم مضاف الیـه هست برای دست. معنا: بوی گل( جمال الهی ) آنچنان مرا از خود بیخود کرد کـه اختیـار از دستم رفت( اختیـارم را از دست دادم).
18- ای مرغ سحر ... : ای عارف، رسم عاشقی را از پروانـه یـاد بگیر. کـه جانش را از دست مـی دهد ولی اعتراض نمـی کند.-انی کـه ادعای رسیدن بـه خدا را دارند درون حقیقت بیخبرند زیرای کـه از عشق واقعی آگاه شد،ی از و نمـی تواندب خبر کند. تلمـیح بـه حدیث: من عَرَفَ اللهَ کلَّ لسانُه. مولوی مـی فرماید: هر کـه را اسرار حق آموختند//مـهر د و دهانش دوختند.
شرح ترکیب بند جمال الدین
19-ایی کـه گذرگاه تو از کنار درخت سدره درون آسمان هفتم مـی گذرد و آنچنان مقامت بلند هست که گنبد عرش تکیـه گاه توست. قبه ی عرش استعاره ی مکنیّه است. یعنی عرش بـه بارگاهی تشبیـه شده کـه دارای گنبد است. مفهوم بیت بلندی مقام پیـامبر است.
20- ایی کـه آسمان نـهم از گوشـه ی کلاه تو افتاده است.- طاق نـهم رواق: طاق رواق نـهم: آسمان نـهم(فلک الافلاک)
21- عقل درون رکاب تو و خدمتگزار توست و دین درون پناه تو بـه آرامش مـی رسد.- درون رکابی دویدن کنایـه از خدمت گزاری است.
22- ماه با تمام زیبایی گردنبند اسب توست و شب با تمام سیـاهی حاشیـه ی پرچم توست.- پرچم هم بـه معنای ضاهری خود بـه کار رفته و هم بـه معنای گیسو ی پیـامبر(ایـهام)
23- آسمان با تمام بلندی خاک پای توست و در مقابلت بی ارزش هست و عقل با تمام بزرگی درون مقابل تو چون طفلی است.
24- خداوند بـه خاطر بزرگداشت تو بـه نام تو قسم خورده است.
25- خداوندی کـه عقل را نگهبان جان قرار داده هست نام تو را درون کنار نام خود ذکر کرده است.- رقیب: نگهبان
ترکیب بند چیست؟
قالبی شعری هست که از بـه هم پیوست چند غزل با قافیـه های مختلف تشکیل یـافته و این غزل ها با بیتی غیر تکراری بـه هم پیوند مـی خورند. شکل ترکیب بند:
......................................* ................................*
................................... ..................................*
................................... ..................................*
.................................. ..................................*
............................+
............................+
.................................# ............................#
........................... ...........................#
.......................... ............................#
.......................... ............................#
درس2 رستم و اسفندیـار
1- چو شد روز...: گبر: لباس جنگی- ببر: نوعی زره- وقتی روز شد رستم لباس جنگی پوشید و زره را به منظور محافظت از تن بر روی آن پوشیید
2- کمندی بـه فتراک…:فتراک: ترک بند،تسمـه ای چرمـی کـه به زین مـی آویختند- باره:اسب- کمندی بـه ترک بند چرمـی خود بست و بر آن اسب بزرگ اندام سوار شد
3- بیـامد چنان که تا …: دل پر از باد : کنایـه ای هست از اظهار آه و تأسف – رستم اینگونـه بررود هیرمند آمد درون حالی کـه آه و افسوس دلش را فراگرفته بود و نصیحت هایی برداشت(بین دودر دو مصراع جناس تام است)
4- خروشید…: فریـاد برآورد ای اسفندیـار خجسته، حریف تو آمد،خودت را به منظور جنگ آماده کن (فرخ اسفندیـار:موصوف و صفت مقلوب است. درون اصل اسفندیـار فرخ است)
5- 6- چو بشنید…: دوبیت موقوف المعانی است- وقتی اسفندیـار این سخنان را از رستم شنید،گفت، من از لحظه ای کـه بیدار شده ام آماده ی نبرد بوده ام
7- 8- بفرمود تا…:ترکش:تیردان- دستور داد که تا لباس جنگی و کلاه خود و جعبه ی تیر و نیزه اش را پیش او بردند. لباس جنگ را بر تن کرد و کلاه شاهی را بر سر گذاشت
9-10-11- چو جوشن…: وقتی اسفندیـار لباس جنگ پوشید، بخاطر قدرت و بر اثر نیرو و نشاطی کـه داشت، نیزه را بر زمـین زد و از روی زمـین بـه روی زین اسب پرید همانند پلنگی کـه بر پشت گور خر قرار بگیرد و او را بـه بیقراری و به واکنش وادار کند
12- بر آن گونـه…: اینگونـه رستم و اسفندیـار بـه جنگ با یکدیگر رفتند. انگار کـه در جهان هیچ خوشی وجود نداشت
13- …….
14- خروش آمد…: اسب آن ها فریـادی برآورد کـه انگار مـیدان جنگ از هم گسیخته شد
15 تا19- رستم با لحنی خشن گفت: ای شاه خوشبخت و شاد، اگر طالب جنگ و خونریزی و نبرد سخت هستی،بگو سوارانی از اهل زابل کـه خنجر کابلی دارند بیـاورم و در این جنگ آن ها را بـه نبرد با هم مشغول کنیم و خودمان استراحت کنیم. آرزوی تو جنگ و خونریزی و دیدن پیکار است.
20- چنین..: اسفندیـار اینگونـه پاسخ داد کـه چرا بیـهوده گویی مـی کنی
21- چه باید…: گر بـه معنای یـا بـه کار رفته است- من نیـازی بـه جنگ با زابلیـان ندارم و یـا اینکه با سپاه کابل نبرد کنم
22- مبادا…: راه و رسم درون جنگ اینگونـه نیست و این کار درون دین من شایسته نیست
23- …..
24- تو را گر…: تو اگر بـه کمک نیـاز داری بیـاور من بـه کمک نیـازی ندارم
25- نـهادند پیمان..: دو جنگی: دو جنگجو – دو جنگجو چنان پیمان جنگی بستند کـه هیچ بـه آن ها کمک نکند.
26 – نخستین بـه نیزه…: ابتدا بـه وسیله ی نیزه با یکدیگر درگیر شدند و از لباسشان خون جاری شد
27- ز نیروی…: بـه خاطر نیرویی کـه اسب ها وارد مـی د و ضربه هایی کـه دو پهلوان مـی زدند، شمشیرهای سنگین شکسته شد
28- چو شیران…: همانند شیران جنگجو آشفته شدند و خشمگینانـه بدن یکدیگر را مورد ضربات هم قرار دادند
29- همان دسته…: همچنین دسته ی گرزهای سنگین هم شکست و دست دو پهلوان از جنگیدن فروماند
30- گرفتند…: دوال کمر: کمر بند- تگاور: تیزرو- بعد از آن کمر بند یکدیگر را گرفتند.اسب ها زیر این فشار سر خود را خم د
31- همـی زور کرد…: هر دو به منظور به زمـین زدن یکدیگر تلاش د اما هیچ کدام زین تکان نخورد
32- پراکنده گشتند…: برگستوان: مـیدان جنگ را رها د درون حالی کـه لباس هایشان پاره پاره بود و اسب هایشان خسته
33- کف اندر…: دهانشان پر از خاک و خون و کف آلوده بود و لباس هایشان پاره پاره
34- فراموش کردی…: ای رستم سیستانی ، مگر تیر و کمان و قدرت و نیروی مرد جنگجو(من-اسفندیـار)را فراموش کرده ای
35- بـه خاطر حیله های زال تنت سالم شده وگرنـه مرگت حتمـی بود(پایی گور جستن کنایـه هست)
36- بکوبمت زین…: ضمـیر ت درون فعل بکوبمت مضاف الیـه یـال است- آنگونـه گردن را بر زمـین بکوبم کـه زال از این بـه بعد تو را زنده نبیند
37- بترس از…: از خداوندی کـه این جهان متعلق بـه اوست بترس، عقل و احساس خود را تباه نکن
38- من امروز…: من بـه خاطر جنگیدن نیـامده ام بلکه بـه خاطر عذر خواهی و حفظ اعتبار و آبرو آمده ام
39- تو با من…: تو با من ظالمانـه مـی جنگی و چشم عقلت را بسته ای
40- 41- کمان را…: کمان را آماده کرد و آن تیر گزی کـه نوکش را درون آب رز(سم) پرورده بود درون کمان قرار داد و در حالی کـه سر خود را بـه آسمان گرفته بود
42-43- گفت ای خدایی کـه خورشید را آفریده ای و ایی کـه قدرت و شکوه و علم ما را مـی افزایی. تو از جان و توان و نیّت من آگاهی داری
44- تو آگاهی کـه ….آن قدر تلاش مـی کنم که تا اسفندیـار از جنگیدن منصرف شود
45- تو مـی دانی کـه اسفندیـار ظالمانـه با من مـی جنگد و راه و رسم مردانگی از بین رفته
46- بـه باد افره…: باره: مجازات- مگیر: باز خواست نکن- ای خدایی کـه ماه و تیر را آفریده ای ، بـه خاطر این گناه مرا مجازات و از من باز خواست نکن
47- …..48…..49- خم آورد بالای…: سهی: بلند- قامت بلند اسفندیـار را کـه چون سروی راست قامت بود خم کرد و دانش و شکوه و بزرگی او از او دور شد.
نویسنده درون جمعه بیست و هفتم اسفند ۱۳۸۹ |
ما همچنان درون اول وصف تو مانده ايم
احسان و سپاس خاص خداوند عزيز و بزرگ[1] هست كه فرمانبرداري و عبادت او سبب نزديكي و تقرب بـه اوست[2] و در سپاس و شكرگزاري او افزوني نعمت و بخشش[3] . هر دمي كه كشيده مي شود، ياري رساننده زندگي هست و هر بازدمي ، شادي بخش وجود . بعد در هر يك نفس دو نعمت وجود دارد و براي هر نعمتي شكري لازم و واجب است.
بيت:از دست و زبا ن چه كسي بر مي ايد كه شكر خدا را آن گونـه كه شايسته هست به عهده گيرد و ان را بـه تمامي انجام دهد؟ (هيچ كس نمي تواند شكر نعمت هاي او را بـه جا اورد)
آيه[4]:اي خاندان داوود سپاس بگزاريد و عده ي كمي از بندگان من سپاسگزارند.
بيت:بندگان همان بهتر هست كه بـه خاطر كوتاهي و گناه بـه پيشگاه خداوند عذر و ناتواني خويش را عرضه كنند
بيت:وگرنـه طاعت و عبادت شايسته ي پروردگاري او را هيچ كس از عهده بر نمي آيد.
بارش رحم و عطوفت بي محا سبه ي او بـه همـه رسيده و سفره ي نعمت و بخشش بي مضايقه ي او همـه جا گسترده شده است.آبروي بندگان را بـه سبب گناه نـهي فرموده نمي برد و روزي و رزق مقرر آنـها را بـه سبب گناه زشت و ناپسند قطع نمي كند.
به فرش گستر باد مشرق[5] گفته که تا فرش زمرد رنگ سبزه و چمن را پهن كند و به دايه ابر بهاري فرمان داده که تا ان گياه را درون گهواره ي زمين پرورش دهد. بر تن درختان جامـه سبز رنگ از برگ[6] را بـه منزله ي جامـه ي نوروزي پوشانده و بر سر كودكان شاخ بـه واسطه ي فرارسيدن فصل بهار كلاه از شكوفه قرار داده است. افشره ي درخت انگور بي مقدار بـه واسطه ي قدرت او بـه عسل برگزيده [7]تبديل شده و تخم خرمايي بـه واسطه ي پرورش او نخلي بلند و تناور[8] گشته است.
بيت: ابر و باد و ماه و خورشيد درون ميان هستند که تا تو روزي بـه دست آوري و با بي خبري از آن بهره نبري[9]
همـه ي پديده ها حيران و مطيع تواند (همـه بـه تسخير و رام تو شده اند که تا تو روزي بـه دست آوري) انصاف نيست كه تو بـه نوبه ي خود از خدا اطاعت نكني
آمده هست در حديثي از سرور موجودات و مايه ي فخر باشندگان و مايه ي بخشايش بر جهانيان[10] و برگزيده از افرا بشر و مايه ي تمامي و كمال دور زمان رسالت محمد مصطفي - درود و تحيت خدا بر او خاندانش باد-
بيت عربي : اوست شفاعت كننده ، فرمانروا ،پيامبر خدا، راد و بزرگوار ، صاحب جمال ، خوش اندام ، با بوي خوش و به مُهر پيامبري نشان كرده
بيت عربي : بـه واسطه ي كمال خود بـه بلند پايگي رسيد و به نور جمال خود تاريكي را برطرف كرد همـه ي خوي ها و خصلت هاي او نيكوست بر او و خاندانش درود فرستيد[11]
بيت فارسي :ديوار امت تو غمي از ويراني ندارد چرا كه پشتيبان و قيمي چون تو دارد كسي كه نوح كشتي بانش باشد چه ترسي از موج دريا دارد؟
حديث: هر گاه يكي از بندگان گناهكار درمانده و آشفته حال دست توبه بـه اميد پذيرفتن بـه پيشگاه خداوند بزرگ و بلند مرتبه[12] بلند كند خداوند بلند قدر بـه او توجه نمي كند؛ بنده باز از درگاه خداوند تمنا كند؛ خداوند باز از او رو برمي گرداند ؛ بنده بار ديگر خداوند را با عجز و خواري مي خواند و از او حاجت مي طلبد؛ خداوند پاك و منزه اين بار مي فرمايد:« اي فرشتگان من از بنده ي خود شرم دارم و او جز من پناهي ندارد بعد او را بيامرزيدم». بـه دعوتش پاسخ گفتم و آرزويش برآورده كردم چرا كه از دعا و زاري بسيار بندگان شرم مي كنم.
بيت: بخشش و بزرگواري خداوند را ببين كه چه شگفت آور هست ؛ درون حالي كه بنده گناه كرده هست او شرمنده است
گوشـه نشينان كعبه ي بزرگي و عظمت او بـه كوتاهي درون عبادت اين گونـه اعتراف مي كنند كه «تو را چنان كه شايسته هست پرستش نكرديم » و ستايندگان زيور جمال او بـه سرگشتگي نسبت داده شده اندچر اكه مي گويند : « تو را چنان كه سزاوار شناسايي تو ست نشناخته ايم» .
بيت: اگر كسي چند و چون او را از من بپرسد مي گويم عاشق از معشوق بي نشان و برتر از چگونگي چه مي توند بگويد؟
عاشقان درون راه معشوق از هستي خود گذشته اند گويي كشته شده اند همچنان كه از كشتگان سخي شنيده نمي شود عاشقان نيز نمي توانند درون وصف معشوق دم بزنند[13]
يكي از آگاه دلان (عارفان) سر بـه گريبان مراقبت[14]فرو و در درياي مكاشفه[15] غوطه ور شده بود؛ وقتي از از آن سوداگري[16] باز آمد(= وقتي از آن كار فارغ شد) يكي از دوستان گفت : از اين گلزار معرفت[17] كه درون آن بودي براي ما چه ارمغان آورده ا ي؟(چه هديه اي بـه ما عطا مي كني ؟)گفت: بـه ياد داشتم كه وقتي بـه درخت گل برسم دامني براي هديه بـه ياران پر كنم وقتي رسيدم بوي گل[18] چنان مرا از خود بي خود كرد كه دامن از دستم رفت (اختيار خود را از دست دادم )
بيت:اي بلبل كه با فرياد و هنگامـه ادعاي عاشقي داري ، عشق را از پروانـه ياد بگير كه جانش از آتش عشق شمع سوخت اما دم بر نياورد
اينان كه ادعا مي كنند خدا (معشوق) را شناخته اند،از او خبري ندارند . از كسي كه خبري از خدا داشته باشد خبري باز نمي رسد( خود راد درون خدا فنا مي كنندو هيچ از خود باقي نمي گذارند حتي خبر)
بيت:اي خدايي كه از قوه ي فاهمـه انسان كه شامل تخيل و سنجش و گمان و پندار[19] هست فراتر و بالاتر قرار داري و از هرچه درباره ي تو گفته شد و از هرچه درباره ي تو شنيديم و خوانده يم برتر و فراتري
مجلس[20] وعظ و درس تمام شد و عمرها بـه پايان رسيد اما ما هنوز درون ابتداي توصيف تو قرار داريم (آن گونـه كه شايسته هست نمي توانيم تو را وصف كنيم)
افلاك، حريم بارگاهت [21]
تو آن چنان بلند مقامي كه گوشـه كلاهت بالاتر و برتر از فلك نـهم است
هم عقل با ان تونايي چون نوكري كه درون ركاب سرور خود مي دود درون برابر تو احساس حقارت مي كند و از تو تبعيت مي كند و هم شريعت درون پناه تو قرار گرفته و تو از آن حمايت و پشتيباني مي كني
جبرييل با ان قدر و منزلت نزد خداوند مانند گدايي بر درگاه تو اقامت كرده هست و آسمان با ان همـه عظمت حريم خانـه و بارگاه تو محسوب مي شود
چرخ آسمان اگرچه بلند و با رفعت هست در بابر تو بـه اندازه ي خاك پايي هست عقل اگرچه بزرگ و تونا ست درون برابر تو كودكي بيش نيست
خدا بـه خاطر بزرگداشت تو بـه خاطر بزرگي تو بـه چهره ي همچون ماهت سوگند خورده است
خداوند كه جان را رقيب خرد قرار داد نام تورا هم رديف نام خود ذكر كرده است
-[1] عزَّ و جلَّ : مركب از دو فعل ماضي هست كه حالت صفت پيدا كرده است.
[2]- اين جمله را اشاره بـه اين آيه شريفه دانسته اند :سوره حجرات(49) آيه ي 13 : گرامي ترين شما درون نزد خدا پرهيزگارترين شماست.
[3] - اشاره هست به سوره ي ابراهيم (14) آيه ي 7 : «اگر سپاس بگزاريد بر نعمت شما مي افزايم» . همچنين با بيت زير از مولانا ارتباط معنايي دارد :
شكر نعمت نعمتت افزون كند كفر ، نعمت از كفت بيرون كند
[4] - سوره سبا (34)آيه ي 13
[5] - باد مشرق (صبا) بـه فراش (= فرش گستر )تشبيه شده است.
[6] - قباي سبز ورق :جامـه ي سبز رنگ از برگ . بـه اين صورت سبز صفت قبا و نمودار رنگ آن هست . صورت ديگر (سبز ورق )كه سبز را صفت پيشين ورق مي شمارند نيز صحيح است.اما صورت اول ترجيح دارد . (به نقل از دكتر غلامحسين يوسفي )
[7] - شـهد فايق: شـهد : عسل با موم ، عسل . فايق : برگزيده ، بهترين از هر چيزي ؛ بر روي هم يعني عسل برگزيده ؛درمان بخش (با توجه بـه سوره نحل (16) آيه هاي 68-69)
[8] - نخل باسق : مقتبس از سوره ي ق (50)آيه 10 : والنخل باسقات
[9] - اشاره بـه مفهوم سوره ي ابراهيم (14) آيه ي 33: و خورشيد و ماه را از براي شما پيوسته مسخر كرد
[10] - رحمت عالميان اشاره هست به سوره انبيا (21) آيه ي 107 : و تورا نفرستاديم مگر بـه صورت رحمتي براي عالميان
[11] - قسمت اخير مبتي هست بر اين جزء از آيه ي شريفه : ي ايها الذين آمنوا صلوا عليه ...؛سوره ي احزاب (33) آيه 56
[12] - جلَّ و علا : دو فعل ماضي هست كه درون اينجا بـه صورت صفت بـه كار رفته است
[13] - ارتباط مفهومي دارد با اين بيت ها از بوستان:
وگر سالكي محرم راز گشت ببندند بر وي درون بازگشت
كسي را درون اين بزم ساغر دهند كه داروي بي هوشي اش درون دهند
كسي ره سوي گنج قارون نبرد وگر برد ره باز بيرون نبرد
[14] - مراقبت: درون لغت يعني نگاهباني ودر اصطلاح تصوف بـه معني نگاه داشتن دل هست از توجه بـه غير حق و يقين داشتن بنده بـه اين كه خداوند درون همـه ي احوال عالم بر ضمير اوست
[15] - مكاشفت: درون اصطلاح تصوف يعني پي بردن روح عارف بـه حقايق و علامت آن را دوام تحير درون كنـه عظمت خداوند دانسته اند
[16] -معاملت: درون لغت يعني سوداگري ،داد و ستد ولي درون اصطلاح صوفيه يعني اعمال عبادي و صورت رياضت
[17] -بوستان :گلزار معرفت ، اشاره هست به حالت بي خودي كه بـه عارف دست داده بود
[18] - منظور از بوي گل حالت خوش حاصل از دريافت معارف الهي است
[19] - خيال ، قياس ، وهم : خيال : قوه ي تخيل و تصور ؛ قياس : اندازه گرفتن و سنجيدن دو چيز با يكديگر . اصطلاح منطقي نيز هست و آن گفتاري هست شامل دو قضيه كه تسليم بـه آن مستلزم تسليم بـه قولي ديگر باشد . نظير : « هر انسان حيوان هست » و « هر حيوان جسم هست » نتيجه : « هر انسان جسم هست » . وهم : پنداشتن ،پندار ، گمان نادرست.
[20] - مجلس : جاي نشستن ، مجمعي براي درس و وعظ و نيز آن چه درون چنين مجمعي بـه صورت وعظ و امثال آن گفته شود . از اين رو « مجلس گفتن » كنايه از « وعظ كردن » بـه كار رفته هست . درون اين جا همان معني مجمع و سخناني كه درون آن گفته مي شود مقصود را مي رساند؛ درون عين حال نوشته اند : « مراد سعدي از تمام گشتن مجلس ، بـه پايان رسيدن خطبه ي آغاز كتاب هست كه با حمد و شكر الهي آغاز شده هست . اما بايد درون نظر داشت كه سخن از بـه آخر رسيدن عمر هست و محدود كردن مجلس بـه خطبه ي آغاز كتاب از وسعت مفهوم كلام مي كاهد .
[21] - قالب اين شعر تركيب بند هست . تركيب بند شعري هست چند بخشي كه هر بخش آن از نظر قافيه و درون مايه همانند قصيده و غزل هست . اين بخش ها را بيت مصرع متفاوت و نامكرري بـه هم مي پيوندد .
[22] - سدرةالمنتهي. ] س ِ رَ تـُل مُ تَ ها [ )اخ (درخت كنار هست بر فلك هفتم كه منتهاي اعمال مردم و نـهايت رسيدن علم خلق و منتهاي رسيدن جبرئيل عليه السلام هست و هيچ كس از آن نگذشته مگر پيغمبر(ص).
بهمت وراي خرد شد كه دل را جز اين سدرةالمنتهايي نيابي. خاقاني.
گرش دام از چنگ رها كني رفت که تا سدرةالمنتهي. سعدي.
چو از خويشتن بازپرداختي مكان سدرةالمنتهي ساختي. نزاري قهستاني (دستورنامـه(.
[23] - قدما بـه نـه آسمان(فلك) معتقد بودند« و آن عبارت هست از فلك قمر (ماه) كه فلك اول هست و فلك عطارد (تير) كه فلك دوم هست و فلك زهره (ناهيد) كه فلك سيم هست و فلك شمس (مـهر) كه فلك چهارم است. و فلك مريخ (بهرام)كه فلك پنجم هست و فلك مشتري (برجيس) كه فلك ششم هست و فلك زحل( كيوان) كه فلك هفتم هست و فلك ثوابت كه فلك هشتم و فلك اطلس يا فلك الافلاك كه فلك نـهم است.»
[24] - عرش : تخت رب العالمين كه تعريفش كرده نشود و كيفيت آن و بيان حد آن درون شرع جايز نباشد. و گويند ياقوت سرخ هست كه از نور حق تعالي مي درخشد. (از منتهي الارب) آسماني كه بالاي همـه آسمانـها باشد. (ناظم الاطباء). جسم محيط بـه عالم را كه فلك الافلاك باشد‚ عرش گويند. و فلك ثوابت را كرسي نامند. (فرهنگ علوم عقلي). فلك الافلاك را درون اصطلاح شرع عرش گويند‚ و در اصطلاح حكما فلك الافلاك ناميده ميشود. (از كشاف اصطلاحات الفنون). آن جسم كه محيط بر جميع اجسام است. و بسبب ارتفاعش بدين نام خوانده شده هست و يا بجهت تشبيه بـه تخت پادشاه هست در جايگزين شدن بر آن هنگام حكم. و احكام قضا و قدر خداوند از آنجا نازل شده است. و بدانجا نـه صورت و نـه جسم يافت شود. (از تعريفات جرجاني). فلك الافلاك. منبر نـهپايه. بام بديع. بام رفيع. بام رواق. بحر وسيع. چرخ فلك. چرخ اطلس. چرخ برين.(آنندراج). فلك اعظم. فلك اطلس. (يادداشت مرحوم دهخدا). آسمان نـهم. گرزمان و پژ آسمان. تهم. تهمتن. خاوند. محدد الجهات. (ناظم الاطباء)لا و يحمل عرش ربك فوقهم يومئذ ثمانية )قرآن 69/17(; و در آنروز هشت فريشته عرش پروردگار ترا بـه بالاي خود بردارند. وهوالذي خلق السماوات و الارض في ستة ايام و كان عرشـه علي الماء)قرآن 11/7(; اوست كه آسمانـها و زمين را درون شش روز آفريد وعرش او بر آب بود. الذين يحملون العرش و من حوله يسبحون بحمدربهم. )قرآن 40/7(; آنان كه عرش را حمل مي كنند و آنانكه پيرامون آنند
به ستايش پروردگار خود تسبيح مي كنند. ان ربكم الله الذي خلق السماوات والارض في ستة ايام ثم استوي علي العرش. )قرآن 7/54(;پروردگار شما خدائي هست كه آسمانـها و زمين را درون شش روز آفريدسپس بر عرش مستوي شد و قرار گرفت.
خداي عرش جهان را چنين نـهاد نـهاد كه گاه مردم از او شادمان و گه ناشاد. كسائي.
ز خاشاك ناچيز که تا عرش راست سراسر بـه هستي يزدان گواست. فردوسي.
زان نفس استوي زنند علي العرش كز بر عرش آمد استواي صفاهان. خاقاني.
شعر و عرش و شرع از هم خاستند هر دو عالم زين سه حرف آراستند. عطار
- || )اصطلاح عرفا( عرش محل استقرار اسماء مقيد الهي است. و آسمان را عرش گويند. و فلك الافلاك را نيز عرش گويند. و نفس كليه را كه محيط هست بر اشياء بر وجه تفصيل‚ عرش كريم و لوح قدر و لوح محفوظ و كتاب مبين و ورقاء و زمرد و ياقوت حمراء نامند. (فرهنگ مصطلحات عرفا). || درون تداول فارسي‚ از آن آسمان اراده كنند. مقابل فرش كه از آن دنيا يا زمين خواهند. (يادداشت مرحوم دهخدا(.
[25] - طاسك: مصغر طاس است. طاس خرد. || درون بازي نرد كعب‚ كعبة‚ هر دو طاس نرد. كعبتين. رجوع بـه طاس شود:
نقش از طاسك زر چون همـه شش ميآيد
از چه معني هست فرومانده بـه ششدر نرگس.
سلمان ساوجي.
|| مرادف طاس درون معاني آويزهاي طلا و نقره و اسباب زينت و حقه سيم كه آنـها را از رايت و بر گستوان و گردن اسب و مانند اينـها درمي آويخته اند:
بهمـه ملك زمين ز آنكه فرو نارد سر مـهچه رايت او گشته فلك سا بيني
طاسك رايت مشكين سلبش را كه ز دور چون مـه بدر فراز شب يلدا بيني. اثيرالدين اوماني.
تيغ را گر آب دادندي ز لطفت درون وغا آب حيوان ريختي درون طاسك برگستوان. سيف اسفرنگ.
مـه طاسك گردن سمندت شب طره گيسوي سياهت. جمال الدين عبدالرزاق.
[26] - طرة: كرانـه جامـه كه پرزه ندارد. (منتهي الارب). || كرانـه وادي. كرانـه جوي. كرانـه و طرف هر چيزي. (منتهي الارب) حاشيه :
اوصاف طره هاي عمايم بود همـه هر جا كه ذكر طره طرار مي كنم. نظام قاري
دارم بسي ز ريشـه پوشي خيالها يابم ز عقد طره دستار حالها نظام قاري
|| موي پيشاني. موي صف كرده بر پيشاني. (منتهي الارب). طره جبين.ناصيه. و به معني زلف و موي پيشاني‚ مرادف ناصيه‚ و فارسي ان بمعني زلف و كاكل نيز استعمال نمايند‚ لكن از بعضي اشعار‚ طره غيرزلف استعمال مي شود. ملا طغرا بمعني دوم آورده: ا
كم ز دل شانـه نيست طره باد صبا طره چو گرديد جمع‚ زلف پريشان خوش است.
ظهوري بمعني اول گفته :
نگردد شب سفيد از شرمساري ز مشكين طرهاي روزم سياه است.
|| نگار جامـه. (منتهي الارب). ريشـه درون جامـه. || كنگره اي كه بر سر ديوار ازآجر يا كاشي سازند. كنگره هاي سر بنا. || سقفي كه از چوب و خشت بردروازه ها سازند و آن را بارانگير و به هند چهجا نامند. درون آنندراج ذيل عنوان طره ايوان و طره دالان آورده: چيزي از سنگ يا چوب كه بر سر و روي عمارتها سازند براي محافظت باران و آن را بـه تازي منطقه گويند و در فارسي باران گريز ودر عرف هند جهجه خوانند و بدين معني تنـها طرة نيز گذشت. تاثيرگويد:ا
چشم او با طاق ابرو ليلي ايوان او طره ايوان ليلي جرگه مژگان او.
- طره دستار: طره دستار;ريشـه‚ و فش و علاقه دنبوقه و شمله آن يعني تارهاي بي پود پايان اوكه زينت را گذارند
نویسنده درون چهارشنبه دهم شـهریور ۱۳۸۹ |
شرح ابیـات و آرایـه های ادبی قصیده ی «ایوان مداین» خاقانی
(درس پنجم ادبیـات 2 پیش دانشگاهی علوم انسانی)
۱- هان! ای دلِ عبرت بین! از دیده عبر کن، هان!
ایوانِ مداین را آیینـه ی عبرت دان.
· ای دل پند پذیر، آگاه باش و از آنچه مـی بینی پند بگیر و ویرانـه های ایوان مداین را مایـه ی عبرت قرار بده.
هان: (شبه جمله) آگاه باش، بـه هوش باش. // عبرت بین: (صفت فاعلی مرکّب مرخّم) عبرت فزاینده، پند فزاینده. // عبر: (جمع عبرت) پند گرفتن ها و پند آموزی ها. // ایوان مداین، با «تشبیـه بلیغ» بـه آیینـه مانند شده است. // ایوان: کاخ. // مداین: جمع «مدینـه» هست به معنی شـهرها، امّا از آن مجازاً «تیسفون» خواسته شده کـه پایتخت پادشاهان ساسانی بوده هست و ایوان مداین بـه نام «ایوانری» و «طاقری» معروف شده است. // «هان» با «دان» جناس ناقص اختلاقی. // «عبر» بـه معنی جاری شدن اشک با کلمـه ی دیده «ایـهام تناسب» دارد. // واج آرایی: تکرار مصوّت بلند «ا» درون مصراع دوم. // آرایـه ی اشتقاق مـیان عبرت و عبر. // آرایـه ی تکرار «عبرت، درون اول و آخر مصراع». // بیت پنج جمله است. // واژه های قافیـه: «هان» و «دان» / حروف اصلی: «ان» / حروف الحاقی ندارد./ قاعده ی 2.
2- یک ره، زدجله، منزل بـه مداین کن؛
وز دیده، دوم دجله بر خاک مداین ران.
· یک بار از کنار دجله بـه کاخ مداین بیـا و در آنجا اقامت کن (و بـه یـاد گذشته ها و ناپایداری جهان) از اشک چشمان خود، دجله دیگری درون کنار رود دجله، جاری کن.
دجله: رودی هست بزرگ درون بین النّهرین، نام دیگر آن اروند است. // دوم: صفت شمارشی ترتیبی هست که پیش از موصوف خود آمده است. «دجله دوم» استعاره ی مصرّحه از «اشک بسیـار» هست و نقش مفعولی دارد. // یک ره: یک بار (قید). // مصراع دوم اغراق دارد.
3- خود دجله چنان گرید صد دجله ی خون ؛ گویی،
کز گرمـی خونابش، آتش چکد از مژگان!
· خود دجله به منظور این موضوع بـه اندازه ی صد دجله خون مـی گرید، گویی کـه از گرمـی اشک خونین او آتش از مژگان او مـی چکد.
خوناب: (اسم مرکّب) آب با خون آمـیخته، اشک خونین. // دجله، با استعاره مکنیّه (تشخیص)، گریـان و دارای مژگان پنداشته شده است. // مصراع دوم اغراق دارد. // بیت سه جمله است. // مراعات نظیر مـیان «گرمـی» و «آتش». // متناقض نما: چکیدن آتش از مژگان دجله (آتش با چکیدن کـه از ویژگی های آب هست تضاد دارد).
4- بینی کـه لبِ دجله چون کف بـه دهان آرد؟!
گویی ز تَفِ آهش،آبله زد چندان!
· آیـا مـی بینی کـه در ساحل رودخانـه ی دجله، کف جمع مـی شود؟ ( از برخورد آب با ساحل رودخانـه کف هایی ایجاد مـی شود و شاعر کناره ی کف آلود دجله را بـه دهان کف کرده تشبیـه کرده است.) گویی کـه از شدّت گرمـی آه اوست کـه بر لبش آن همـه تبخال (حباب روی آب) پیدا شده است.
تف: حرارت، گرمـی. // دجله با استعاره ی مکنیّه (تشخیص)، دارای دهان پنداشته شده است. //در معنی ساحل بـه کار است؛ درون معنی اندام، با دهان «ایـهام تناسب» مـی سازد. // کف با تف «جناس ناقص اختلافی» مـی سازد و باو دهان درون معنی دست، «ایـهام تناسب» پدید مـی آورد. // آبله زد: تبخال زد. (فعل مرکّب) // مراعات نظیر مـیان لب، آبله، دهان و تف. // چندان: آن همـه، آن قدر.
5- از آتشِ حسرت، بین بریـان جگر دجله؛
خود آب شنیدستی کآتش کندش بریـان؟!
· جگر دجله از آتش دریغ و افسوس بریـان و کباب شده است، آیـا تاکنون شنیده ای کـه آتش، آب را بریـان و سرخ کند و بسوزاند؟!
حسرت: افسوس و دریغ و پشیمانی. «آتش حسرت»: تشبیـه بلیغ اضافی (دریغ و افسوسی کـه مانند آتش سوزاننده است). // دجله، با استعاره ی مکنیـه، دارای جگری بریـان از اندوه و ناکامـی پنداشته شده است. // آتش و آب تضاد دارند. // تکرار «بریـان» بیت را آراسته است. // «شنیدستی» شکل و کاربردی هست کهن از «شنیده ای» و ویژگی سبکی. «ام، ای، است، ایم، اید، اند» کـه با آن ها «ماضی نقلی» ساخته مـی شود، شکل های کوتاه شده «استم، استی، است، استیم، استید، استند» مـی باشند کـه تنـها شکل سوم شخص (= است) بدون تغییر مانده است. // مصراع دوم استفهام انکاری است. // بریـان: برشته، کباب شده. // مراعات نظیر مـیان «لب» و «دهان». // واج آرایی صامت «ش» درون مصراع دوم.
6- بر دجله گری، نونو ؛ وز دیده زکاتش ده؛
گرچهدریـا هست از دجله زکات اِستان.
· هر چند دجله رودی بسیـار پر آب هست و از آب خویش بـه دریـا بهره و زکات مـی دهد، تو بر درد و اندوه او، دل بسوز و بر وی گریـه کن.
گری: گریـه کن، اشک بریز (فعل امر از گریستن). // زکات: استعاره مصرّحه از اشک // نونو: پیـاپی، قید. // گرچهدریـا . . . : اشاره بـه این کـه آب دجله بـه دریـا مـی ریزد. // زکات استان: (صفت فاعلی مرکّب مرخّم) زکات گیر، چون رودخانـه بـه دریـا مـی ریزد، دریـا را زکات گیرنده از دجله خوانده است. // لب: ایـهام 1- ساحل و کناره 2- اندام. بدین جهت درون «لب دریـا» استعاره مکنیّه است. // «دِه» و «استان» تضاد دارند. // آرایـه تکرار: دجله.
7- تا سلسله ی ایوان بگسست مداین را،
درون سلسله شد دجله ؛ چون سلسله شد پیچان.
· از هنگامـی کـه زنجیر ایوان مداین پاره شد و کنگره ی ایوان مداین خراب شد، دجله انگار دیوانـه شد و مانند زنجیر بـه خود پیچان گشت.
سلسله ی ایوان: استعاره مصرّحه از دندانـه ها و کنگره های کاخ کـه مانند زنجیر درون پی یکدیگر قرار گرفته اند. // تلمـیح: بـه داستان انوشیروان و زنجیر عدل وی. // دجله بـه سلسله تشبیـه شده است. // سلسله ی دوم: استعاره مصرّحه از امواج دجله. // واج آرایی تکرار صامت (س). // حسن تعلیل // آرایـه ی تکرار: سلسله. // در سلسله شدن: کنایـه از دیوانگی.// را نشانـه ی فک اضافه هست (تا سلسله ی ایوان مداین بگسست). // پیچان: ایـهام 1- مضطرب 2- بـه خود پیچیدن (پیچان از نظر دستوری نقش مسندی دارد).
8- گه گه، بـه زبان اشک، آواز دِه ایوان را؛
تا بو که، بـه گوش دل، پاسخ شنوی ز ایوان!
· گاهی با زبان اشک خود، ایوان مداین را صدا بزن که تا شاید از آن پاسخی بشنوی.
گه گه: مخفّف گاه گاه ( قید). // زبان اشک: تشبیـه بلیغ اضافی. // آواز دادن: ندا دادن. // بوکه: امـید که، شاید که، مخفّف «بُوَد که» درون مورد تمنّا و آرزو به کار مـی رود. // مراعات نظیر مـیان «گوش»، «زبان» و «دل». // گوش دل: گوش باطن، گوش درون درون برابر گوش سر و ظاهر.
9- دندانـه ی هر قصری پندی دهدت، نونو؛
پند سر دندانـه بشنو، ز بن دندان؛
· دندانـه ی هر قصری پی درون پی بـه تو پند مـی دهد و تو این پند و اندرز را از ته دل بشنو.
پند دندانـه ی قصر: استعاره ی مکنیّه (تشخیص). // بن دندان: کنایـه از صمـیم دل. // دندانـه: کنگره ی بالای دیوار. // دندانـه با دندان جناس ناقص افزایشی. // آرایـه ی تکرار: پند. // واج آرایی تکرار صامت «ن». // «ت» درون دهدت نقش متممـی دارد (به تو). // نونو: صفت هست برای پند (پند نونو).
10- ما بارگه دادیم ؛ این رفت ستم بر ما؛
بر قصرِ ستمکاران گویی چه رسد خِذلان!
· ما کـه بارگاه عدل و دادخواهی بودیم این گونـه ویران شدیم، بعد بر سر قصر ستمگران چه خواری و پستی هایی خواهد رسید.
بارگه: بارگاه؛ جای بار و به حضور پذیرفتن. // داد: عدالت و دادگری. // بارگه داد: تلمـیح بـه انوشیروان و زنجیر عدل وی. // خِذلان: خواری. // تضاد مـیان «داد» و «ستم».
11- گویی: کـه نگون کرده هست ایوانِ فلک وش را :
حکم فلکِ گردان، یـا حکمِ فلک گردان؟
· فکر مـی کنی چهی این کاخ با شکوه و بلند را این گونـه واژگون کرده است؟ تقدیر روزگار یـا حکم خداوند.
فلک وش: مانند آسمان، بلند چون فلک. // ایوان فلک وش: کاخ باشکوه و بلند. «ایوان» از جهت بلندی و عظمت بـه «فلک» مانند شده است. («وش» پسوند شباهت هست که جانشین ادات تشبیـه شده است.) // فلکِ گردان: چرخ گردنده، استعاره مصرّحه از روزگار. // فلک گردان: (صفت فاعلی مرکّب مرخّم) گرداننده و حرکت دهنده ی فلک، خداوند بزرگ. // بر پایـه ی« فلک»، آرایـه ی تکرار درون بیت بـه کار رفته است.
12- بر دیده ی من خندی: کاینجا ز چه مـی گرید؟!
گریند بر آن دیده کاین جا نشود گریـان.
· بر چشمان من مـی خندی و مسخره مـی کنی کـه چرا درون اینجا گریـه مـی کند ؛ بر آن چشمـی کـه اینجا گریـه نکند حتما گریست.
خندیدن: کنایـه از استهزا و مسخره . // آرایـه ی اشتقاق مـیان «مـی گرید»، «گریند» و «گریـان». // تضاد مـیان «خندی» و «مـی گرید». // آرایـه ی تکرار: دیده، کاین جا، گریـه. // واج آرایی تکرار صامت «د» و «ن».
13- مست هست زمـین؛ زیرا خورده است، بـه جایِ مـی،
در کاسِ سرِ هرمز، خون دل نوشروان.
· زمـین مست گشته است، زیرا درون کاسه ی سر هرمز، خون دل انوشیروان را خورده هست ( و این خونخواری به منظور او سرمستی آورده است).
مست بودن زمـین: تشخیص. // کاس سر: کاسه ی سر، جمجمـه. // درون مـیان پادشاهان ساسانی پنج تن با نام هرمز سلطنت کرده اند کـه سه تن از آنان پیش از انوشیروان بوده اند و دو تن دیگر بعد از او و هرمز چهارم پسر انوشیروان هست و ظاهراً مراد از هرمز، پادشاهان پیش از انوشیروان هستند. // نوشروان: مخفّف انوشیروان، بـه معنی دارنده ی روان جاوید، لقب خسرو اول (531-579 م) از پادشاهان ساسانی است. // واج آرایی صامت «س». // مراعات نظیر مـیان «سر»، «خون» و «دل». // حسن تعلیل: شاعر با علّت ادّعایی مستی زمـین را خوردن خون دل انوشیروان درون کاسه ی سر هرمز مـی داند.
14- بس پند کـه بود آن گه درون تاج سرش پیدا!
صد پندِ نو هست اکنون درون مغزِ سرش پنـهان.
· پادشاه ساسانی بـه هنگامـی کـه زنده بود، پندها ی بسیـار بر تاج سرش آشکارا دیده مـی شد و اکنون کـه مرده است، در کاسه ی سر او صد پند نو پنـهان شده هست که مـی توان از آنـها عبرت گرفت.
تاج: افسر، کلاه جواهر نشان کـه شاهان درون مراسم رسمـی بر سر مـی گذاشتند.// تضاد مـیان «پیدا» و «پنـهان». // مغز سر: مجاز از کاسه ی سر.// «پند درون تاج سر» ظاهراً بـه تاج سر شاهان قدیم، سخنانی حکمت آمـیز و پند آموزی مـی نوشتند. سعدی درون گلستان (تصحیح یوسفی، صص 78و79) مـی گوید: «بر تاجِ کیخسرو شنیدم کـه نِبشته بود:
چه سال های فراوان و عمرهای دراز که خلق بر سرِ ما بر زمـین بخواهد رفت
چنان کـه دست بـه دست آمده ست مُلک بـه ما به دست های دگر همچنین بخواهد رفت.»
دکتر کزّازی درون «سراچه ی آوا و ایما» (ص146) مـی گوید: یکی از پندهای تاج انوشیروان کـه نویسندگان عرب باز گفته اند، این پند نغز و زیباست: «آن مِه کـه آن بِه، نـه آن بِه کـه آن مِِه.»
15- کسری و ترنج زر، پرویز و بهِ زرّین،
بر باد شده یکسر ؛ با خاک شده یکسان.
· انوشیروان و خسرو پرویز با همـه ی شکوه و جلال، با ترنج طلایی و به زرّین خود همـه نابود شده و با خاک یکسان گشته اند.
کسری: عنوان پادشاهان ساسانی عموماً و لقب خسرو اول وخسرو دوم خصوصاً. // ترنج: مـیوه ای از جنس مرکّبات. // «ترنج زر»: گویند خسرو انوشیروان ترنجی از زر ساخته بود کـه آن را درون دست مـی گرفت و با آن بازی مـی کرد.// پرویز: لقب خسرو دوم (590-628 م) بیست وچهارمـین پادشاه ساسانی کـه به خسرو پرویز معروف است.// بیت دو جمله است. // بر باد شدن: کنایـه از نابود شدن. // با خاک یکسان شده: کنایـه از نابودی. // بـه زرّین: (ترکیب وصفی) گویند خسرو پرویز فرمان داده بود کـه انواع مـیوه و تره بار را از طلا بسازند و در سفره ی او بگذارند. // جناس ناقص افزایشی مـیان «باد» و «با».
16- پرویز بـه هر بومـی زرّین تره آوردی؛
کردی ز بِساط زر، زرّین تره را، بُستان.
· خسرو پرویز درون هر زمـین و جا و مکانی تره و سبزی و مـیوه ی زرّین مـی آورد، و از سفره و بساط شاهانـه اش کـه با مـیوه های زرّین زینت مـی یـافت بوستانی دایمـی داشت. (بساط زر را بوستان و زرّین تره را محصول بوستان شمرده است.)
بوم: جا، سرزمـین // زرّین تره: (ترکیب وصفی مقلوب) مـیوه ی زرّین. // بساط: درون اینجا بـه معنی سفره. // واج آرایی تکرار صامت «ز». // آوردی (: مـی آورد) و کردی (: مـی کرد) ماضی استمراری هستند.
17- پرویز کنون گم شد؛ زآن گم شده کمتر گو؛
زرّین تره کو بر خوان؟ رو؛ «کَم تَرَکوا» برخوان.
· اکنون پرویز مرده است، از او کمتر سخن بگو. آن مـیوهای طلایی کـه بر سر سفره بود کجاست؟ (آن همـه شکوه و جلال از مـیان رفته است.) برو آیـه ی «کم ترکوا من جنات و عیون...» را به منظور عبرت گرفتن بخوان!
زرّین تره کو بر خوان؟: تره ی زرّین و طلایی کـه بر سفره بود کجاست. // کم ترکوا: تلمـیح بـه آیـه ی«کم ترکوا من جنات و عیون و زروع و مقام کریم و ن کانوا فیـها فاکهین» (سوره ی دخان آیـات25-27). // بین خوان اوّل بـه معنی سفره و خوان دوم بـه معنی فعل امر از مصدر خواندن جناس تام دارد. // بیت پنج جمله دارد.// واج آرایی صامت «ر» و «گ».
18- گفتی که: «کجا رفتند آن تاجوران، اینک؟»؛
ز ایشان، شکم خاک هست آبستنِ جاویدان.
· تو مـی پرسی کـه آن پادشاهان کجا رفتند؟ اکنون آن ها درون دل خاک خفته اند و خاک به منظور همـیشـه از ایشان آبستن است.
تاجور:تاج دار، کنایـه از پادشاه. // شکم خاک: استعاره مکنیّه (تشخیص) // خاک: مجاز از زمـین // مراعات نظیر مـیان «شکم» و «آبستن». // واج آرایی تکرار مصوّت بلند «ا».
19- چندین تنِ جبّاران کاین خاک فرو خورده است!
این گرسنـه چشم، آخِر، هم سیر نشد ز ایشان.
· این زمـین تن ستمگران زیـادی را بلعیده و در شکم خود جای داده هست امّا این موجود حریص بالاخره از خوردن آن ها سیر نشد.
چندین: صفت مبهم // جبّاران: ستمگران، خودکامگان. (تن جبّاران: نقش مفعولی دارد.) // خاک: مجاز از زمـین. // فرو خوردن: بلعیدن، بـه کام کشیدن. // گرسنـه چشم: کنایـه از حریص و آزمند. // تضاد مـیان «گرسنـه» و «سیر».
20- خاقانی! از این درگه دریوزه ی عبرت کن،
که تا از درِ تو، ز آن پس، دریوزه کند خاقان.
· ای خاقانی، از این درگاه (ایوان مداین) عبرت بگیر که تا بعد از آن خاقان از درگاه تو گدایی کند و پند و عبرت بگیرد.
خاقانی: تخلّص شاعر کـه ابتدا حقایقی بود و پس از آن کـه به خاقان اکبر، منوچهر شروانشاه پیوست تخلّص خود را از نام او (خاقان) برگزید. // دریوزه : گدایی .// خاقان: شاه شروان، شاید مراد هر پادشاهی باشد. // واج آرایی صامت «د». // جناس ناقص افزایشی مـیان «خاقان» و «خاقانی». // مصراع دوم اغراق دارد.
منابع:
1- سجّادی، سید ضیـا الدین، شاعر صبح، تهران، حیدری، چ هشتم،1384.
2- —————— ، گزیده ی اشعار خاقانی، تهران، سپهر، چ پنجم،1372.
3- —————— ، فرهنگ لغات و تعبیرات دیوان خاقانی، دو جلد، تهران، زوار، چ اول، 1374.
4- کزّازی، مـیرجلال الدین، سراچه ی آوا و رنگ، تهران، سمت، چ اول،1376.
5- —————— ، گزارش دشواریـهای دیوان خاقانی، تهران، نشر مرکز، چ اول، ویرایش دوم، 1385.
6- ماهیـار، عبّاس، گزیده ی اشعار خاقانی، تهران، نشر قطره، چ هفتم، 1381.
7- محمود انوار، سید امـیر، ایوان مدائن از دیدگاه دو شاعر نامـی تازی و پارسی بحتری و خاقانی، انتشارات دانشگاه تهران، چ اول، 1383.
8- معدن کن، معصومـه، بزم دیرینـه عروس، مرکز نشر دانشگاهی، چ اول، 1372.
9- یوسفی، غلامحسین، چشمۀ روشن، انتشارات علمـی، چ دهم، 1383.
نویسنده درون چهارشنبه دهم شـهریور ۱۳۸۹ |
شرحی مختصر بر نی نامـه - ادبیـات پیش دانشگاهی - درس اول
تحميّديه سنتي پسنديده از گذشتگان ماست كه سر آغاز آثارشان را با حمد و ستايش الهي بنا نـهاده اندو هر كدام بـه زباني صفت حمد دوست را گفته اند : يكي مي فرمايد : اي نام تو بهترين سر آغاز و ديگري مي سرايد : بـه نام خداوندجان و خرد و آن ديگري مي نويسد : منّت خداي عزو جل و ....
ولي آنچه از زبان حضرت مولانا در سر فصل عرفاني اثر گران سنگ وي خود نمايي مي كند زباني هست لطيف از دردي عميق .
عمق اين درد و زخم بـه اندازه اي هست كه ناله ي عاشقانـه ي آن بعد از قرن ها درون ارواح درد آشنا هم نوايي و مؤانست ايجاد كرده و مي كند . بيان مولوي درون هيجده بيت آغازين مثنوي معنوي كه به « ني نامـه » شـهرت يافته بـه گونـه اي هست كه حقيقت گم شده وجود انسان را نمايش مي دهد و در اين پرده تلاش شبانـه روزي انسان را نشان مي دهد که تا اينكه خود را بـه آن حقيقت نزديك و متصل كند .
بنابراين « ني » را مي توان كنايه از « نفس انساني » يا « روح و جان » انسان بدانيم و « نيستان » اشاره بـه « حقيقت كلي » يا همان « جوار حق تعالي » تواند بود . ممكن هست فرض كرد كه « ني » كنايه از خود مولوي باشد . زيرا از سخنان و اشعار او بر مي آيد كه او خود را درون سخن بي اختيار مي بيند و تمامي اين نواهاي شور انگيز را زاده ي عشق بي زبان و تأثير معشوق نـهاني مي داند و در مثنوي و حتي غزليّات خود بار ها بـه آن اشاره كرده است .
« ما چو ناييم و نوا درون ما ز توست / ما چو كوهيم و صدا درون ما ز توست «
« ما چو چنگيم و تو زخمـه مي زني / زاري از ما ني ، تو زاري مي كني «
« ما چو شطرنجيم اندر برد و مات / برد و مات ما زتوست اي خوش صفات «
و درون غزلي مي فرمايد :
« دهان عشق مي خندد كه نامش ترك گفتم من / خود اين او مي دمد درون من كه ما ناييم و او نايي «
كاملاً درون بيان حضرت مولانا آشكار هست كه عشق بر آمده توسط پروردگار هست . درون حقيقت « ني عشق « را پروردگار مي نوازد . و هدف پروردگار از ايجاد عشق درون وجود انسان ها رساندن آن ها بـه حقيقت هستي هست .
ني نامـه
1- بشنو از ني چون حكايت مي كند / از جدايي ها شكايت مي كند .
شكايت و حكايت : جناس ناقص اختلافي چون : قيد بي نشانـه / بيت سه جمله دارد
شارحان مثنوي ني را انسان عاشقي مي دانند كه ميان تهي هست كه « ني زن « همان معشوق هست كه آن را بـه آواز درون مي آورد . « ني « را كنايه از مرد كامل ، روح قدسي نفس ناطقه و حتي كنايه از حقيقت محمديه دانسته اند . مولانا واژه ي « ني « را 28 بار درون عنوان تمثيلي از « خود » استفاده كرده هست .
جدايي ها : جدايي عاشق از معشوق – جدايي از عالم بالا – جدايي از خدايي كه مبدأ و سرانجام اوست و هم اوست كه مي فرمايد :
« نفخت فيه من روحي » « من از روح خود درون او ( آدم ) دميدم و در آيه « انا الله و انا اليه راجعون » همـه از خداييم و همـه بـه سوي او باز مي گرديم .مبدأ و سرآغاز ما را نشان مي دهد .
ارسطو مي گويد : انسان درون بهشت بود شكستن بالش باعث شد بـه جهان خاكي بيايد . و حافظ شيرازي بـه زيبايي آن را بيان مي كند كه : « من ملك بودم و فردوس برين جايم بود آدم آورد درون اين دير خراب آبادم »
و ابو علي سينا مي گويد : انسان مثل كبوتري هست كه از مكان خود جدا شده و به اين دنياي خاكي آمده هست .
معني روان : بـه نغمـه ي ني گوش ده و توجه كن كه چگونـه از جدايي خود از عالم بالا شكايت مي كند .
2- كز نيستان که تا مرا ببريده اند / درون نفير مرد و زن نا ليده اند .
نيستان : محل رويش ني هست كه منظور مولانا همان عالم بالا و ملكوت است
بريدن : درون اينجا منظور خلقت آدم و نـهادن آن درون جسم آدم هست .
نفير : ناله بلند و آواز بلند كه از روي درد و اندوه بر آمده باشد / مرد و زن : مجازاً درون معني كل موجودات و مخلوقات هست .
( آرايه ي مجاز )
معني روان : از زماني كه مرا از نيستان ( عالم بالا و ملكوت ) جدا كرده اند همـه موجودات همراه با فرياد هاي من ناله ي عشق سر داده اند . مصراع دوم : بيان درد فراق من بيان درد همـه ي موجودات هست .
3-سينـه خواهم شرحه شرحه از فراق که تا بگويم شرح درد اشتياق
سينـه : مجاز هست از دل عاشق / شرحه : بـه فتح اول پاره يي گوشت را گويند و شرحه شرحه يعني پاره پاره و مراد آن هست كه درون فهم مقصود، جنسيت و مناسبت شرط هست و كسي که تا اهل درد نباشد سخن درد مندان را فهم نتوان كرد :
« حال شب هاي مرا همچو مني داند و بس / تو چه داني كه شب سوختگان چون گذرد ؟ »
« حديث عشق چه داند كسي كه درون همـه عمر / بـه سر نكوفته باشد درون سرايي را »
شرح : باز كردن ، توضيح دادن / شرحه و شرح : جناس ناقص افزايشي درون آخر
اشتياق : علاقه و شوق داشتن بـه چيزي هست ، ميل قلب هست به ديدار محبوب
در كلام مولانا اشتياق عبارت هست از : كشش روح كمال طلب و خداجو درون راه شناخت و ادراك حقيقت هستي
معني روان : براي بيان درد اشتياق شنونده اي مي خواهم كه اين دوري از حق را ادراك كرده باشد ( محرم راز مي خواهم ) و دلش از داغ فراق معشوق و ميل رسيدن بـه او سوخته باشد .
4-- هر كسي او دور ماند از اصل خويش / باز جويد روز گار وصل خويش
اصل خويش : همان طور كه درون بيت اول اشاره شد مبدأ و سر آغاز و جايگاه اصلي انسان درون جوار حق تعالي و عالم بالاست كه مولانا آن را « نيستان » تعبير كرده هست . و تلميح دارد بـه آيه ي : انّا الله و انّا اليه راجعون . قرابت معنايي دارد با بيت :
ما ز درياييم و دريا مي رويم ما زبالاييم و بالا مي رويم.
اصل و وصل : جناس ناقص اختلافي درون حرف اول / روزگار وصل : با عنايت بـه آنچه گذشت و با توجه بـه فرموده ي حضرت حق كه:
« من از روح خود درون جسم آدم دميدم » بيان كننده ي اين مطلب هست كه روح آدمي جزئي از عالم بالاست . اما دچار فراق گرديده و در پيكر آدمي قرار گرفته و وصل صورت نمي گيرد مگر آن كه از جسم خود آزاد گردد و مرگ را درون آغوش كشد .
البته كسي دور ماندن از اصل خويش را درون صورتي مي فهمد كه اصل خويش را بشناسد و دقيقاً اين كلام ارزشمند هست كه :
« من عرف نفسي فقد عرف ربه » بعد همـه ي ني ها نمي نالند و در همـه درد اشتياق وجود ندارد .
آنان گرفتار دنيايند و به زنگوله هاي سرگرم كننده ي خويش دل بسته اند اين : « درد عشق » را نمي چشند .
معني روان : هركس از اصل و جايگاه اصلي خويش دور مانده باشد ، درون جستجوي رسيدن بـه اصل خود و بازگشت بـه سوي خداست
5- من بـه هر جمعيتي نالان شدم / جفت بد حالان و خوش حالان شدم
بد حالان : كساني هستندكه حركت آنـها بـه سوي خدا كند هست /
خوش حالان : رهرواني كه بـه ياري عشق با شتاب بـه سوي خدا مي روند و ار سير بـه سوي خدا شادمان اند .
بد حالان و خوش حالان : آرايه ي تضاد / نالان : صفت عالي از ناليدن / جفت : همراه ، همدم
اشاره بدان هست كه رهرو و طالب حقيقت گرفتار تعصب نباشد و به خيال خام دور از راه نيفتاد و مقصود خويش را درون ميان هر قوم و طايفه اي جستجو كند و وسعت نظر داشته باشد و به يك راه و يك روش پابند نگردد . زيرا حقيقت همـه جا هست و محدود بـه حدود خاصي نيست . و مولانا بر اين باور هست كه از هر دلي مي توان راهي بـه حق يافت .
معني روان : من با افراد مختلفي – چه آنان كه درون سير بـه سوي حق كند هستند و چه آنان كه درون سير بـه سوي كمال تند رو مي باشند – همدم و همنشين شدم .
6- هر كسي از ظنّ خود شد يار من / از درون من نجست اسرار من
ظنّ : گمان / اسرار : راز هاي پنـهان درون بازگشت بـه حق تعالي و معشوق ازلي و در جمله نقش مفعولي دارد . / يار من : مسند
مولانا درون اين بيت عدم توجه بـه حقيقت روح را بيان مي كند و برداشت هاي سطحي و سليقه اي افراد را باز گو مي كند . ناله ي ني بد حالان را بـه خيالات و دلبستگي هاي مادي خود سرگرم و خردسند مي كند و خوش حالان را درون طريق معرفت پيش مي برد . و هر يك از آن دو از ظن خود و بر اساس زمينـه هاي ذهني و روحاني خود بانگ ني را دست دارند .
معني روان : همـه ي كساني كه داستان عشق مرا شنيده اند و با من يار و همراه شدند از روي حدس و گمان درون حد فهم خود مرا همراهي كردند ولي هيچكدام راز درون حقيقت ناله و آواز مرا درون نيافتند .
7- سرّ من از ناله ي من دور نيست / ليك چشم و گوش را آن نور نيست .
دور – نور : جناس ناقص اختلافي درون حرف اول / نور : استعاره از معرفت و بصيرت
آن نور نيست : آن بصيرت و توان معرفت را ندارد . / چشم ، گوش : مراعات النظير
چشم و گوش را مي توان مجازاً بـه معني انسان ها بـه شمار آورد .
معني روان : اسرار من درون ناله هاي من نـهفته هست اما چشم و گوش و خواص ظاهري نمي تواند راز و حقيقت آن ناله را دريابد ، بايد چشم بصيرت داشت . ( فقط انسان هاي آگاه دل و درد آشنا )
8- تن زجان و جان ز تن مستور نيست / ليك كس را ديد جان دستور نيست .
ديد : مصدر مرخم ( ديدن ) دستور : اجازه / جان و تن : مراعات النظير و تضاد را : حرف اضافه ( براي )
جان و تن هر دو يكديگر را درك مي كنند اما آنچه ديده مي شود تن هست . جان « جوهر مجرد » است و با چشم ديده نمي شود . مطابق بيت قبل چنين رابطه ي ميان ني و راز ني نيز وجود دارد .
معني روان : براي درك رازي كه درون ناله هاي ني وجود دارد بـه حسي غير از حس ظاهري نيازمنديم . زير راز هاي ني مثل جان نا ديدني هست و براي درك راز ني بايد با چشم و گوش دل ادراك كنيم .
9-آتش هست اين بانك ناي و نيست باد / هر كه اين آتش ندارد نيست باد
« نيست » درون مصراع اول فعل منفي هست و درون مصراع دوم صفت هست و بـه معني معدوم ، ناچيز و نابود مي آيد / باد –باد : قافيه و جناس تام هستند . نيست – نيست : جناس تام و قافيه ي دوم بيت هست / بعد بيت رديف ندارد / هر گاه يك بيت دو قافيه داشته باشد ذو قافتين مي گويند .
آتش درون مصراع دوم استعاره از سوز و گداز عشق و ناله ي روح هست / آتش و باد : تضاد با بيت مذكور با ابيات زير قرابت معنايي ارد : « عشق آن جمله هست كاو چون برفروخت / غير معشوق او همـه عالم بسوخت »
« عشق آتش بود و خانـه خرابي دارد / پيش آتش دل شمع و پر پروانـه يكي هست »
معني روان : آن چه از ني مي شنويم باد و هوايي بي ارزش نيست بلكه يك نغمـه ي پر سوز و گداز هست . هر كسي آتش عشق الهي را ندارد خدا كند نيست و نابود شود .
10-آتش عشق هست كاندر ني فتاد / جوشش عشق هست كاندر مي فتاد
بيت آرايه ي ترصيع و موازنـه دارد /. آرايه تكرار درون واژه هاي عشق هست ، كاندر فتاد / آتش عشق : اضافه تشبيهي /
ني ، مي : جناس ناقص اختلافي درون حرف اول العشق صارم في الوجود : عشق درون همـه ي هستي جريان دارد
اين عشق هست كه باعث سوز و گداز ني مي شود و مي را بـه جوشش درون مي آورد . آتش همـه چيز را مي سوزاند. عشق هم همـه ي پليدي ها را درون جسم انسان مي سوزاند . آتش سوزنده و گدازنده هست . عشق هم مثل كوره اي هست براي گداختن عاشق ، آتش از مطهرات هست عشق نيز عاشق را پاك و مطهر مي كند .
معني روان : آن چه ني را بـه صدا درون مي آورد . سوز و گداز عشق آتشين هست . همان طور كه جوشش سراب بـه واسطه ي عشق هست .
11- ني حريف هر كه از ياري بريد / پرده هايش پرده هاي ما دريد
پرده هاي اول بـه معني زآهنگ و مقام موسيقي هست . از آهنگ هاي معروف موسيقي سنتي ايران نام هايي مثل « پرده صفاهان » « عشاق » « بلبل » و به عربي حجاب و ستر گويند اراده شده و پرده دريدن كنايه از افشاي سرّ و آشكار كردن راز مي باشد . زيرا موسيقي پرده از احوال نـهايي صاحبدلان بر مي افكند و در آنان حالات مختلف ايجاد مي كند و از اين رو مي فرمايد : كه پرده ها و آهنگهاي ني ، پرده ي راز ما را پاره كرد و احوال نـهايي ما را بر همـه كس آشكار ساخت .
معني روان : ني همدم و همنشين كساني هست كه معشوق حقيقي خود جدا مانده اند و نغمـه ها و آهنگهاي ني سرّ و راز آنـها را افشا مي كند و آشكار ا مي سازد . آرايه هاي ادبي : پرده – پرده : جناس تام / پرده دريدن : كنايه
12- همچو ني زهري و ترياقي كه ديد / همچو ني دمساز و مشتاقي كه ديد
ترياق بـه كسر اول معرّب ترياك هست كه اصل آن ثرياكا Thriaka يوناني هست و درون زبان فارسي مترادف كلمـه پاد زهر و مقابل زهر بـه كار مي رود . چنانكه شيخ سعدي فرمايد : « هر غمي را فرجي هست و ليكن ترسم / پيش از آنم بكشد زهر كه ترياق آيد » و مثل « که تا ترياق از عراق آيد مار گزيده مرده باشد » و در اصطلاح اطبّا معجوني هست كه درون معالجه ي زهر هاي حيواني و امراض سخت استفاده مي شود و آن را ترياق فاروق يا ترياق كبير نيز گويند و ترياك نيز درون كاربرد هاي شعرا و نويسندگان بـه همين معني مي آمده و حافظ نيز مي فرمايد : « اگر تو زخم زني بـه كه ديگري مرهم و گر تو زهر دهي بـه كه ديگري ترياك »
موسيقي و سماع بـه عقيده ي عرفا بر كساني كه از سر هوي و هوس گوش دهند بـه منزله ي زهر هست و براي اصحاب قلوب حكم ترياق و پاد زهر دارد و دل هاي مشتاق و بي تاب را آرامش مي دهد و اين بيت بـه اين عقيده اشارت مي كند .
دمساز : همدم ، همراز ، هم صحبت ، هم نشين / مشتاق : عاشق ، آرزو مند و راغب بـه چيزي
آرايه هاي ادبي : مصراع اول و دوم موازنـه دارند / زهر و ترياق : تضاد و مراعات النظير
معني روان : هيچ كس زهر و پاد زهري مثل ني نديده هست و هيچ كس همراز و همدم عاشق و آرزو مندي نديده هست .
13- ني حديث راه پر خون مي كند / قصه هاي عشق مجنون مي كند
راه پر خون : مجازاً معناي هراسناك و خطر ناك / راه پرخون كنايه از راه عشق نيز مي باشد
مصرع دوم تلميح آشكاري هست به داستان ليلي و مجنون / مجنون : نماد عاشق حقيقي ياد آور اين بيت خواجه حافظ مي باشد كه : « ناز پرورد تنعّم نبرد راه بـه عشق / عاشقي شيوه ي رندان بلاكش باشد »
و با معناي ابيات زير قرابت دارد : « بحريست بحر عشق كه هيچش كناره نيست / آن جا جز آنم كه جان بسپارند چاره نيست »
يا « عشق شيريست قوي پنجه و مي گويد فاش / هر كه بگذشت زجان بگذرد از بيشـه ي ما
معني روان : ني سخن از راه خطرناك عشق مي گويد كه پايان آن فنا شدن درون راه معشوق هست و داستان هاي عشق بازي عاشقاني مثل مجنون را مي گويد .
14- محرم اين هوش جز بي هوش نيست / مرزبان را مشتري جز گوش نيست
بيهوش : درون اين بيت بـه معني نادان و بيشعور بـه كار نرفته و مقصود كسي هست كه از عشق و حقيقت بيهوش و سرمست باشد .
« همان عاشق واقعي » و ممكن هست كه مقصود كسي باشد كه حيله ورزي و چاره سازي نداند و نوعاً اهل دنيا اين گونـه اشخاص را ابله و بيهوش مي دانند و مصراع دوم اين معني را تأييد مي كند / هوش : عشق
اگر زبان و گوش درون معناي حقيقي بـه كار رفته باشند اندكي سبك بـه نظر مي رسند ولي مجازاً زبان معناي عاشق گويا و نالان و
درد مند هست و گوش نيز شخص درد آشنايي هست كه از درد و ناله آن گوينده با خبر هست . / مصراع دوم آرايه ي « تمثيل » دارد / زبان و گوش : مراعات النظير مر : هميشـه وابسته بـه « را » يي هست كه بعد از آن مي آيد « مرزبان را » : براي زبان هوش و بيهوش از مصراع اول « پارادوكس » بوجود آمده هست .
معني روان : محرم حقيقي عشق كسي هست كه عاشق و مدهوش و شيدا باشد . همان طور كه براي ادراك گفته هاي زبان وسيله اي بـه غير از گوش وجود ندارد .
15- در غم ما روز ها بيگاه شد / روز ها با سوز ها همراه شد
روز و سوز : جناس ناقص اختلافي / بي گاه شدن : سپري شدن زمان
عمر عاشق همراه با سختي ها و رنج فراوان هست و غم و اندوه عاشق که تا لحظه وصال بـه معشوق پايان ندارد و بايد اين بيت را درون نظر داشت كه : « بگفتم : روز بيگاه هست و ره دور هست ، گفتا : رو بـه من بنگر بـه ره منگر كه من ره را نورديدم
معني روان : روز هاي عمر ما درون غم عشق بـه پايان رسيد و روز هاي زيادي از عمر ما با سوز و گداز عشق سپري شد .
16- روز ها گر رفت گورو باك نيست / تو بمان اي آن كه جز تو پاك نيست
بيت 7 جمله دارد / باك – پاك : جناس ناقص اختلافي تو : مرجع ضميرش خداوند و عشق است
تنـها آرزوي عاشق جاودانگي معشوق هست و رسيدن بـه معشوق : مجنون مي گويد :
« از عمر من آنچه هست بر جاي / بستان بر عمر ليلي افزايي » « كز عشق بـه غايتي رسانم / كو ماند اگر چه من نمانم «
بيت بي توجهي بـه گذر عمر و توجه مطلق بـه معشوق را تأكيد مي كند .
معني روان : اگر روز هاي عمر گذشت اهميتي ندارد . اي عشق تو باقي بمان و جاودانـه كه پاك تر از تو وجود ندارد .
17- هر كه جز ماهي ز آبش سير شد / هر كه بي روزي هست ، روزش دير شد
معلوم هست كه زندگاني ماهي بسته بـه وجود آب هست و بي آن نمي تواند زندگاني كند . بـه عقيده ي مولانا همچنين عاشقي كه درون عشق ثابت قدم باشد دور از معشوق نتواند زيست و سيري و ملالت درون مورد او تصور نمي شود . براي اينكه سيري و ملامت صفت كساني هست كه از روي هوي و هوس دوستي مي ورزند . و دقيقاً اين بيت سعدي بـه ياد مي آيد كه :
« روان تشنـه بر آسايد از كنار فرات مرا فرات ز سر بگذشت و تشنـه ترم «
بي روزي : يعني محروم و بي نصيب ، يعني كساني كه از صرف وقت درون طلب مقصود تنگدل مي گردد كه بي نصيبي و محرومي دامنگير او شده باشد وگرنـه مرد طالب سرگرم طلب هست و از گذشتن وقت باك ندارد زيرا وجود و خواهش و داعي نفساني بر طلب هر چيز بـه عقيده ي مولانا دليل كاميابي و توفيق و عدم آن نشانـه ي عدم توفيق و علامت محرومي هست .
ماهي : استعاره از عاشق و نماد عاشق واقعي / آب : نماد عشق ، درياي عشق الهي
بي روزي : بي نوا ، درويش ، بي بهره از عشق / روز ، روزي : جناس ناقص افزايشي تأكيد بيت بر سيري ناپذيري عاشق از عشق هست .
« « سير شدن « درون مصراع اول بـه معني بي ميل شدن هست و كسي كه درد آشنا نباشد بـه درياي جذبه ي الهي و شناور شدن درون آن ميلي ندارد . « ملالي نيست ماهي را ز دريا كه بي دريا خود او خرّم نگردد «
معني روان : همـه كس از عشق سير مي شود بـه غير از كساني كه مانند ماهي درون درياي عشق الهي غوطه ورند . تنـها عاشق هست كه از غوطه خوردن درون درياي معرفت و عشق سير نمي شود . و آن كسي كه درون راه طلب ملول و خسته شود . بي نصيب و محروم ماند .
18-در نيابد حال پخته هيچ خام / بعد سخن كوتاه بايد والسلام پخته ، خام : تضاد / والسلام : يك جمله بـه شمار مي آيد .
پخته : كنايه از عارف با تجربه و واصل / خام : كنايه از سالك بي تجربه و كسي كه راه عشق را طي نكرده باشد . اينان همان « جز ماهياني « هستند كه از درياي معرفت الهي بهره اي نبرده اند .
قرابت دارد با : « دلا نزد كسي بنشين كه او از دل خبر دارد بـه زير آن درختي رو كه او گلهاي تر دارد «
« حاصل عمرم سه سخن بيش نيست خام بدم ، پخته شدم ، سوختم «
معني روان : افراد بي بهره از عشق و بي نصيب از درياي معرفت الهي حالت عرفاني عاشقان واصل و عارفان با تجربه را درك نمي كنند ، بعد سخن را بايد بـه پايان برد و تمام كرد .
منابع : 1- شرح محمد استعلامي 2- شرح كريم زماني
نویسنده درون یکشنبه سی و یکم مرداد ۱۳۸۹ |
درس بیست و یک بخوانشاعر: زین العابدین رهنما
مع:نثر قالب وع: ادبی محتوا: توصیف لحظه های نزول وحی
اثر
آرایـه ها
مکه یک کوه تاریخی دارد و این کوه یک آشنای صمـیمـی: تشخیص / کوه هایی افسرده رنگ و سیـاه رو: (حس آمـیزی ، جان بخشی)
هنگام غروب نور خورشید دیرتر از همـه آن جا را ترک مـی گوید: تشخیص / ماه نور ملایم و لطیف خود را همـه جا پخش مـی کرد: حس آمـیری
معنی لغات:
1- علق: خون بسیـار سرخ/2-مشت (واحد شمارش) این جا کنایـه از مقدار اندک و بی ارزش/3- اراضی: جمع ارض بـه معنی سرزمـین ها/
4- امم: جمع امت/ 5- نفوس: جان ها/6- رستاخیز: قیـامت/ 7-عبوس: گرفته ، اخمو/ 8- زمخت: خشن/ 9- قوافل: قافله ها،کاروان ها/
10- بدیع: تازه،جالب،شگفت/ 11- رمـه:گله/ 12- فرق:سر،بالای سر/ 13- مصاحب:هم نشین،هم دل/ 14- مراوده:گفت و گو/
15- عالم بالا:کنایـه از عالم ملکوت/ 16- جموت: بی جان بودن/ 17- متولی: پی درون پی/18- قیـه: جیغ/ 19-قیـه کشیدن:جیغ کشیدن بـه هنگام جشن/ 20-کالبد:جسم تن/ 21- شعله ی بی جان: اضافه ی استعاری/ 22- درون بند خودش نیست: کنایـه از بی توجهی بـه خود/
23-نقصان: کاهش/ 24- استماع: گوش دادن/ 25- رفیق تنـهایی: یـار مونس زمان تنـهایی/ 26- تلالو: درخشش/ 27- نگاه های ماه: تابش ماه بر زمـین(استعاره تشخیص) 28- حریر:پارچه ی لطیف و نازک
درس بیست و دوم
بوی جوی مولیـان
اثر: محمد بهمن بیگی
قالب: نثر معاثر
نوع داستان: حسب و حال
محتوا:حب وطن
1-قاش: قاچ،برجستگی جلو زین اسب کـه از چوب شاخ یـا فلز سازند/
2- تفنگ خفیف/
3- دلی از عزا درون آوردن: کنایـه از (غذای خوبی خوردن)/
4- مزه ی چیزی را زیر دندان داشتن: کنایـه از (مزه ی غذایی را درون خاطر داشتن)/
5- قند درون دل آب شدن: کنایـه از (مـیل شدید بـه چیزی)/
6- تبعید : از محل سخارج /
7- تفنگ مشقی: تفنگ بادی کـه برای تمرین و مشق تیر اندازی بـه کار مـی رود/
8- داروندار: کنایـه از تمام (مال و ثروت)/
9- حضرات دولتی: مقامات دولتی/
10- یغما: تاراج،غارت/
11-بن و بلوط: نام درختانی است/
12- آفت:بلا/
13محصور: حصار شده،محدود/
14- جان فرسا: نابود کننده
15-برهنگی: بودن،نداشتن لباس
16- زرق:ظاهر سازی
17- زرق و برق:زیبایی های ظاهری
18- حدوحصر: حدواندازه
19- پیدا شدن سرو کله: کنایـه از آشکار شدن چیزی و یـای
20- اسم و رسم داشتن: کنایـه از معروف بودن
21- ایلخانی: خان ایل،رئیس ایل
22- زبانزد: کنایـه از معروف، مشـهور
23- زمـین گیر: ناتوان
24- تصدیق: گواهی نامـه،مدرک
25- مزایـا:جمع مزیت، برتری ها
26-مباهات: فخر
27- منحصر: محدود ، محدود شده
28- فرنگی: فرانسوی و اروپایی
29- ایما: اشاره ،اشاره،کنایـه،رمز
30- عرش:مجازازآسمان،فلک الافلاک
31- سیر: پیمودن
32- عرش را سیر :کنایـه از بسیـار شادمان شدن
33- عشیره:طایفه،ایل
34- کوههای مرتفع: کوه های بلند
35- دشت های بی کران: دشت های بی انتها
36- برگ: آذوقه،توشـه
37- زین و برگ: ابزار مربوط بـه چهار پا به منظور سوارکاری
38- گرده:پشت گردن
39- کهر: رنگ سرخ مایل بـه تیرگی،(مخصوص اسب و استر)،در این جا مطلق بـه اسب مراد است
40- کرند: اسبی کـه رنگ او مـیان زرد و بور باشد (سمند و ابرش نیز نام گونـه هایی از اسب هست )
41- دلاویز: دل نشین ،دل پذیر
42- دامن معطر چمن: اضافه ی استعاری
43- پر سخاوت: سخاوتمند، بخشنده
44- دو دل: کنایـه از مردد
45- سر درون گریبان: کنایـه از متفکر و سرگردان
46- مواهب: جمع موهبت ، بخشش ها
46- بطالت: بیـهودگی
47- دیـار بی یـار: سرزمـینی کـه دوست و خویشاوندی درون آن نباشد
48- تکاپو: تلاش،جستجو
49- دانش نامـه: مدرک تحصیلی
50-دادار: مقام و پستی درون دادگستری
51- جنحه: گناه، بزه
52- بزهکار: گناهکار، مجرم
53- جانی: جنایتکار،قاتل
54- عدلیـه:دادگستری
55-حلقه بـه در کوفتن: کنایـه از مراجعه بـه هر و هر جا
56- طفیلی:ی کـه زندگی مستقلی نداشتن باشد
57- انتصاب: نصب ، قرار دادن، گماردن
58- دلاک: مو تراش، سلمانی،ی کـه در مردم را کیسه کشد
59- بهار خواب: بالکن ،تراس
60- تبار: خاندان، خویشاوندان
61-ییلاق: جایی خوش آب و هوا کـه تابستان بدان جا روند
62-قشلاق: جایی گرم کـه زمستان بدان جا روند
63- حرمت: آبرو،احترام،ارزش
64- گساردن: نوشیدن ، خوردن
65- اندوه گسار: غمخوار
66- بلدرچین: نام پرنده ای است
67- خط و خال: لکه و نشانـه هایی درون بدن
68- کبک دری: نوعی کبک
69- چشم بـه راه بودن: کنایـه از منتظر بودن
70- کمانـه: نام محلی است
71- چنگ: نوعی ساز است
72- آب خوش از گلویش پایین نمـی رود: کنایـه از آرامش نداشتن
73- مدهوش:از خود بی خود شدن
74- پا بـه رکاب گذاشتن:کنایـه از حرکت
75- بال و پر بگشایم:استعاره مکنیـه _کلا کنایـه از اینکه {بسیـار خوشحال شدم}
درس بیست و سوم
اقلیم عشق
شاعر: سید احمد هاتف اصفهانی قالب: دو بند از ترجیع بند
محتوا: توحید و عرفان
نوع: غنایی
سبک: عراقی
1- چشم دل را باز کن ( دل را کـه جایگاه درک حقیقت هست بگشا) که تا بتوانی حقیقت جان (امور معنوی) را درک کنی. درون آن ثورت همـه ی آن چه را کـه دیدنی نیست (با چشم سر دیده نمـی شود) مشاهده خواهی کرد
2- اگر بـه سرزمـین عشق وارد شوی(عاشق شوی) همـه جای این سرزمـین (وادی عشق) را مانند گلذار زیبا و با طراوت مـی بینی
3- گردش دور آسمان( اتفاقات و حوادث سرزمـین عشق) به منظور همـه ی ساکنان این سرزمـین (عاشقان) مطبوع و مطابق مـیل است
4- درون سرزمـین عشق آن چه را کـه مشاهده مـی کنی همان هایی هست که دلت مـی خواست و آن چه را کـه دلت بخواهد همان را خواهی دید
5- {در سرزمـین عشق} گدای بی سروپا را درون مقابل ملک جهان بی اعتنا و بی علاقه مـی بینی
6- {در سرزمـین عشق} هم چنین گروهی گدای تهی دست را مشاهده مـی کنی کـه در مقام و منزلت قدم بر اوج آسمان ها نـهادند
7-{در سرزمـین عشق} اگر هر چیز کوچک(ذره) را بشکافی،درخششی فوق العاده درون آن مشاهده مـی کنی
8- اگر هستی مادی خود را درون عشق بگدازی و ذوب کنی، درمـی یـابی کـه عشق باعث ارزشمندی و تعالی جان تو گردیده است
9-{بدین ترتیب با روی آوردن بـه وادی عشق} از تنگنای زندگی مادی گذر مـی کنی و پهنـه ی فرمانروایی الهی را – کـه حد وحدودی بر آن متصور نیست – مشاهده مـی کنی
10-آن چه را کـه تاکنون نشنیده و ندیده ای درون سرزمـین عشق مـی شنوی و مـی بینی
11-عشق تو را بـه مقام و منزلتی مـی رساند کـه از جهان و آن چه کـه در آن هست تنـها یک چیز مـی بینی (در مـی یـابی کـه در سراسر جهان هستی غیر از خدای و چیزی نیست و همـه عالم وجود از او حکایت دارد- وحدت وجود)
12-13-از دل و جان (با همـه ی وجود) تنـها عاشقی(خدای یکتا) باش که تا در حالت عین الیقینی بینی کـه او یکتاست و جز اوی درون جهان هستی وجود ندارد(همـه ی جهان هستی جلوه ای از جلوه ی اوست-وحدت وجود)
14-ای آگاهان: خداوند (جلوه ی الهی) از هر سو نمایـان است
15-تو درون جستجوی نور شمع هستی که تا حقیقت را بینی درون حالی کـه آفتاب درون اوج آسمان ها مـی درخشد . روز کاملا روشن هست اما تو اسیر شب تاریک هستی(حقیقت الهی آشکار هست اما تو آن را درک نمـی کنیگویی کـه در شب تاریک بـه سر مـی بری)
16- چشم حقیقت بین خود را باز کن که تا بتوانی تجلی آب صاف را درون گل و خار مشاهده کنی
17- بـه آن آب ثاف و بی رنگ توجه کن کـه چگونـه از آن ، گل ها بـه هزاران رنگ پدید آمده اند
18- درون پی یـافتن (درک) خداوند قدم درون راه عشق بگذار و برای این راه توشـه و آذوقه ای به منظور خود فراهم کن ( این توشـه چیزی جز قلب پاک و عاری از غل و غش نیست)
19-عشق مشکلات بسیـاری را کـه حل آن ها از طریق عقل دشوار هست ، آسان مـی سازد
20- {از طریق عشق} بـه جایگاهی ارتقا مـی یـابی کـه تصورات و افکار آدمـی توان درک آن منزلت را ندارد
21-{با عشق} اجازه ی حضور بـه مجلس و جایکاهی را پیدا مـی کنی کـه جبرئیل امـین اجازه ورود بدان جا را نداشته است
22- این راه تو (راه عشق)،و آن توشـه راه تو(دل پاک) و آن مقصد و منزل تو(جوار رحمت حق) است.اگر توانایی داری (رهرو و سا لک واقعی هستی) حرکت کن و توشـه خود را با خود همراه ساز
23-24-25- ای هاتف: عارفان کـه گاهی آن ها را مست و گاه هوشیـار مـی خوانند آنان وقتی از همـه ی این کلمات و اصطلاحات استفاده مـی کنند بـه معنی آن ها توجه ندارند بلکه قصد و غرضی دارند (در این بیـان آن ها راز و رمزی وجود دارد) کـه گاه با رمز راز
با گو مـی کنند
26-27- اگر آگاه بـه رمز و راز آن ها باشی (مفهوم اصطلاحاتش را درک کنی) درون مـی یـابی کـه راز کلام آن ها درون این هست که درون جهان هستی جز خدای یکتا محبوب و معبود دیگری نیست (همـه هستی جلوه ی خدایند)(وحدت وجود)
معنی کلمات:
اقلیم: سرزمـین/ آفاق: کرانـه ها ،اطراف/ روی آوردن: کنایـه از وارد شدن/ اقلیم عشق: اضافه ی تشبیـهی/ اهل این زمـین: ساکنان سرزمـین عشق/ بـه مراد: مطبوع ، مطلوب
بی سرو پا : کنایـه از بی چیز و ناتوان/ هم: همچنین/ پا جمعی: جمعی پا /
پای بر فرق فرقدان نـهادن: کنایـه از ارزش بالا یـافتن/« فرق» و« فرقد»: جناس/
آفتابیش درون مـیان: آفتابی درون مـیانش/ کیمـیا:آنچه کـه ماهیت اجسام را تغییر دهد،اکسیر/ مضیق:تنگنا، کار سخت و دشوار/ حیـات: زندگی/ ملک لامکان: سرزمـینی کـه بعد مکانی دارد/
عین الیقین : یقینی کـه با دیدن حاصل مـی شود/ عیـان: آشکار/« هست »« نیست»: تضاد/
تجلی:جلوه ،نمایـان شدن/ اولی الابصار:صاحبان بصیرت،اهل بینش و آگاهی/
یـار:استعاره از خداوند/ چشم بگشا:کنایـه از این که با دقت نگاه کن/ «گل»و«خار»: تضاد
طلب:طلبیدن،جست و جو / نـه:بنـه،بگذار/ کاری چند: چند کار/
«آسان»و«دشوار»تضاد/ مـی نرسد:نمـیرسد/ اوهام: جمع وهم،گمان ها/ بار:اجازه،رخصت/
محفل: مجلس/ جبرئیل:فرشته وحی/ زاد:توشـه،آذوقه/ منزل:محل نزول،مقصد/
مرد راه:رهرو،سالک/ ارباب:صاحبان/ معرفت:شناخت/ هاتف:تخلص شاعر/ مـی : /
بزم:مجلس خواری/ ساقی: دهنده/ مطرب:نوازنده/
شاهد:زیبا رویی/زنار:کمربند کـه زرتشتیـان یـا مسیحیـان بـه کمر مـی بستند/ نـهفته: پنـهان/
اسرار:رازها/ ایما: اشاره/ کننده گاه اظهار:گاه اظهار کننده/ پی بردن: فهمـیدن/
درس بیست و چهارم
موسی و شبان
قالب: مثنوی
نوع :غنایی
محتوا: عشق و عرفان
سبک: عراقی
اثر: مولانا
1-موسی (ع) چوپانی را درون راه دید کـه مـی گفت :ای خداوند
2-تو کجا هستی که تا من چاکر و خدمت کار تو باشم برایت کفش بدوزم و سرت را شانـه کنم
3-دست پر محبت تو را ببوسم و پای نازنین تو را مالش دهم(ماساژ دهم که تا خستگی از پاهای تو برود) و به هنگام خواب جای خواب تو را جارو کنم (مرتب کنم)
4-ای خدایی کـه تمام بزهای من فدای تو شوند ،ای خدایی کـه با یـاد تو فریـاد مـی کشم(به یـاد تو آواز مـی خوانم)
5-بدین ترتیب آن چوپان سخنان بیـهوده مـی گفت. موسی بـه او گفت :(ای آقا مخاطب تو کیست) (با چهی سخن مـی گویی)
6-[چوپان] گفت: با آن [سخن مـی گویم] کـه ما را خلق کرد و این زمـین و آسمان از او موجودیت یـافته است
7-موسی گفت: آگاه باش کـه گستاخ شده ای (بی ادبانـه و بی پروا سخن مـی گویی)تو بـه خدا ایمان نیـاورده ای بلکه، کافر گشته ای(کلام تو از روی ایمان نیست بلکه کفرآمـیز است)
8-این چه سخنان بیـهوده و کفر آمـیز است(اینقدر سخن ناشایست و کفر آمـیز بر زبان نیـاور) و پنبه ای درون دهان خود بفشار (دهانت را ببند و خاموش باش)
9-کفش چرمـی و پا پیچ شایسته ی توست: چنین چیزهایی درون مورد خداوند- کـه چون آفتابی درخشان است- هرگز شایسته نیست
10-اگر سکوت نکنی ، قهر خداوند مانند آتشی مـی آید و مردم را مـی سوزاند(عذاب الهی نازل مـی شود و مردم را نابود مـی کند )
11-[چوپان]گفت: ای موسی تو مرا بـه سکوت وا داشتی و مرا از گفته هایم پشیمان ساخته ای و جانم را بـه آتش کشیدی(بسیـار غم زده ام کردی)
12-لباسش را پاره کرد و آهی گرم از برآورد (بسیـار دردمند و اندوهگین شد)و بـه سمت بیـابان حرکت کرد و رفت
13-از جانب خداوند بر موسی (ع) وحی نازل شد کـه ای موسی [تو با کلام خود] بنده ما را ازما جدا کرده ای
14-[ای موسی]تو از آن جهت آمدی (به نبوت برگزیده شدی)تا مردم را بـه ما بپیوندی(مردم را بـه سوی ما بخوانی) نـه اینکه انان را از ما دور کنی
15-من درون وجود هری خوی و عادتی قرار داده و به هر اصطلاحاتی داده ام(شیوه ای آموخته ام که تا با آن منظور و مقصود خود را بیـان کند)
16-[آنچه او گفته است]به بیـان او (شبان)مدح تلقی مـی شود اگر چه بـه بیـان تو (موسی)نکوهش است
17-[خداوند مـی فرماید]ذات ما پاک دانستن و نا پاک خواندن و همچنین سستی درون عبادت و رغبت بـه آن بی نیـاز است
18-[خداوند مـی فرماید]من مردم را خلق نکرده ام که تا بهره ای ببرم بلکه از آن جهت مردم را خلق کرده ام که تا بر بندگان خود لطف و بخشش کنم
19-همان گونـه کـه شـهید بـه خون تپیده بـه غسل نیـاز ندارد(خون به منظور شـهید از آب با ارزش تر است)،خطای چوپان صافی ضمـیر(سخنان بـه ظاهر کفر آمـیزاو)از صدها عمل نیک پسندیده تر است
20-عقیده و مذهب عشق با دیگر عقاید و مذاهب تفاوت دارد(روش عاشقان متفاوت است) عقیده و مذهب عاشقان رسیدن بـه قرب خداوندی است
21-لعل بـه ذات خود ارزشمند هست و مـهم نیست کـه نقش مـهر یـا نشانـه ای داشته باشد یـا نداشته باشد.عشق نیز بـه ذات خود با غم وانده همراه هست و بـه همـین دلیل عاشق حتی از دریـای غم هم هراسی ندارد
22- سخنان و مفاهیم بسیـاری بر دل موسی وحی شد بـه گونـه ای کـه گفته ها را بـه مشاهدات قلبی او همراه د(انچه را کـه خداوند گفته بود با بینش او درون آمـیخته شد آنچنان کـه شنیدن با مشاهده همراه شد)
23-وقتی موسی این سخن ملامت بار را از سوی خدا شنید،در بیـابان بـه جستجوی چوپان دوید
24-سر انجام او را پیدا کرد و گفت« مژده بده کـه اجاره خدا صادر گشت»(وحی نازل شد)
25-برای بیـان حرف دلت درون پی روش و طریقی خاص مباش و هر چه دل اندوهگین تو
مـی خواهد (به هر زبان و بیـان )بازگو کن
معنی لغات:
شبان: چوپان/ بـه راه: درون راهی/ کاو: کـه او/ همـی گفت: مـی گفت/ اله: خدا/
«را» «راه»:جناس/ چارق: کفش چرمـی/ بروبم: جارو کنم/ هی هی وهی ها: فریـاد،آواز چوپانان/ نمط: روش ، طریقه/ با کی استت: مخاطب تو کیست/ فلان: شخص غیرمعلوم/
آمد پدید: پدید آمد/ چرخ: استعاره از آسمان/ های:آگاه باش/ خیره سر: گستاخ/ ژاژ: کنایـه از بیـهودگی/ پنبه درون دهان فشردن: کنایـه از سکوت / فشار: سخن بیـهوده/ پاتابه: نواری کـه به ساق پا پیچند/ لایق: شایسته/ تو را: به منظور تو/ کی رواست: هرگز روا نیست/ خلق: مخلوق/
دوختن دهان:کنایـه از بـه سکوت وا داشتن/ جامـه د:کنایـه از اوج دردمندی/
تفت: گرم،سوزان/ وصل:پیوستن/ فصل: جدا / سیرت: باطن، خوی/ اصطلاح: سازش / درون حق او: درون مورد او/ او:چوپان/ تو: موسی/ ذم: نکوهش/ شـهد:شیرینی/
گران جانی:غرور و پستی/ چالاکی:زیرکی/ بری: پاک،بی نیـاز/ جود:بخشش/ اولی تر: بر تر/
صواب: درست / لعل:سنگی هست گران بها بـه رنگ سرخ/ مـهر:اثر/ ریختند: کنایـه از تلقین / عتاب:خشم گرفتن/ درون پی: بـه دنبال/ درون یـافت: پیدا کرد/ دستوری: اجازه/ آداب:جمع ادب،روش/ دل تنگ: دل اندوهگین/
درس بیست و پنجم
شبنم عشق
قالب:نثر ادبی
نوع: ساده و روان
محتوا: عرفان
اثر: نجم الدین دایـه
معرفت: شناخت/ بـه کمال: بـه طور کامل/ سفت: دوش، کتف/ اصناف: انواع؛ اقسام/
وسایط: جمع وسیطه، مـیانجی ها/ درون هر مقام: درون هر جایگاه، درون هر موقعیت/
بر کار کرد: بـه کار گرفت/ خلقت: آفرینش/ تعبیـه: ساختن، آراستن/ تعبیـه خواهم کرد: خواهم ساخت/ عزت: ارجمندی/ ذوالجلال: با شکوه/ قرب: نزدیکی/ تاب: توانایی، تحمل/
نیـارم: نمـی توانم/ حضرت: نزدیکی، حضور/ تن درون نمـی دهد: نمـی پذیرد/ طوع: فرمان بردن/
رغبت: مـیل/ اکراه: ناپسند داشتن/ اجبار: بـه زور بـه کاری واداشتن/ قهر: خشم/ بـه قهر: از روی خشم/ قبضه: یک مشت از هر چیزی/ جمله ی زمـین: همـه ی زمـین/
جملگی: دسته جمعی/ ملائکه: فرشتگان/ تحیر: تعجب/ الطاف: جمع لطف/ الوهیت: خداوندی/
حکمت: دانش،آگاهی/ ربوبیت:الهی،خداوندی/ سر: باطن و قلب/ فرو مـی گفت: مـی گفت/
ازل: زمان بی آغاز/ ابد: رمان بی پایـان/ معذورید: عذر شما موجه است/
روزکی چند: چند روز/ بوقلمون: رنگارنگ/ ید:دست/نشتر:چاقوی نوک تیز،تیغ جراحی/ملا:گروه مردم،انجمن/ملا اعلی:عالم بالا/:فرشته مغرب درگاه حق/ روحانی:موجودات عالم بالا/جلت:دارای جلال/حضرت جلت:پیشگاه الهی/شباروز:شبانـه روز/
تصرف:بدست آوردن/تخمـیر:سرشتن ،مایـه زدن/عنایت:توجه/قالب:جسم ،کالبد/ خزانـه غیب:خزانـه پنـهان/خازن:نگهبان خزانـه،فرشته(در این درس)/خزانـه داری:حفظ و نگهبانی چیزهای گران بها/ملک:عالم محسوسات/ملکوت:عالم غیب/ملک و ملکوت:عالم پایین و عالم بالا/استحقاق:شایستگی/خزانـه گی:خزانـه دار بودن/احدیت:یکتایی/تفرس:دزیـافت چیزی بـه علامت و نشان/ابلیس:شیطان/تلبیس:نیرنگ/پر تلبیس:نیرنگ باز/یک باری:یک دفعه /
طواف:دور چیزی گشتن/اعور:یک چشم/اعورانـه:مثل یک آدم یک چشم/از او اثری باز دانست:نشانـه ای درون او یـافت/بر مثال:به مانند/کوشک:قصر/سرا:خانـه/در رود:وارد شود/
موضع:محل،جایگاه/تعبیـه ای دارد:نقشـه و برنامـه ای دارد/در دل:درگاه دل/بار دادن:اجازه حضور دادن
نام شعرا و نویسندگان
نام شاعر یـا نویسنده
قرن و سال زندگی
آثار
توضیحات
سعدی
قرن هفتم
گلستان
هشت باب-نثر آهنگین و موزون-دارای امثال و حکم و حکایـات
جمالدین عبدالرازق اصفهانی
اواخر سده ی ششم
دیوان اشعار و ترکیب بند مشـهور
حاوی حکمت،اخلاق و وعظ-ترکیب بند درون نعت و ستایش پیـامبر(ص)
فردوسی
قرن 4 و 5
شاهنامـه
رستم و اسفندیـار بخشی از شاهنامـه.(موضوع این داستان برخورد آزادی و اسارت و کهنـه و نو- پیری و جوانی)
علی حاتمـی
1323-1375(ه. ش)
فیلم نامـه هزار دستان
سلطان صاحب قران، مادر،دل شدگان،کمال الملک، جهان پهلوان تختی
فیلم نامـه ی کمال الملک بیـانگر آزادی و بی پروایی درون مقابل استبداد رضا خان است
محمد غفاری(کمال الملک)
1226-1319(ه. ش)
تابلوهای تالار آینـه، زرگر بغدادی و شاگردش، مـیدان کربلا و یـهودی فالگیر بغدادی
بزرگترین نقاش قرن اخیر ایران
غلامحسین ساعدی (گوهر مراد)
متولد 1314 تبریز فوت1364 فرانسه
چوب بـه دست های ورزیل،آی با کلاه،آی بی کلاه، عزاداران بیل
داستلن پرواز و نمایش نامـه نویسی
جلال آل احمد
1302-1348(ه.ش)
مدیر مدرسه،ن والقلم،زن زیـادی، پنج داستان
ابولفضل بیـهقی
385-470
تاریخ بیـهقی یـا تاریخ مسعودی
موضوع آن تاریخ سلطنت مسعود غزنوی و تاریخ صفاریـان و سامانیـان- نثر جذاب و گیرا واستوار
محمد علی اسلامـی ندوشن
معاصر
داستان داستان ها
نثر گرم و پویـا
پرویز خرسند
معاصر
برزیگران دشت خون،آن جا کـه حق پیروز است،مرثیـه ای ناسروده ماند
از نوع ادبیـات پایداری
نام شاعر یـا نویسنده
قرن و سال زندگی
آثار
توضیحات
حمـید سبزواری
معاصر(متولد1304)
سرود درد،سرود سپید
بانگ بیـانگر پیند انقلاب ما با پایداری مردم فلستین است
ویلیـام شکسپیر
1564-1616مـیلادی
هملت،مکبث،اتللو، شاه لیر،غزلواره
نمایش نامـه نویسی
لئون تولستوی
1828-1910(م.)
جنگ و صلح، آناکارنینا، رستاخیز
سه پرسش داستانی کوتاه دارای درون مایـه ی دعوت بـه نیکی و درستی
خانم سیلویـا تانزد وارنر
متولد 1893(م.)
چفته،ققنوس
ققنوس نماد هویت و موجودیت یک ملت
رابیندرانات تاگور
1861-1941(م.)
ماه نو و مرغان آواره
دارای نکته های لطیف، بدیع و تامل برانگیز
فخرالدین اسعد گرگانی
قرن پنجم(ه.ش)
ویس و رامـین
داستانی کهن و عاشقانـه- سر مشق برخی شاعران بعدی
خاقانی شروانی (حسان عجم)
قرن ششم
غزلیـات، قصاید ،رباعی و قطعه
عطار نیشابوری
قرن ششم(ه.ش)
منطق الطیر،الهی نامـه،مصیبت نامـه،مختار نامـه،تذکره الاولیـا
مقامات طیور یـا منطق الطیر بیـانگر عبور سالکان از مراحل سلوک عرفان است
مولوی
قرن هفتم (ه.ق)
غزلیـات شمس
ابوالمعالی نصرالله
قرن ششم(ه.ق)
کلیله و دمنـه
هندی>پهلوی>عربی>فارسی
حاوی معارف و حکمت از زبان حیوانات اصل آن هندی-ابن مقفع آن را بـه عربی ترجمـه کرده
ناصر خسرو قبادیـانی
قرن پنجم(ه.ق)
قصاید تعلیمـی
توصیـه بـه آزادگی، خردورزی و دین داری
عبدالرحمان جامـی
قرن نـهم(ه.ق)
بهارستان بـه تقلید گلستان-دیوان-هفت اورنگ
درون مایـه ی عرفانی و اخلاقی
محمد علی معلم دامغانی
معاصر متولد(1330ه.ش)
رجعت سرخ ستاره
اندیشـه های انقلاب اسلامـی
قیصر امـین پور
معاصر متولد(1338ه.ش)
در کوچه ی آفتاب،تنفس صبح،آینـه های ناگهان،ظهر روز دوازدهم،مثل چشمـه مثل رود و به قول پرستو
نام شاعر یـا نویسنده
قرن و سال زندگی
آثار
توضیحات
سلمان هراتی
1339-1365
از آسمان سبز-از این ستاره که تا آن ستاره-دری بـه خانـه خورشید
علی موذنی
معاصر متولد(1337ه.ش)
ملاقات درون شب آفتابی-نـه آبی نـه خاکی-ارتباط ایرانی-در انتظار شاعر
ساعد باقری
معاصر
نجوای جنون- شعر امروز
محاکمـه ی درونی درون برخی از اشعارش دیده مـی شود
محمد ابراهیم باستانی پاریزی
معاصر متولد(1304ه.ش)
حماسه ی کویر- خاتون هفت قلعه-اثر ادبی هفت سر- وادی هفتواد- هشل الهفت- پیغمبر دزدان- اقتصاد عصر صفوی- آسیـای هفت سنگ و از پاریز که تا پاریس
مورخ
فاطمعه راکعی
معاصر
سفر سوختن و آواز گل سنگ
زین العابدین رهنما
معاصر
پیـامبر
توصیف زندگی پیـامبر با روش داستانی
محمد بهمن بیگی
معاصر
بخارای من ایل من
نثری روان، طنزآمـیز
سید احمد هاتف اصفهانی
فوت(1299ه.ش)
دیوان اشعار و ترجیع بند مشـهور عرفانی
مولوی
قرن هفتم ه.ق
مثنوی
سرشار از معارف، حکمت ها و آموزه های عرفانی- درون قالب تمثیل
نجم الدین دایـه
654-570ه.ق
مرصاد العباد
دارای مـهمترین مطالب عرفانی- نثری روان و گیرا- اشاره بـه آیـات، احادیث و اقوال بزرگان
معني صفحه ي 109و110.
درس سيزدهم 13. «اميد ديدار.»
1-روز جدايي روزبسيارخوبي خواهدبود..........اگربا بي وفايي همراه نباشد.
2-اگرچه جدايي ازمعشوق تلخ است..................ولي اميد ديداربسيار شيرين است.
3-غم تنـهايي كشيدن بسيارخوب است................به شرط آنكه اميدي براي دوباره ديدن وجودداشته باشد.
4-اگرغم صدصاله بخورم مـهم نيست................به شرط آنكه چهره ي معشوق را يك روزبتوانم ببينم.
5-اگريك روزدركنارمعشوق بـه خوشي بگذرانيم.....غم صدصاله رافراموش ميكنيم.
6-اي دل توازباغبان كمترنيستي ...............ومـهرومحبت توهم ازگلستان كمترنيست.
7-مگرنميبيني وقتي باغبان گلي راميكارد ...........چه قدرغم وغصه ميخورد تاگل برويدوثمردهد.
8-شبانـه روزخوردوخواب ندارد...................گاهي اوراپيرايش ميكندوگاهي بـه اوآب مي دهد.
9-گاهي بـه خاطرآن گل خوابش نميبرد ...........وگاهي خارآن گل دستش رازخمي مي كند.
10-به اميدان كه همـه ي غم وغصه راتحمل ميكند.........كه شايدروزي گل ثمربدهد.
11-مگرنميبيني آن كسي كه بلبلي دارد.............وبخاطراينكه ازآوازش دلش شادشود.
12-شبانـه روز اورا آب ودانـه ميدهد................واز عود و ساج براي او لانـه مي سازد.
13-هميشـه با او خوب وخوش وخرم است...........به اين اميد كه او آواز خوشي بخواند.
14-تازمانيكه ماه وخورشيد طلوع ميكند...........من بـه ديدارمعشوق اميدوارم.
15-درخت مـهرباني درباغ دل من بـه چيزي شبيه هست به سروي كه هميشـه سبزاست .
16-درخت مـهرباني نـه درسرماونـه درگرما ..........شاخ وبرگش خشك وزرد نمي شود.
17-درخت مـهرباني هميشـه سبزوخرم وتازه است........گوياكه هرروزآن مثل بهاري تازه است.
18-امادرخت مـهرباني دردل تو بـه چيزي شبيه است......به گلزارخزان زده وزرد شبيه است.
19-درخت مـهرباني تو شده هست وثمري نمي دهد.........گل وبرگش ريخته هست وفقط خار آن باقي مانده است.
20-من مانندشاخه اي تشنـه دربهارهستم..................وتومانندهواي ابري وباراني هستي.
21-من ازتودل نمي كنم براي اينكه نميرم وجانم را ازدست ندهم من ازتودل نمي كنم.
22-عشق صبروتوان مرا تمام كرده است...............وفقط بـه اميد عشق تو من زنده ام.
23-جان من با صبروتحمل از بين نمي رود .........زيرا اميد ديداردوباره ي تو مانندآبي هست كه برروي آتش پاشيده مي شود.
24-اگر اميدوآرزودردل من نباشد بعد واي بـه حال من..........زيراكه بدون اميدوآرزو حتي يك لحظه ام زنده نمي مانم.
معني صفحه ي111
«آفتاب وفا.»
1-اي صبح دم دقت كن وتوجه داشته باش كه تورا بـه كجا مي فرستم
1-تورا بعنوان يك پيك نزد معشوق مي فرستم.
2-اين نامـه ي محرمانـه ي مرا بـه آن معشوق مـهربان من برسان.
2-وكسي راخبرنكن وآگاه نكن كه تورا كجا مي فرستم.
3-اي صبح دم تو پرتوپاكي ازبارگاه معشوق هستي.
3-به اين دليل تورابه نزد معشوق پاك خودم مي فرستم.
4-بادصبا دروغگواست وتو راست گو هستي.
4-به اين دليل بر خلاف باد صبا تورابه نزد معشوق مي فرستم.
5-ازابرسحرگاهي زرهي براي قباي زرين خودت فراهم كن .
5-چون تورامانند يك پيك آماده بـه نزد معشوق مي فرستم.
6-عشق بـه وجود من رخنـه كرده هست وخودرابه رشته ي جان من گره زده است.
6-اي صبحدم تورابه نزد مشكل گشاي عشق مي فرستم كه مرا ازبندهوا وهوس رهاكند.
7-عمروجان انسان يك لحظه هم توقف نمي كند ومي گذرد.
7-به اين دليل تورا با شتاب وعجله بـه نزد معشوق مي فرستم.
8-به دردهاي دل خاقاني توجه كن كه ببيني تورابراي آوردن دوا ودرمان .
8-به نزد معشوق مي فرستم.
معني صفحه ي 113و114.
درس چهاردهم «پروانـه ي بي پروا».
1-شبي پروانـه ها دورهم جمع شدند ومجلس كردند ودرآن مجلس مـهماني خواستارشمع شدند.
2-همـه ي آنـها مي گفتند كه بايد يكي ازما ....... ازشمع.همان معشوق. خبري برايمان بياورد
3-پروانـه اي تادوردست پروازكردوازدور...... درفضاي قصر نور شمع را ديد.
4-برگشت وآن چه را كه ديده بود شرح داد.
5-سخن شناسي كه درآن مجلس مقام ومنزلتي داشت .. گفت: او بـه حقيقت شمع را نشناخته است.
.
6-پروانـه ي ديگري بـه دنبال شمع رفت واز دور شمع را ديد.
7-پرزنان بـه دنبال روشنايي شمع رفت .............وشمع براوچيره ميشود پروانـه محو شمع ميشود.
.
8-اونيز برگشت واز وصال معشوق سخن ها گفت.........آن سخن شناس بـه او گفت اين ها نشانـه ي شمع نيست
.
9-اونيزمانند پروانـه ي قبلي شمع را نشناخته بود .
10- -پروانـه ي ديگربا شوروحال ومستي وباشادي ونشاط خودرابه آتش زد.
11-با آتش هم آغوش شد وخود را فراموش كرد.........وبا او خوب و خوش و مـهربان بود.
.
12-وقتي آتش تمام اعضاي او را درون بر گرفت ........... همچون آتش تمام وجودش سرخ شد.
.
13-وقتي آن سخن شناس ازدور ديد........................... كه او هم رنگ نور شمع شده است.
14-گفت فقط اين پروانـه آگاه هست ............................وشمع راشناخته هست وكسي ديگرازشمع چيزي نمي داند. .
15-آن كسي كه درون راه معشوق ازخود بي خودشودوخودرا فراموش كند.
15-ازميان همـه ي مدعيان فقط او عاشق حقيقي خواهد بود.
16-تازمانيكه از جسم وجانت دست برنداري ................معشوق حقيقي را بـه حقيقت نخواهي شناخت.
معني صفحه ي 114و115.
«سخن تازه».
1-آگاه باش كه هميشـه سخن تازه ازعشق بگويي که تا جهان تازگي وطراوت يابد.
2-تا از حداين جهان مادي فراتر رود وحدواندازه اي نتوان براو تصور كرد.
3-خاك برسرآن كسي كه از دم عيساي تو زنده وباطراوت باشد.
4-چنين شخصي يادچار رنگ « ضرب وبرق وفريب مي شود» يا دچار آوازه وشـهرت طلبيست.
5-هر كسي كه بـه تو متوصل شود بزودي بـه گنج دست خواهد يافت « بـه همـه چيزميرسد».
6-مخصوصا" كه اگر او را بپذيري محرم تو خواهد شد.
7و8-آب وخاك « عناصرسازنده ي وجود انسان» ازكجا مي دانستند كه روزي گوهرگوينده يعني نفس ناطقه ي انسان وغمزه ي غمازه يعني نشان دهنده ي اسرار الهي ميشوند.
9و10-بي كمك تو كسي بـه موفقيت وكاميابي نمي رسد واگر بـه موفقيت هم برسدآن موفقيت وشادابي حقيقي نخواهد بود.
11و12-وقتي شتر حضرت صالح از دل كوه رانده شد اي خدا من پي بردم كه كوه با پيام توکوه بـه شتر تيز رويي تبديل شود « من پي بردم كه هركاري ازدست تو برمي ايد».
13و14-راز دلت را پنـهان كن وساكت باش اگرچه سكوت تلخ هست زيرا آنچه كه باعث اذيت وآزار انسان مي شود درون حقيقت شدي وطراوت را بدنبال
مي آورد.
کبوتر طوق دار درس ۱۵
عریـاحین او،پر زاغ چون دم طاووس نمودی و در پیش جمال او دم طاووس بـه پر زاغ مانستی:به خاطر تصویر گیـاهان خوشبوی آن چمنزار پر سیـاه زاغ بـه زیبایی دم طاووس بود و در مقابل زیبایی آنجا دم زیبای طاووس مثل پر زاغ بـه نظر مـی رسید
1-درفشان لاله درون وی، چون چراغی ولیک از دود او بر جانش داغی
گل لاله مثل چراغی درون آنجا روشن بود و مـی درخشید ولی افسوس کـه مشکلی داشت
2-شقایق بر یکی پای ایستاده چو بر شاخ زمرد جام و باده
شقایق بسیـاری درون آنجا روییده بود و شکوفه ها بر روی شاخه درخت مثل ی بودند
من باری جای نگه دارم و مـی نگرم که تا چه کند (من بـه هر حال مـی مانم و مـی بینم چه پیش مـی آید)/ کـه اورا مطوقه گفتندی و در طاعت و مطاوعت او روزگار گذاستندی (نام او طوقی بود و در اطاعت و پیروی او روزگار مـی گذراندند)./ گرازان بـه تگ ایستاد(و با شادمانی بـه دویدن کرد)/هر یک خود را مـی کوشیدند(هر یک به منظور آزادی خودش تلاش مـی کرد)/ صواب آن باشد کـه جمله بـه طریق تعاون قوتی کنید که تا دام از جای بر گیریم کـه رهایش ما درون آن است(الان کار درست آن هست که با کمک و همـیاری نیرو وارد کنیم که تا دام از جای بلند کنیم کـه آزاد ی ما درون است)/که من از مثل این واقعه ایمن نتوانم بود (من نیز ممکن هست به چنین حادثه ای دچار شوم )./این ستیزه روی درون کار ما بـه جد است(این لجباز درون گرفتن ما جدی است)/و تیمار آن فراخور حکمت بر حسب مصلحت بداشته(از آن بر حسب عقل و مصلحت خود مواظبت مـی کرد)/تو را درون این رنج کـه افکند جواب داد کـه مرا قضای آسمانی درون این ورته کشید( چهی این بلا را بر سر تو آورده جواب داد سرنوشت مرا بـه این مشکل انداخت)/مگر تورا بـه نفس خویش حاجت نمـی باشد وآن را برخود حقی نمـی شناسی؟(مگر تو بـه جان خود نیـازی نداری مگر جان و زندگیت بر گردنت حقی ندارد) / و چون ایشان حقوق مرا بـه طاعت و مناصحت بگزاردند و به معونت و مظاهرت ایشان از دست صیـاد بجستم ، مرا نیز از عهده ی لوازم ریـاست بیرون حتما آمد و مواجب سیـادت را ادا رسانید(وچون آنـها حق مرا اطاعت و پذیرش نصیحت های من بـه جای آوردند و من بـه کمک و پشتیبانی آنـها از دست صیـاد فرار کردم من نیز حتما وظیفه ی ریـاست و بزرگی خودم را ادا کنم)/
اگر چه ملالت بـه کمال رسیده باشد – اهمال جانب من جایز نشمری و از ضمـیر بدان رخصت نیـابی و نیز درون هنگام بلا شرکت بوده است، درون وقت فراغ موافقت اولی تر، والا طاعنان مجال وقیعت یـابند(اگر چه خیلی خسته شده باشی سستی به منظور آزادی من را جایز نمـی دانی و دلت بـه آن راضی نمـی شود و در هنگام مواجه شدن بـه بلا همکاری و یـاری شرط هست و درون هنگام راحتی و آرامش یکدلی بهتر هست وگرنـه سرزنشگران به منظور سرزنش من فرصتی مـی یـابند)/ عادت اهل مکرمت این هست و عقیدت ارباب مودت بدین خصلت پسندیده و سیرت ستوده درون موالات تو صافی تر گردد و ثقت دوستان بـه کرم عهد تو بیفزاید(روش و شیوه ی انسان های بخشنده و بزرگان این هست و نزد دوستان با این خصلت پسندیده درون دوستی و محبت با تو پاکتر و بیشتر خواهد شد و اطمـینان دوستان نسبت بـه کرم و وفاداری تو بیشتر مـی شود)/
معنی لغات:
1-ناحیت:ناحیـه/2-متصدی:شکارگاه/3-مرغزاری:چمنزار/4- نزه:باصفا، خوش آب وهوا/
5-اختلاف:رفت و آمد/6-متواتر:زیـاد/7-بد حال:بد اخلاق/8-خشن جامـه:لباس زبر/
9-جالی:دام/10-گشن:انبوه/11- جال باز کشید:دام پهن کرد/12- حبه:دانـه/13- ساعتی بود:لحظاتی منتظر بود/14- سر ایشان: رهبر ایشان/15-استخلاص:آزادی/16-تخلص:آزادی/
17- بر اثر:به دنبال/18- خایت:ناامـید/19- امام:پیشوا/20- اشارت:راهنمایی/21- دهای:زیرکی/22- تمام:کامل/23- گرم و سرد:سختی و خوشی زیـاد/24-درآن مواضع:آنجا/25-از جهت:به خاطر/26-گریز گاه:فرار/27-تعجیل:عجله/28-موافق:یک دل/
29-ایستاد:اقدام کرد/30-التفات ننمود:توجه نکرد/31-اولی تر:مـهمتر/32-ملامت:سرزنش/
33-تکفل:پذیرفتم/34-از آن روی:به این دلیل/35-عقده:گره/36-اهمال:سستی/37-مطلق:آزاد
معنی صفحه 124
از ماست کـه بر ماست
قالب: قصیده
نوع: تعلیمـی
سبک: خراسانی
محتوا: پند و اندرز
اثر: ناصر خسرو قبادیـانی
1. روزی عقابی از روی سنگی بـه آسمان پرواز کرد و برای پیدا ط پر و بال خود را مرتب کرد (آماده شکار شد)
2. بـه استواری و با شکوهی بال خود نگاه کرد و با خود گفت: امروز تمام جهان زیر پر ما قرار دارد.(مغرور شد)
3. وقتی درون هوا پرواز مـی کنم بـه خاطر تیز بینی کوچکترین چیز را حتی درون دریـا مـی بینم
4. اگر پشـه ای روی خار و خاشاک حرکت کند حرکت آن پشـه از چشم من پنـهان نمـی ماند
5. اسیر خود بینی و غرور شد و تکبر ورزید و از سرنوشت نترسید ببین کـه روزگار ستمکار تقدیر را چگونـه رقم مـی زند
6. ناگهان تیر انداز ماهری از کمـین گاهش تیری را (از بخت شوم عقاب) مستقیم بر او نشانـه رفت
7. آن تیر نابود کننده بـه بال عقاب اصابت کرد و او را از آسمان بـه زمـین انداخت
8. روی خاک افتاد و مثل ماهی غلتید و پرس را از چپ و راست باز کرد (تا ببیند عامل فرو افتادنش چیست)
9. با خود گفت جای تعجب هست این تیر کـه از جنس چوب و آهن هست چطور با این تندی و تیزی حرکت کرد و به من اصابت نمود
10-به تیر نگاه کرد و پر خود را دید کـه به انتهای تیر متصل هست با خود گفت: ازی نباید بنالم زیرا کـه هر چه کـه بر سر ما مـی آید از خودمان است
معنی لغات
راستی: درستی/ تک: عمق،ژرفا/ اوج: بالا/ نظر تیز: تیز بینی/ خاشاک:ریز و پر کاه
بجنبد: حرکت کند/ منی: خود خواهی/ قضا: سرنوشت/ راست: مستقیم/ سخت کمان: کنایـه از تیر انداز ماهر/ فرو کاست: پایین انداخت/
معني صفحه ي 131.
«زاغ وكبك».
1-زاغ از جايي كه اقامت وآسايش داشت ............به چمن زاري كوچ كرد.
2-ميداني درون دامنـه ي كوه كه دامنـه ي پرازگل و......سبزه ي كوه از گنج نـهفته ازدل كوه خبر داد.
3-كبك نادري با زيبايي تمام زيبا روي....................... آن باغ سبز رنگ بود.
4-بسيار تندو تيز مي دويد ...............بسيار زيباوقشنگ راه مي رفت ومي پريد.
5-هم حركاتش مناسب بود ........وهم قدم زدنش بسيار زيبا بود .
6-وقتي زاغ اين نوع راه رفتن وحركاتها ي مناسب را ديد.
7-زاغ شيفته ي رفتار او شد..............وشروع كرد بـه آموختن شيوه ي راه رفتن او.
8-ازروش راه رفتن خودش دست برداشت وراه رفتن كبك را تمرين كرد.
9-دقيقا حركت وگامـهاي اورا تقليد مي كرد.
10-خلاصه درآن چمن زار ..........چند روزي بـه اين شيوه گذراند.
11-سرانجام بخاطر بي تجربگي خودش .........نتوانست راه رفتن كبك را ياد بگيرد .
12-راه رفتن خود را هم فراموش كرد...............واز اين كار خودش ضرر وزيان ديد .
بسمـه تعالی
هجرت
1_این حوادث انقلاب را با من مرور کن و بقیـه ی جریـانات دروغی بیش نیست حوادث انقلاب را بسیـار بررسی کرده ام همـه از روی مـهر وعشق و عطوفت بود
2_غم همـه جا را فرا گرفته بود ورنج و سختی وبلا حمله ور شده بود گویی کـه همـه جا و هر زمان کربلا وعاشورایی بـه پا شده بود
3_انسان های ظالم و قابیل صفت(طاغوطیـان) بـه ظلم و ستم مـی پرداختند و انسانـهای مظلوم وستم دیده درون فکر قیـام و انقلابی بودند
4_روح و جان مردم از ظلم و ستم و استبداد غمگین و افسرده بود و آرزوهای دل مردم بـه یـاس و نا امـیدی تبدیل مـی شد
5_امـیدها و آرزوهای مردم اسیر پشیمانی مـی شد و به درد ورنج بدل مـی شد و مـهر و محبت کم رنگ مـی شد(آرزوها تبدیل بـه درد و محبت تبدیل بـه نفرت مـی شد)
6_شب های غفلت و خواب زدگی را تب دار (پرازالتهاب و آماده انقلاب) دیدم و در مـیان جهل زدگان رهبری آگاه و فرزانـه یـافتم
7_امام بسیـار پاک و زلال بود و از روزنـه شب (عصر بیداد و ستم) بـه شوکت دیرینـه اسلام مـی نگریست
8_امام مردی بود کـه گویی حوادث و مشکلات درون زیر پای همت بلند و تلاش او له مـی شد و مردم دنیـا همت و تلاش او را مـی ستودند
9_ مردی کـه گویی با جبرئیل عهد و پیمان بسته بود و همانند نوح سوار طوفان حوادث و مشکلات بود
10_امام مردی بود کـه با جوانمردی و شجاعت با بیداد مقابله مـی کرد(در عصری کـه همـه از ترس ظالم)خاموش و ساکت بودند سر بـه قیـام برداشت
11_حرکت امام گویی معجزه ای بود کـه مردگان را بیدار کرد ودر عصر خاموشی و سکوت و خفقان ندای اسلام را سر داد
12_دنیـا آشفته و پریشان هست تا کی اینگونـه آشفته خواهی بود، دنیـا از ظلم و فتنـه افسرده و غمگین شده هست تا کی مـی خواهی این گونـه درون خواب غفلت بمانی
13_این چه معنا دارد کـه ابر نمـی بارد و این چه ننگ و بی آبرویی هست که شمشیر نمـی برد(حسرت امام از عدم قیـام مردم و سکوت آنـها درون مقابل ظلم)
14_یـاد جنگ احد و مردانگی ها و پهلوانی ها و افتخاراتی کـه در گذشته کشف کردیم بـه خیر باد
15_صبح روز فتح قلعه خیبر بـه خیر باد کـه چگونـه خشم خداوند درون وجود حضرت علی(ع) متجلی شده بود
معنی کلمـه
1_فصل: فصل انقلاب اسلامـی/ 2_ شبگیر:صبح زود/ 3_ شبیخون:حمله/
5_قابلیـان:نمادطاغوطیـان/ 6_ شب:نماد ظلم و استبداد/ 7_حرمان:پشیمانی/ 8_شبان:شبها /
9_بر خفته شب: بـه خواب غفلت فرو رفتگان/ 10_آینـه:نماد صافی و پاکی/
11_روح:جبرئیل/12_تذرو:پرنده(غرقاول)/ 13_عالم:مردم/_14سترگیـها :افتخارات_عظمت ها/15_
آرایـه ادبی:
1_دام حرمان : تشبیـه :دام مشبه به: حرمان:مشبه/2_روح:ایـهام:{امام خمـینی_جبرئیل}/3_مردی بـه مردی:جناس تام{یک مرد-جوان مرد}
4_مردی تذرو کشته را پرواز داده ..... .... اسلام را درون خاموشی آواز داده:تلمـیح بـه داستان حضرت ابراهیم/
5_یـاد احد یـاد بزرگی ها کـه کردیم....... آن پهلوانی ها .سترگی ها کـه کردیم: :تلمـیح بـه داستان جنگ احد/
6_شبگیر ما درون روز خیبر یـاد بادا........ قهر خدا درون خشم حیدر یـاد بادا :تلمـیح بـه داستان جنگ خیبر
ترجمـه صفحه137
1_سرانجام حضرت مـهدی(عج) کـه همچون آفتاب پنـهانی هست از شرق سرزمـین عرفان طلوع خواهد کرد
2_پلک های چشم دل من مـی پرد این پ پلک نشانـه چیست ؟ شنیده ام کـه مـی گویند پ پلک نشانـه آمدن مـهمان هست (دلم گواهی مـی دهد کـه مـهمان مـی آید)
3_او از هزاران بهار سبزتر هست او وجودی عجیبی هست همان گونـه کـه تو خود آن را حس مـی کنی
4_تو آغاز گر پرواز و رهایی و پایـان بخش سفر عشق هستی (پایـان بخش خط انبیـا هستی)
5_علت بارش ابرها تو هستی بعد ظهور کن که تا این هوای بارانی دل ما صاف و آفتابی شود
6_تو متعلق بـه سززمـینی هستی کـه همـه جایش آباد هست (هر جا تو باشی آباد مـی شود) بعد ظهور کن کـه دنیـا رو بـه خرابی است
7_مقصد همـه ی عشق ها تو هستی (پایـان بخش راه انبیـا تو هستی) بعد ظهور کن کـه نام و یـاد تو آرامشی سرشار از هیجان است
معنی لغات
1- آفتاب پنـهانی.......حضرت مـهدی/ 2- هوای بارانی: دل غمگین/
3- بیـا کـه یـاد تو آرامشی هست طوفانی : آرایـه تناقض نما/
درس نوزده نیـاز روحانی
1_به حرمت دل پر از غم و غصه من چشمان من گریـان هست و خلوت و تنـهایی های من با احساس حضور پاک او پر است
2_شخصیت بزرگ و با عظمتی کـه به خانـه کوچک دل من بـه مـهمانی آمده است
3_غم و غصه ای دیرین بـه قدمت تاریخ دردهای بشریت دردل داشت و دل بسیـار بزرگی داشت
4_او چه بود؟ او همچون صاعقه ای بود کـه از سر مردم روزگار گذشت و یـا مانند خوابی بود کـه همچون طوفانی از مقابل چشم مردم جهان عبور کرد (او همچون صاعقه ای درخشید و ظهورش همچون خواب و رویـا بود)
5_غم غصه فقدان او همچون یک نیـاز اساسی و معنوی که تا زمانی کـه زنده هستم درون دلم وجود دارد
6_هنوز آن صدای پر از حزن و اندوه کـه همچون آیـه های قرآن روشنگر بود دلم احساس مـی کند
صفحه ی 151 چشم های زمـین
1_ای دل بار گناهان من و تو بسیـار زیـاد شده هست دوران سیـاهی و تاریکی و بدبختی بـه پایـان رسیده هست اما هنوز روزگار من و تو سیـاه است
2_تا زمانی کـه از درد و رنج آهی از من و تو بلند نشود ما بـه سروسامان نخواهیم رسید و غم و غصه ما تمام نخواهدشد
3_فردای قیـامت کـه عاشقان زخم های بدنشان را بـه عنوان شاهد خواهند گرفت ای دل افسوس کـه من و تو زخم و جراحتی بر بدنمان نیست کـه شـهادتمان را بدهد
4_پس ای دل گرمای عشق را بپذیر و آرام ننشین و شتاب کن زیرا کـه سرانجام خاک سرد(قبر) آرامگاه ابدی ما خواهد بود
5_آن گورهای کنده نشده با حرص و التهابی دو چندان درون حقیقت گویی چشم های زمـین هست که انتظار بلعیدن ما را مـی کشد
6_ای دل بیـا که تا سرزمـین روشنایی همسفر من باش زیرا درون این راه عشق پشت و پناهمان خواهد بود
آرایـه ادبی
1_آن گورهای نکنده با التهابی مکنده : جناس ناقص /
2_ با من همسفر باش که تا دور که تا قله نور:جناس ناقص /
معانی صفحه152
برموج بلند
1-لحظه ها بـه سختی و به کندی مـی گذشت همـه ی عالم درون غم و اندوه بودند
2- وتابوت سرخ شـهید کـه بر روی موج دست ها روان بود غرق درون گل و شکوفه بود
ساز شکسته
1-اگر چه دلم پاکی آینـه را ندارد ولی دل من حتی از غنچه نشکفته هم غمگین ترو دل شکسته تر است
2- ای عشق این دل غمگین ما را بچرا کـه از دل شکسته نغمـه های خوش آهنگتری شنیده مـی شود
تقدیمـی
1-سرسبز ترین بهارهای خرم و نغمـه های خوش الحان بلبل نثار تو باد
2-مـی گویند احساسات عمـیق عاشقانـه درون یک لحظه مـی روید آن لحظه هزاران بار تقدیم تو باد
اجازه
1- پای و صداقت و تازگی و پر سوزترین ناله ها را از عشق بگیر و بیـاموز
2-ای دل من خاطرت باشد کـه هر طپش تو حتما از روی عشق واقعی باشد
آرایـه های ادبی
1-بر دوش زمانـه لحظه ها سنگین بود..... خورشید و زمـین و آسمان غمگین بود (اضافه استعاری ) (جان بخشی)/
2- بدل بی نوای ما را ای عشق : استعاره/
3-این ساز شکسته اش خوش آهنگ تر است: ساز دل/
4- آوای خوش هزار تقدیم تو باد: بلبل
5-آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد:هزار
6-هزار درون شماره های بالا جناس تام دارد
نویسنده درون یکشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۸۷ |
2- هر دلي درون آن سوز عشق نباشد آن دل ، دل نيست و دل بي عشق و افسرده آب وگلي بيش نيست .
3- خدايا دلم را بـه آتش عشق شعله ور كن و در سينـه ام آه و سوز و گداز عشق قرار بده و زبانم را بـه آتش عشق شعله ور كن .
4- خداوندا وجودي بـه من عطا كن كه پر از درد عشق باشد و دلي داشته باشم كه سراسر پر از درد عشق باشد .
5- كلامم را با سوز عشق شايستگي ببخش و سخنانم را طوري قرار بده كه آتش گرماي خود را از سخنان من وام بگيرد ( زبانم را از آتش سوزان تر كن ).
6- پريشاني دلم مـهر عشق بزن و زبانم را مؤثر قرار بده .
7- سخني كه از روي عشق واقعي نباشد اگر آن سخن باعث شادي هم شود آن شادي حقيقي نخواهد بود و ارزشي ندارد .
8- خدايا دل افسرده و خاموش دارم كه همچون چراغي هست كه نور و روشنايي از آن دور شده هست .
9- اي خدا بـه اين دل افسرده من گرماي عشق عطا كن و اين چراغ خاموش دل مرا با آتش عشق روشن كن .
10- و در راه اين زندگي پر پيچ و خم من فقط بـه لطف تو نياز دارم و ديگر هيچ.
وصف ابر
1- ابر سياه رنگي همچون قير از روي درياي آبي رنگ بـه آسمان بلند مي شود كه مثل فكر و انديشـه ي عاشقان گردان و مثل صبح عاشق شيدا بود .
2- ابر مانند سيلابي درون ميان آب هاي راكد و آرام آسمان بـه حركت درون آمده و همچون گرد باد تندي بود كه گرد و غبارش درون آسمان معلق بود .
3- ابر از هم جدا و تكه تكه شد ودرآسمان بـه گردش درآمد مانند گله ي فيل هاي پراكنده اي درون ميان صحراي روشن.
4- ابر گويي مثل زنگار روي آينـه ي چيني بود وگويي مثل موي سنجابي برروي پارچه ي ابريشم سبز رنگي بود.
5-گويي آسمان از نظر رنگ مثل دريا بود كه ناگهان سيمرغ بچه هاي خود را برروي آن بـه پرواز درآورده بود.
6- ابر از روي آسمان اين طرف و آن طرف مي رفت و آسمان گاهي روشن و گاهي تاريك مي شد و در اثر آن گاهي آسمان ظاهر مي شد و گاهي پنـهان .
7- ابر مانند صندل سوهان زده اي بود كه بر روي صفحه ي زرد رنگ ريخته باشند و مانند ماده ي خوشبوئي بود كه بر روي صفحه ي شيشـه اي غربال كرده اند .
8- ابر مانند آتش دود آلودي بود كه ناگهان آب بر روي آن پاشيده باشند و مانند چشم عاشقي بود كه از اين معشوق بينا روشن مي شود .
9- هواي روشن از رنگ غبار آلود و تيره و تار شده هست يا مثل خان كافري كه با شمشير پادشاهي والا مقام كشته شده هست .
بوي جوي موليان
1- بوي رودخانـه موليان و بوي معشوق بـه مشام مي رسد .
2- ريگزار آمو دريا و سنگلاخ راه زير پايم هم چون پارچه اي ابريشمي بـه نظر مي رسد
3- آب جيحون از شوق ديدار دوست فقط که تا كمر اسب مي رسد .
4- اي بخارا شاد باش و عمر جاويد داشته باش زيرا كه امير با شادماني بـه سوي تو مي آيد
5- امير همچون ماه هست و بخارا همچون آسمان ،ماه درون آسمان طلوع خواهد كرد .
6- امير هم چون درخت سرو شادابي هست و بخارا هم چون باغ و بوستاني هست ، نخل سرو درون باغ و بوستان خواهد روييد .
7-
8 - ستايش و مدح سود آور هست اگر چه بـه خزانـه آسيب مي رساند.
ايوان مداين
1- اي دل عبرت بين از آنچه كه مي بيني عبرت بگير و اين خرابه هاي مداين را همچون آينـه ي عبرت براي خود قرار بده
2- يكبار از كنار رودخانـه ي دجله بـه مداين بيا و از چشمانت دجله ي دومي (اشك ) بر خاك مداين جاري ساز.
3- خود دجله بـه اندازه ي صد دجله بـه حال ايوان مداين مي گريد ، گويي كه از شدت گرماي اشك خون او گويي آتش مژه هاي چشم او شعله ور مي شود .
4- آيا مي بيني كه چگونـه ساحل دجله كف بـه دهان مي آورد گويي كه انسان تصور مي كنددجله از آبله زرد شده هست .
5- جگر دجله از آتش حسرت مي سوزد آيا شنيده اي كه آتش آب را بسوزاند .
6- بـه حال دجله پياپي گريه كن و اين گونـه با ريختن اشك چشم زكاتش را بده اگرچه آب دريا خود از دجله زكات مي گيرد ( بـه دريا مي ريزد ).
7- چون زنجير عدل ايوان مداين پاره شد دجله گويي ديوانـه شد و به زنجير كشيده شد و همچون زنجير از درد بـه خود پيچيد ( اشاره بـه امواج رود خانـه ي دجله ).
8- گاه گاهي با زبان اشك و با گريه كردن ايوان را صدا بزن بـه اميد آنكه شايد از ايوان مداين پاسخي بشنوي .
9- هر يك از دندانـه هاي قصر پياپي بـه انسان پند مي دهد و تو هم از صميم دل پند اين دندانـه هاي قصر را بشنو و بپذير .
10- ما كه كاخ عدل و عدالت بوديم چنين ستمي بر ما روا شد بعد واي بر حال قصر ستمكاران كه بـه چه خواري و ذلتي دچار خواهند شد .
11- گويي كه بـه حكم آسمان گردن ده يا بـه حكم خداوند اين ايوان همچون فلك واژگون شده هست .
12- بـه حال چشمان من مي خندي كه براي چه اينجا مي گريد ، اينجا بـه حال آن چشمي گريه خواهد كرد كه با ديدن اين صحنـه ها عبرت نگيرد و گريان نشود.
13- زمين گويي مست شده هست زيرا بـه جاي درون كاسه ي سرهرمز خون ودل انوشيروان را خورده است.
14- پندهاي زيادي درتاج سر انوشيروان نوشته شده بود اكنون پندهاي زيادي بعد از مرگش درون مغز سرش پنـهان است.
15- خسروپرويز وآن ميوه هاي ترنج وبه همـه از بين رفته اند.
16- پرويزبه هر جايي ميوه هاي طلايي داشت و از اين ميوه هاي طلايي باغ وبوستان درست كرده بود .
17- اكنون پرويز مرده هست از او كمتر سخن بگو ، اكنون آن باغ هاي طلايي كجاست ، برو و آيه ي «كم تراكوا » را بخوان و عبرت بگير .
18- گفتي آن پادشاهان اينك كجا هستند اينك شكم خاك آن ها را که تا ابد درون دل خود جاي داده هست .
19- اين خاك پادشاهان جبار زيادي را بلعيده هست ولي اين گرسنـه چشم ( اين حريص ) هنوز از خوردن آن ها سير نشده هست .
20- اي خاقاني از اين دنيا عبرت بگير که تا اين كه خاقان از تو عبرت بگيرد .
جدال سعدي با مدعي درون بيان توانگري و درويشي
1- يك درون نفر درون ظاهر مانند درويشان نـه درون باطن مانند آنـها درون مجلسي نشسته بود
ديدم.
2- و يكسره زشت گوئي مي كند و شروع بـه سرزنش توانگران مي كند . 3 - که تا اينكه سخن بـه جايي رسيد كه انسان ها ي درويش قدرت و توانايي ندارند و ثروتمندان ارادت و دوستي .
4- معني بيت:انسان هاي بخشنده پول براي بخشش ندارند و ثروتمندان كرم و جوانمردي و بخشش ندارند .
5- سعدي گفت : اي دوست ثروتمندان مايه ي درآمد فقيران و ذخيره براي عابدان و مورد توجه زيارت كنندگان و پناهندگان و حمل كننده ي بارهاي سنگين براي آسايش ديگران .
6- معني بيت
7- تو نمي تواني بـه بخت واقبال آنـها برسي جز دوركعت نمازخواندن آن هم بافكرپريشان.
8- اگر قوتي براي يخشيدن و عبادت هست اين عمل براي ثروتمندان راحت تراست كه مال پاك دارندولباسهاي كثيف وآبروي حفظ شده وآسوده خاطر.
9- ونيروي بندگي درلقمـه حلال هست ودرستي عبادت درون لباس پاك معلوم هست كه از شكم گرسنـه چه كاري بسر مي ايد و از دست خالي چه بخشندگي و از پاي بسته چه حركت و از دست گرسنـه چه خيريست .
10- معني بيت : آن كسي كه مخارج فردايش مشخص نيست شب با پريشاني و اشفتگي مي خوابد
11- معني بيت : مورچه براي اينكه درون زمستان آسوده باشد درون تابستان بـه جمع آوري آذوقه مي پردازد .
12- آسايش با فقر بدست نمي آيد و آسودگي خاطر درون تنگ دستي ممكن نيست يكي تكبيرالحرام نماز عشا را دارد و ديگري منتظر غذا و شام هست .
13-معني بيت : انسان هاي ثروتمند بـه خداوند و عبادت او مشغول اند و انسان هاي فقير خاطري آشفته و پريشان دارند
14- شروع كرد بـه توهين كردن وبي شرمي.
15- چنان تعريف درون توصيف آنـها گفتي وسخن هاي پوچ وبي هوده گفتي كه درخيال تصور كنندكه پاد زهرند ويا رزق روزي مردمند.
16- آنقدر مغرورو خودپسند ونفرت انگيز مشغول مال ونعمت دنيا وشيفته مقام وثروت كه سخن نمي گويند جزبه ناداني ونگاه نمي كند جز روي بي ميلي.
17- دانشمندان وعالمان را بـه گدايان نسبت مي دهند وفقيران را بي سروپايي سرزنش مي كنند.
18- سعدي گفت: آنـها را(ثروتمندان)سرزنش نكن كه آنـها صاحبان كرمند.
مدعي گفت: اشتباه گفتي آنـها اسير پولند،چه سودي هست كه مانند ابر بهاري هستند و نمي بارند
19- پول وتوانايي دارند اما نمي بخشند وقدمي درون را ه خدا برنمي دارند وپولي بي منت وآزار واذيت نمي دهند ومالي را بـه سخن بدست مي آورند وبا خسيسي نگه مي دارند و در حسرت زندگي مي كنند.
20- ثروت انسانـهاي بخيل بعداز مرگش معلوم مي شود گفتم خصلت توانگران واقف نشده اي مگر درون حالي كه از آنـها گدايي كرده اي و خواسته ات را اجابت نكرده ام.
21- گفت براساس تجربه اي كه داشتم مي گويم زير دستان خود دم درمي گذراند و خدمت كاران سنگدل مي گذارند كه اجازه ي ورود بـه افراد ديگر را ندهند وبر سينـه ي عالمان دست ستم مي گذارند.
22- گفتم: بـه خاطر آنكه از دست انسانـهاي پرتوقع خسته شده اندو از نامـه درخواست كمك گدايان بـه امان آمده اند وعقلاً غير ممكن هست كه اگر سنگ ريزه هاي بيابان درون شود چشم گدايان پر شود.
23- واز عواقب آن نمي ترسند.
24- معني بيت:اگر كلوخي ( سنگي ) بر روي سر سگي بيفتد او با شادماني فكر مي كند كه آن استخوان هست .
25- معني بيت : اگر جنازه اي را دوش بـه دوش بكشند انسان پست فكر مي كند كه آن سفره ي غذاست.
26- خداوند بـه توانگر با چشم لطف مي نگرد و او بـه دليل همين عنايت الهي بـه حرام نمي پردازد.
27- آيا ديده اي كه دست نادرستي بـه گردن آويخته شود ( بشكند ) يا فقيري بـه زندان بيفتد و جز بـه خاطر فقرا .
28- معني بيت : با گرسنگي تواني براي عبادت نخواهد بود و فقر و بيچارگي اختيار عمل را از پرهيزگار مي گيرد .
29- بـه من توجه نكن که تا ديگران چنين توقعي نداشته باشند زيرا بـه واسطه ي هجوم خواهندگان ثوابي نتوان بود كه من بر حال ايشان رحمت مي برم : دلم بـه حالشان مي سوزد .
30- تو حسرت مال آن ها را مي خوري و اين شيوه ي انسان هاي كم عقل هست كه وقتي از آوردن دليل ناتوان مي شود دشمني آغاز مي كند .
31- اگر از مخالفت با بتان دست بر نداري تو را سنگسار مي كنند ( خطاب آذر بـه ابراهيم – سوره مريم – 46)
32- مردم از اين بحث و گفت و گوي ما تعجب كرده بودند نزديكان خداوند بزرگ و بلند مرتبه انسان هاي توانگري هستند كه خلق درويشان را دارند و درويشاني هستند كه همت توانگران را دارند و بزرگترين توانگران آن كسي هست كه بـه فكر باشند و بهترين فقرا آن كسي هست كه بـه توانگران بي اعتنا باشند .
33- هر كس بـه خداوند توكل كند او را بس هست .(سوره ي طلاق- 2 )
34- و بعد از خشم گرفتن من رو بـه درويش كرد و گفت : سر گرم چيز هاي پوچ هستند
35- معني بيت : اگر درون اثر نيستي و فقر كسي هلاك شود من مال و ثروت دارم و نمي ترسم همان طور كه مرغابي از طوفان نمي ترسد .
36- معني بيت : انسان پست وقتي درون زندگي از بعد گرفتاري خود بر مي آيد مي گويد كه همـه ي عالم بميرند و من غمي ندارم .
37- سفره ي نعمت ها را همين كرده مي بخشند ، طالب نام نيك اند و خواهان بخشش خداوند و اينان .
38- بـه حكم قاضي راضي شدم ــ بيش از اندازه ي فكر و فهم ما سخن گفت .
39-چشم پوشي كرديم و بعد از كشمكش دوستي كرديم و شروع بـه جبران كرديم .
40- اي درويش از كار روزگار شكايت نكن اگر بـه اين شيوه بميري بدبختي ( روش تيره
41- اي انسان توانگر وقتي از امكانات برخوردار هستي هم خودت و هم بـه ديگران ببخش زيرا درون اين صورت دنيا و آخرت درون دست توست
سر رشته ي آمال
1- اي خدا نشانـه ها و پديده هاي آفرينش فهرستي از جمال و كمال تو هستند.
2- مغرب ادبارها ( گرفتاري ها و بدبختي ) نشانـه ي قهر و خشم تو و مشرق اقبال ها (خوشبختي ها ) نشان دهنده ي لطف توست .
3- اي خدا گناهان ما از ميزان بخشش تو نمي كاهد همان طور كه آيينـه از زشتي تصوير تغييري نمي كند .
4- اگر بال و پروانـه سوخت مـهم نيست چون شمع با شعله ي خود پرو بال بـه پروانـه مي دهد
5- از شدت تنـهايي مدتي با عقل همراه شدم ( از ديد عقل قضايا را تحليل و تجزيه كردم ) اما خار استدلال دامن وجود مرا ريش ريش كرد ( مرا از حقيقت دور كرد ).
6- با گذشت هر شب از روزي و رزق ما كاسته مي شود بـه اين دليل كه غربال آسمان تنگ تر مي شود .(حسن تعليل)
7- همان طور كه قرعه و فال فالگيران دائماً درون حال تغيير هست ، نيت من هم لحظه بـه لحظه دگرگون مي شود .
8- اي صائب هر وقت كه مي خواهم يأس و نا اميدي را سروسامان بدهم و از خود دور كنم ، زلف او مرا بـه سر رشته ي آرزوهايم هدايت مي كند و گرفتار مي شوم
شعر و شاعري
1- معني بيت : صفت حقيقي موجودات پيش وپس دارد بعد اول انبيا خلق شدند و بعد شعرا . 2- اين گروه ( شاعران ) بلند مرتبه شعر هاي زيبا بـه رشته ي نظم مي كشند و معاني را زينت مي بخشند .
3- درون آن هنگام درون ايران شاعران شيوا كلام بسيار بودند .
4- درون اوايل حكومت شاه طهماسب كه جايگاهش درون بهشت هست به شاعران بسيار توجه مي شد بـه طوري كه اشخاصي همچون شرف جهان و مولانا حيرتي از هم صحبتان مجلس پاك پادشاه بودند .
5- و در اواخر عمر درون امر بـه معروف و نـهي ازمنكر زياده روي ميكردند و چون اين گروه را جزء صالحان نميدانستند و به آن ها زياد توجه نمي كردند و اجازه ي عرضه ي شعر بـه آن ها نمي دادند .
6- آن ها بايد درون شأن و مقام حضرت علي و ائمـه (ع) قصيده بگويند .
7- ابتدا جايزه و پاداش از روح پاك ائمـه توقع داشته باشند و بعد از آن از ما زيرا كه فكر و انديشـه ي دقيق و مفاهيم با ارزش را و همچون استعاره هاي كم كاربرد را بـه شعر درون مي آورند و آن ها را بـه پادشاهان نسبت مي دهند كه از نظر محتوا دروغ ترين آن ها بهترين آن هاست و اكثر آن ها درست و بجا بكاربرده نشده هست ، اما اگر اين ها را بـه ائمـه نسبت بدهند ( بهتر هست ) زيرا مقام آن ها بسيار بالا تر هست و بـه واقعيت و حقيقت نزديك تر هست منظور اين كه مولانا جايزه از پادشاه نگرفت و وقتي اين خبر بـه او رسيد او تركيب بند مولانا حسن كاشاني را درون شأن حضرت علي( ع ) ( كه پادشاه تخت هدايت هست )سروده بود كه درون حقيقت اين سروده الهام الهي بود و سخنوران آن زمان از گفتن مثل ان ناتوان بودند را جواب گفت ( نظيره گوئي كرد ) و نزديك بـه 50يا 60 تركيب بند شيوا كم كم بـه شاه عرضه كرد و همـه ي آن ها مفتخر بـه گرفتن جايزه شد از جمله مشـهور ترين اين شاعران كه گروهي درون ايران و گروهي درون ديگر ممالك بودند كه از يكديگر سبقت مي گرفتند اول مولانا ضميري اصفهاني هست كه او برترين و برگزيده ترين شاعران زمان خود بود ، علم فالگيري را خوب مي دانست و به اين جهت ضميري تخلص ميكرد ميدان باطنش منبع و گنجي از مفاهيم بلند بود وآرايش فكر وانديشـه اش بـه فصاحت و شيوايي سحباني بود مردم و همـه ي شاعران او را بزرگترين شاعران مي دانستند سخنان مرواريد گونـه اش از حد و اندازه خارج هست بسيار تيز هوش بود هر روز حداقل ده غزل مي سرود شعر اكثر شاعران قبل از خود را نظيره گويي كرده بود و يكه بيت هاي فرد كه مثل مرواريد هاي درخشان بود از درياي پر طلاطم ذوق و طبعش ظهور ميكرد ( بـه ساحل ظهور مي آمد ) مي سرود .
8- اين بيت را از نظر مدح عالي سروده هست :
آن روز كه ايران كاخ شاه بنا شده بود هنوز زمين مثل يك مشت گلي درون دست بنا ( خداوند ) بود .
9- درون راه زيارت كربلاي برافراشته و بلند مرتبه پاي او را سرما زد ، قطعه اي درون مورد سرود : اي دل راه كربلا را بايد با سر پيمود که تا بتوان بـه زيارت پادشاه دين و دنيا ( امام حسين ( ع) )رسيد .
10- من اشتباه كردم كه اين راه را با پا پيمودم ( بـه اين دليل پايم را سرما زد ) و من مقصر بودم و سرما گناهي ندارد .
11- ولي گناه من پذيرفته هست زيرا كه درون راه و در آرزوي رسيدن بـه تو چنان مست و مدهوش بودم كه سر از پا نمي شناختم .
12- شعر هاي با ارزش و مضامين زيبا ي او بسيار هست در بين تمام شاعران بـه رشته ي نظم مي كشند مشـهور هست و درون كتاب تذكره ي مير تقي كاشاني خلاصه ي آن ذكر شده است .
13- شاعراني ديگر مولانا محتشم از سرزمين كاشان هست كه درون شعر وشاعري شـهره ي همـه جاست ، شعرش بسيار باشكوه و آرايه هاي ادبي كه مولانا محتشم درون شعر خود مي آورد دست انديشـه ي شاعران بـه آن نمي رسد .
14- و سه نمونـه از آن قصيده اي هست در ستايش اسماعيل ميرزا كه يك مصراع آن بر تخت نشستن . پادشاهي اوست .
15- قصيده هاي پر تكلف و غزل ها و تركيب بندهاو ترجيع بند هاي زيادي دارد .
16- اما مرثيه اي درون سوگ سروده اي براي امام حسين (ع ) بـه رشته ي نظم درون آورده هست كه ابيات با ارزش و مفاهيم بسيار دقيق درون آن وجود دارد كه گوش سخن همچون گوشواره اي که تا ابد و تا روز قيامت آن را بـه يادگار خواهد داشت .و بـه مرثيه ي شيخ آذري و اين شعر بـه شعر مرثيه ي شيخ آذري كه خدا رحمتش كند كه که تا آن روزگار هيچ يك از شاعران نتوانسته بودند نظير آن را بگويند خط بطلان كشيد .
17- معني بيت : روزي كه سر مبارك امام حسين بـه سر نيزه ها رفت گوئي خورشيد كوهسار طلوع كرد .
18- معني بيت: مي ترسم ( مطمئنم ) وقتي بخواهند قاتل او را مجازات كنند
خداوند بـه طور كلي رحمت خود را بر انسان ها قطع كند .
بزم محبت
1- بـه همان نازي كه ليلي بـه كجاوه مي نشيند غم عشق او درون خانـه پنـهان دلم جاي مي گيرد
2-به دنبال كجاوه و محمل معشوق آن چنان گريه مي كنم (كه خاك گل مي شود ) و شتر درون گل مي ماند .
3- اگر خاري درون پا فرو رود بـه آساني بيرون مي آيد ، اما خار غم عشق كه درون دل فرو مي رود سخت هست .
4- بـه دنبال شتر او بـه آرامي و آهستگي حركت مي كردم چرا كه مي ترسيدم غباري برخيزد و به دامان معشوق بنشيند .
5- دل مرا آزار مده زيرا مرغ وحشي دل اگر از روي باغي بپرد نشستن و برگشتن آن مشكل هست .
6- بـه گلي كه بـه سرو مي خندد تعجب روا نيست چرا كه سرو پاي درون گل و اسير هست .
7- بزم عشق و محبت راتحسين مي كنم چرا كه درون اين بزم تفاوتي بين شاه و گدا نيست .
8- اي طبيب از طلب و كوشش دست بر ندار زيرا هيچ كس که تا ابد بين دو منزل ( دنيا و آخرت ) نمي ماند ، چنين نيز برداشت مي شود ( اگر كسي درون نيمـه راه دست از طلب دارد بـه معشوق نميرسد .
شرح درد مشتاقي
1- با صد ها دفتر سخن گفتم باز هم نمي توانم شور و اشتياق خود را بيان كنم
2- اگر باو دهان خودم همراه مي شدم مي توانستم مانند ني گفتني هاي زيادي بيان كنم .
3- مدتي هست كه اين قلم خوشبو و معطر و تاريخ نگار و شيوا نويس من رسم فراموشي بعد گرفته هست و آن گونـه كه بايد از دوستان قديمي و پاك ياد كند ، ياد نمي كند ياد كردن دوستان براي انسان ( براي معشوق ) بسيار خوش و مبارك هست .
4- اكنون زمان چرت زدن سحرهاي ماه رمضان هست كه اين گونـه درون نوشته ها خطا و اشتباه مي آيد خداي بزرگ خودش رحم كند .
5- درون شب هاي مـهتابي نامـه ها مي نويسند و هر جا را كه اشتباه مي شود بلافاصله پاك مي كند
6- اعتراض خواهي كرد چرا بـه اين شيوه و زبان و مضمون نامـه نوشتم .
7- بله اعتراض شما وارد هست اما از نامـه نوشتن شب ها که تا صبح خبر نداري زيرا كه شما درون اتاق خنك شمالي استراحت مي كرديد و من که تا زماني كه باغبان ( مراد ) براي وضو گرفتن بـه سر حوض آمد نشسته بودم .
8- تغيير شيوه ي زندگي بـه هنگام درمانگي و خستگي مثل عوض كردن اسب هاي يدكي درون طول مسافت هاي سير الآن طوري بيخواب و ناتوانم كه اگر شوق شما نبود حتي يك حرف نمي توانستم بنويسم .
9- معني بيت : مانند چارپايان که تا كي بايد خورد و خوابيد اكنون زمان ، زمان خواندن قرآن است
10- اما از خستگي و بيخوابي كه ماه رمضان هم مزيد بر علت شده هست الآن خيلي خسته ام .
11- اي كاش آن قدر آگاهي و توانايي داشتم كه بتوانم يك حزب قرآن (4/1 جزء ) و دعاي سحر بخوانم و بطور كلي جزء غافلان نباشم ، چرا كه فردا بايد مرد. اين ماه رمضان هم گذشت هيچ كاري نكردم .
12- معني بيت : امسال گذشت اي كاش مي دانستم كه آيا براي بدست آوردن رضايت و خشنودي تو سال ديگري هم خواهد بود .
13- توجه داشته باش كه عمر انسان كوتاه هست و ايده هاي انسان بسيار طولاني خدا شما را سالم نگه دارد و اگر بخواهد بنده ي درافتاده درون اين شب هاي پر ارزش قدر فراموش نكرده ايد
14- مگر انسان صاحب دلي روزي درون حق من بيچاره دعايي بكند
كي رفته اي ز دل
1- ( اي خدا ) تو از دل من بيرون نرفته اي كه بخواهم آرزويت را كنم و تو پنـهان نبوده اي كه بخواهم تو را پيدا كنم .
2- تو غايب نبوده اي كه طالب حضورت باشم و پنـهان هم نبوده اي كه بخواهم تو را آشكار كنم 3- درون نـهايت جلوه گري خود را متجلي كرده اي که تا من با تمام وجود بـه تماشايت بنشينم .
4-قد و قامت زيباي خود را درون آيينـه ي چشمان من ببين که تا تو را از عالم فرشتگان با خبر سازم .
5- اي كاش با شور و مستي از حرم و صومعه مي گذشتي که تا تو را قبله گاه همـه مي كردم .
6- يك شب مي خواهم نقاب از چهره ات بردارم که تا تو را خورشيد كعبه و كليسا كنم .
7- اگر روز قيلمت همـه نعمت بهشتي را بـه من دهند ، من همـه آن ها را فداي قامت زيباي تو مي كنم
8- درون كارگاه عشق هر گاه كه بـه چهره ي زيباي تو نگاه مي كنم كار من زيباتر مي شود.
موافق ثابت قدم
1- هرگز غم كم و زياد دنيا را نمي خوردم زيرا كه اصلاً بـه فكر كم و زياد مال دنيا نبودم
2- هر ملتي كه انسان هاي انديشمند نداشته باشد از صحنـه ي روزگار محو خواهد شد و به فراموشي سپرده خواهد شد .
3- درون نظر انسان هاي انديشمند هر كسي كه بـه فكر مردم جامعه احترام نگذارد شايسته احترام نيست .
4- با آنكه تنگ دستم و آسايش ندارم ولي آسايش خاطري دارم كه حتي جمشيد ( پادشاه سلسله ي پيشدادي )هم ندارد .
5- عدالت و انصاف طرف داران زيادي داشت اما مانند فرخي اين گونـه ثابت و استوار نبودم .
شب مـهتاب
1- اواخر فصل بهار هست و آغاز شكوفايي گل سرخ / و من كنار ديوار روي سنگي نشسته ام
2- درون كنار دره ي دربند و در دامنـه ي كوهسار / هواي شمران هم كمي تاريك هست به خاطر نزديكي بـه غروب.
3- هنوز اثر روز بر فضاي اوين ( نام محلي ) آشكار بود .
4- آفتاب تازه درون پشت كوه غروب كرده بود / و اطراف شـهر از دور بـه خوبي ديده نمي شد .
5- جهان نـه شباهتي بـه روز داشت و نـه بـه شب / و به خاطر سرخي شفق نصف آسمان همچون پرچم آشوبي بود .
6- و نصف ديگر همانند پرده ي زريني بود .
7- وقتي آفتاب درون پشت كوه ها پنـهان شد / از سمت شرق درختان ماه طلوع كرد .
8- هنوز شب نشده آسمان از ستاره ها چراغاني شد / جهان از نور مـهتاب نوراني شد .
9- و اين نور سفيد زمين را مانند عروس سفيد پوشي كرد .
10- اگر چه روشن شب تاريك و سياهي هست / ولي خلاف هر شب امشب شب نوراني و روشني هست .
11- شما هر آنچه كه زيباست بـه ماه تشبيه مي كنيد / بيا و بس كه امشب ماه و دهر رنگ اميد بـه خود گرفته هست .
12-همانا درون اين شب نوراني ماه ودهر رنگ اميد بـه خود گرفته هست .
13-جهان از افكار روشن عرفاني هم روشن تر هست / و آن عشق هاي پنـهاني و باطني همدم روح و روان من هست .
14- ذهنم از افكار روشن نوراني شده هست / چرا كه درون شب مـهتابي فكر انساني هم روشن و نوراني مي شود .
15- درون حاليكه دل ، همانند شب تاريك افسرده هست .
16- بر روي بلندي نشسته ام و مقابل چشمانم که تا جايي كه چشم كار مي كند منظره و چشم انداز هست .
17- انديشـه هاي دور و درازي بر سر افتاده و در اين فكرم كه بـه اطراف آسمان پرواز كنم .
18- افسوس كه روزگار بـه من مانند شاهين پر پرواز نداده هست .
19- نور ماه از لابه لاي شاخه ي بيد خال هاي سفيدي را بر روي جوي بار و چمنزار انداخته هست .
20- همانند قلب نااميد و مأيوسي كه نقطه هاي اميدي هم درون آن وجود دارد / چه خوب هست كه جواني ام تكرار شود .
21-سي سال بـه عقب برگردم و به سال بيست عمرم برسم .
22- جنگل تاريك و دشت سفيد همـه جاي سرزمين تجريش بـه صورت سايه روشن ديده مي شود.
23- از ديدن سايه روشن هاي تجريش ، سايه روشن هاي عمرم ( خاطرات خوب و بد ) تداعي شد .
24- چرا كه روزگار گاهي تلخ و گاهي روشن سپري شد .
25- وقتي ماه نور خود را بر روي ابر مي افشاند / ابر همچون پنبه اي آتش گرفته مي شد.
26- از من سؤال نكن كه چرا شاد و خوشحالم / چون كه هيچ بـه اندازه ي من طبيعت را نمي داند.
27- مگر افرادي كه مثل من نكته سنج و دقيق اند .
28- درون هنگام شب از نور چراغ حباب سبز رنگ چه شكلي مي شود / نور ماه مناظر باغ را بـه همان رنگ كرده هست .
29- اين دل پر از غم و اندوه من نشان آرزوهاي خود را از لابه لاي درختان سراغ مي گرفت .
30- كجاست آن دوست عزيزي كه مرا تشكيل دهد .
آي آدم ها
1- درون كلمـه ي «آدم » طنزي نـهفته هست ، نيما كساني را كه بويي از انسانيت و نوع دوستي نبرده اند « آدم » مي نامد و خطاب بـه ايشان مي گويد : اي كساني كه درون ساحل عافيت طلبي و آرامش شاد و خندان زندگي مي كنيد درون جامعه ي شما ( درون اين شعر دريا نماد روزگار سياه شاعر هست ) انسانيت درون حال نابودي هست ( كسي كه درون حال غرق شدن درون درياست نماد انسانيت هست )
2- آن زمان كه از پيروزي ها و موفقيت ها شاد و سرمست هستند ، آن زمان كه تظاهر بـه نوع دوستي مي كنيد و كمك بـه ديگران را مقدمـه ي كسب توانايي براي چپاول بيشتر مي كنيد و آن زمان كه عزم خود را جزم مي كنيد ...... درون لحظه لحظه ي زندگي شما انسانيت درون حال نابودي هست ( انسانيتي كه درون حال نابودي هست از درون همين آدم ها هست ، نيما مي خواهد بـه انسان هاي غفلت زده ي جاهل ، خود آگاهي ببخشد و نگذارد انسانيت آن ها درون سياهي و تباهي هاي جامعه غرق شود )
3- اي انسان هايي كه درون كمال آرامش و دارندگي زندگي مي كنيد ، بي تفاوت نباشيد ، يك نفر درون منجلاب فقر، درون حال نابودي هست .به سختي درون برابر موج هاي كوبنده مقاومت مي كند ؛ نگاه وحشت زده ي او بـه سوي شماست و از شما كمك و حمايت مي طلبد .
4- او درون حال غرق شدن هست ، اكنون بـه سختي مي تواند زندگي خود را حفظ كند.
5- اي آدم ها « او» اكنون ديگر قدم درون راه مرگ گذاشته هست فرياد مظلوميت و امداد خواهي او را از راه مرگ بشنويد : اي آدم هايي كه با آسودگي و آرامش زندگي مي كنيد و مرگ مرا تماشا مي كنيد ؛ بـه ياري من بشتابيد .
6- ديگر از آن غريق نشاني نيست موج بـه سوي ساحل مي آيد و در كناره ي دريا هم چون مستي بي هوش گسترده مي گردد و سپس نعره زنان بـه سوي دريا باز مي گردد . ولي از دوردست هاي دريا هنوز فرياد آن غريق بـه گوش مي رسد : آي آدم ها ......
7- صداي مظلومانـه آن غريق ، لحظه بـه لحظه جان سوزتر مي شود و فريادش درون باد بيشتر بـه گوش مي رسد ، كه فرياد مي زند : آي آدم ها
ني محزون
1- اي ماه تو امشب براي درد هاي دل من تسكيني هستي چون تو هم درد من بيچاره هستي .
2- همان طور كه تو درون حال كاهش ( هلالي شدن) هستي من نيز رو بـه ضعف و ناتواني دارم و ميدانم كه تو از دوري خورشيد چه درد ها و رنج هايي مي كشي .
3- اي كسي كه بيابان هاي سخت عشق را مي پيمايي تو هم مانند من استراحت و آرام و قراري نداشتي .
4- من هر شب بـه ياد معشوق ( همچون ماه ) دامنم پر از اشك هست تو هم دامنت پر از ستاره ي پروين هست .
5- همـه ي مردم بـه هنگام شب غم و غصه ي دل را درون چشمـه ي ماه مي شويند و پاك مي كنند ( مردم انسان هاي غمگين و شب با ماه درد دل مي كنند ) از بخت بد من تو هم امشب افسرده و غمگين هستي .
6- اي ماه تو آينده بخت و غبار آلود و تيره ي من هستي و من بخت و اقبال خويش را درون تو مي بينم .
7- مگر ني غمگين از خاك فرهاد روييده هست كه اينگونـه از دوري معشوق ناله و شكوه ي غمگيني سر مي دهد .
8- اي باد خزان ( خطاب بـه معشوق ) تو كه اينگونـه دل شكننده و ويران كننده و عذاب دهنده هستي اگر بـه داوري بنشيني و انصاف بدهي درمي يابي كه مستحق نفرين من هستي
9- اي پيام آور شادي و نشاط و طراوت كي بـه اين دل پژمرده و غمگين ما سر خواهي زد
10- اي شـهريار اگر روش همـه ي انسان ها عشق و محبت باشد چه زندگي زيبا ، چه دنيايي همچون بهشتي خواهد بود .
حماسه ي چهارده ساله
1- درحالي اورا درون كفن مي پيچيدم تمام خاطراتي كه با فرزند چهارده ساله ام داشتم درون ذهنم
مرور كردم . بـه ياد آوردم كه با چه شور و حال و لذتي او راقنداق مي كردم .
2-فرزند چهارده ساله ي من با علاقه و داوطلبانـه بـه جبهه هاي جنگ رفتهئ بود و اينك مردم شـهر او را درون تابوتي روي شانـه هاي خود برايم باز آورده بودند .
3- اما اكنون كودكم ساكت و آرام بود و دستانش قطعه قطعه شده بود و ديگر مثل هميشـه دست درون گردنم نمي انداخت .
4- حنجره اش زخم بزرگي برداشته بود و ديگر با من سخن نمي گفت .
5- زخم هايش عطر آسماني و مقدس شـهادت داشت .
6- بـه ياد دارم كه كودك من كه امروز مظلومانـه شـهيد شده هست – درون روزگار كودكي تكه چوبي را اسب خويش فرض مي كرد و با چوبي ديگر كه شمشيرش بود درون بازي هاي روياييش با ظلم مبارزه مي كرد ( او مبارزه با ظلم را درون بازي هاي كودكي اش آموخته بود )
7- كودك مظلوم من فقيرانـه زندگي مي كرد و بزرگ شد . خوراكي جز نان بيات نداشت . . كفش هاي زمستاني اش گوه ي پاره اي بود كه پايش را از سرماي استخوان سوز زمستان درون اماننگه نمي داشت ، وقتي از مدرسه مي آمد و پاهاي يخ كرده اش را بر پايه ي كرسي گره مي زد غم سراپاي وجودم را مي گرفت .
8-خود را سرزنش مي كنم كه بـه عنوان مادر نمي توانستم كاري براي كودكم انجام دهم دست هاي لطيف كودكانـه ي او هميشـه از سرماي زمستان كبود مي شد .
9- فرزند مظلوم من پيوسته درون قلبش كينـه ي دشمنان را داشت ، قلبش هم چون نارنجك آماده ي انفجار و قيام عليه ظلم بود . او با شعار نوشتن عليه ظالمان روي ديوارهاي شـهر مبارزه با دشمن را تمرين مي كرد .
10- شـهادت فرزند من چگونـه درون فضاي ملكوت منتشر شد كه دل من درون فاصله ي هزار فرسنگي ، شـهادت او را دريافته بود و گواهي داده بود ( شـهادت فرزندم بـه دلم برات شده بود )
11- تكرار معني بخش پيشين هست :فرزند من چگونـه بـه شـهادت رسيد كه وقتي پيام رسان غيبي ، خبر شـهادت جان سوز او را بـه من داد دلم آتش گرفت ؟
12- وقتي فرزندم را كفن مي كردم ، شور و نشاط كودكي او را بـه خاطر مي آ وردم و با تمام وجود مي سوختم .
13- پيكر فرزند شـهيد من بر دوش مردم شـهر بود و عطر شـهادت او تمام محله ها ( كوچه
قديمي دوآبه ) را از عطري مقدس آكنده بود . 14-تمام مردم شـهر مي گريستند و فرزند شـهيد مرا تشييع مي كردند و فقط فرزند ديگر من يعني برادر كوچك فرزند شـهيدم ، درون حالي كه با برادرش خداحافظي مي كرد بـه اين مي انديشيد كه بايد بـه جاي برادرش سلاح برگيرد و به مبارزه ي دشمنان برود .
خط خون
1- درختان را بـه اين دليل دوست دارم كه بـه احترام تو بـه پا ايستاده اند و آب را براي اين دوست دارم كه مـهريه مادر تو هست .
2- شـهادت تو بـه شرافت معني و ارزش بخشي و سپيده ي صبح نمادي از پاكي و نجابت توست ، سرخي غروب آفتاب ياد آور شـهادت خونين توست .
3- چه سعادت مند و بلند مرتبه بوده هست آن گودالي كه تو درون آن بـه شـهادت رسيدي ، عظمت اين گودال ثابت كرد كه درون عين كوچكي و فرو افتادگي مي توان بزرگ و عالي مرتبه بود .
4- شـهادت تو همـه چيز را درون هستي بـه دو قسمت كرد : هر چه درون سوي تو حسيني هست و مظهر حق هست و هر چه درون ديگر سوي هست ، يزيدي و باطل هست . شگفتا از شـهادت تو كه معيار حق و باطل هست .
5- شـهادت تو ان چنان ارزشمند هست كه تمام ارزش زندگي را تحت تأثير قرار داده و آن را بي قدر كرده هست و ان را بـه ريشخند گرفته هست . اكنون « زندگي » بر چنين « مردني » غبطه مي خورد و حسادت مي ورزد .
6- حقيقت كه خون بهاي توست با خون تو هم ارزش هست ، خون تو عين حقيقت است
7- پايداري تو درون برابر ستم باعث شد كه جهان دوام يابد زيرا جهان با دروغ فرو م پاشد و نابود مي شود ؛ و تو با شـهادتت ، دوام و بقاي « راستي » را امضا كردي .
8- اكنون تو بزرگترين و يگانـه مظهر شجاعتي و همـه ي انسان ها درون همـه ي دوره هاي تاريخي از شجاعت تو الهام مي گيرند و در برابر ستم مي ايستند ، آن سان كه گويي تو بـه پاسداري از حق ايستادي .
9- تو با صداقت درون برابر دشمن ايستادي و همين صداقت بـه پايداري و قيام تو ارزش و
زيبايي بخشيد .
10- تو ان چنان عظيم و بلند مرتبه اي كه عقل از درك عظمت تو عاجز هست .
11- شـهادت تو ، فرهنگ شـهادت را درون طول تاريخ زنده نگه داشته هست . و در همـه ي دوره ها ستم ديدگان شـهادت طلب بـه پيروي از تو در برابر ستمگران که تا مرز شـهادت ايستادگي مي كنند .
12- نام تو غفلت و سستي را از ميان بر مي دارد و مردم را بـه انقلاب و حركت وا مي دارد.
13- سخنت درست و دقيق و راه گشاست هم چون قانون ؛ كاري كه تو كردي با معيار هاي عقل حسابگر مصلحت انديش قابل سنجش نيست « شـهادت » تنـها راهي هست كه تو براي دست يافتن بـه حقيقت برگزيدي .
تاوان اين خون که تا قيامت ماند بر ما
1- روزي كه خورشيد درون جام شفق ريخت . اشاره بـه سرخي شفق كه بنا بر قولي مشـهور ، نشان دهنده ي مظلوميت خون علي ( ع ) و حسين (ع) هست . ابوالعلاي معرّي ، شاعر معروف درون سروده اي گفته هست : « سرخي صبحگاهان و شامگاهان طبيعت دو نشانـه ي ابدي از ريخته شدن مظلومانـه ي دو خون هست : فرق شكافته ي علي (ع) و سر بريده ي حسين (ع) بـه طور كلي مصراع اول بيت اول توصيف روز عاشورا كه سر امام حسين (ع) را بر نيزه كردند چنين بـه نظرم آمد كه برچوب خشك نيزه ها گل خورشيد شكفته است.
2- خورشيد ( چهره اي نوراني امام حسين (ع) ) و شفق را همچون صدفي درون آب – كه بـه روشني پيداست – ديدم ، باورم نمي شد كه سر امام حسين (ع) را بر نيزه كنند ، گويي اين واقعه را درون خواب ديده ام .
3- مگر مي شود خورشيد را بر سر نيزه ديد ؟آري عصر عاشورا كه سر امام حسين را بر نيزه كردند من خورشيد را بر سر نيزه ديدم . ديدن خورشيد بر سر نيزه بسيار شگفت انگيز هست .
4- اي ساقي امشب – با يادآوري شـهادت امام حسين – بسيار بي تابم با من امشب بيشتر مدارا كن .
5- من تشنـه ي عشق حسينم ، درون سر چشمـه و هنگام آب خوردن تشنگان حق تقدم دارند بعد عشق حسين را پيش تر بـه من بنوشان زيرا ياران و همراهان مي توانند صبر كند ( بيت تداعي كننده ي شـهادت تشنـه لبانـه حسين (ع) هست )
6- من تحمل آن را ندارم كه دوران ستم را سپري كنم که تا روزگار صبح سعادت و پيروزي برسد ، چرا كه من از ستمكاران زخم خورده ام و نمي توانم صبور باشم .( مصراع اول استفهام انكاري دارد).
7- اين آرامشي كه ب ر شـهر كوران ستم پذير حاكم هست ارزاني خودشان باد .
8- من از ستمگران تاريخ زخم هاي بسيار خورده ام ، من گرچه با مردم سازشكار اين روزگار زندگي مي كنم ، درميان ايشان غريبم ( من = درتمام اين بيت ها درون مفهوم گسترده و اجتماعي وديني خود بـه كار رفته ، منظور از « من » تمام مسلمانان و مظلومان عالم است
9- من از صبر و تحمل درون برابر ستمكاران متنفرم ، كينـه ي ستمي كه بر آدم رفت و هابيل قابيل را كشت ( اولين رويارويي حق با باطل ) هنوز درون دل من هست .
10- من از روزگار كودكي با محمد (ص) پيمان بستم كه درون راه دين و هدف که تا پاي شـهادت بايستم .
11- همراه ابوذر درون برابر ستم ايستادم و به بيابان ربذه تبعيد شدم و همچون عمار بر مظلوميت علي ( ع ) گريستم .
12- من تلخكامي صبري كه مظهر صبر خدا ( حضرت علي ( ع ) هست در كام خود دارم . و تلخي زهري كه امام حسين ( ع ) را بـه شـهادت رساند ، درون كام خود حس مي كنم .
13- من ستم ديدم و بر اين ستم ديده گي تحمل كردم که تا آن گاه كه درون روز عاشورا با حسين درون كربلا بـه قيام برخاستم.
14- درون آن روز ( روز عاشورا )غروب مي كرد سر حسين ( ع)را بر نيزه كردند ، گويي گل خوشيد هست كه بر خشك چوب نيزه ها شكفته هست .
15- مظلومان و ستم ديدگان با زاري فرياد مي زدند و سراسر دشت آغشته بـه خون پاك شـهيدان بود .
16- شگفتا كه ما چه مردمان ، بي درد و بي مسئوليت و نامردي بوديم .
17- حسين ( ع) از پا افتاد و شـهيد شد درون حالي كه مابر جا و برقرار بوديم و زينب ( س ) بـه اسيري رفت و ما بر سر خانمان خويش بوديم ( ما مسلمانان چنان كه شايسته بود از پيشوايان خويش پيروي و حمايت نكرديم ) .
18- بـه واسطه ي ما و با دستان ما درون گستره ي صحرا دستان علم دار خدا ( ابو الفضل ( ع)) را قطع كردند .
19- دردا درون روز عاشورا فرزندان پيامبر را – ك بـه منزله ي مرغان بستان خدا هستند – بـه شـهادت رساندند .
20- درون هنگام كه باغ خانواده پيامبر خزان بود ما سبز و شاداب شديم ( با خانواده ي پيامبر همراهي و همدردي نكرديم ) ستم ستمگران را تحمل كرديم و تا پاي مرگ ذلت بار صبوري پيشـه كرديم .
21- روزي كه فرزندان پيامبر درون برابر ستمگران ايستادند ما ايشان را ياري نكرديم و ننگ سلامتي بر ما ماند و مسئوليت شـهادت آن عزيزان که تا قيام قيامت بر دوش ما باقي ماند
.
عرفان و تصوّف
1- اي پيرو اي راهنماي كامل ، مرا درون پيمودن راه پيمودن راه عشق ياري و راهنمايي كن ، چرا كه راه عشق دراز و دشوار هست و من تازه پاي درون اين وادي نـهادم .
2- راه عشق راهي تاريك و پر خط هست . بدون مراقبت يك انسان كامل و پخته كه قبلاً اين راه را طي كرده هست ، پاي درون اين راه مگذار زيرا خطر گمراهي وجود دارد .
3- عارف بايد وقت شنالس باشد يعني حالتي كه غيب بر او عارض شده هست او وظيفه اي كه درون زمينـه ي آن حالت دارد بايد بشناسد و انجام دهد و آن را بـه آينده موكول نكند .
4- « برق » درون اين بيت معادل اصطلاحي عرفاني « حال هست . « حال » عبارت از آن وضعيت روحي و معنوي هست كه بدون اختيار بر قلب عارف وارد مي شود و زودگذر است معني بيت : عنايتي ( = حالي ) از جانب معشوق ( خدا ) نصيب عاشثق ( بنده ) شد و سراپاي وجود او را تحت تأثير قرار داد .
5- اي حافظ اگر مي خواهي كه درون پيش گاه حق حضور يابي ( مراد از حضور ، حضور دل بود بـه دلالت يقين ) از خدا غافل مباش چنان كه گفتند : چون بـه ديدار آن كه دوست داري رسيدي دنيا را واگذار و رها كن .
در ذكر عشق
1- عشق ، دل بري هست كه عاشق را مي كشد و باكشتن او ، او را بر مي كشد و برتري مي بخشد . سر نماي را بـه دو صورت مي توان خواند و معني كرد : سرنماي : سرور و سربلند ؛
سِرّنماي : افشاكننده راز . اگر معني دوم را بپذيرم بيت آرايه ي جناس ناقص حركتي خواهد داشت .
2- عشق راز خود را بـه كشته ي خود مي گويد ، زيرا كه سَر ، سخن چين و غماز هست .
3- برخيز و آماده ي نماز عشق شو ، چرا كه مؤذن بـه عبارت « قد قامت الصلاه » رسيد و اكنون همـه ي مقدمات براي عاشق شدن تو مـهياست .
4- عشق همچون آبي هست كه آتش را فروزانتر مي كند و آتشي هست كه آب را مي سوزاند . سنايي با بيان اين تصويرهاي پارادوكس درصدد هست تا عشق را كاري معجزه آسا نشان دهد .
5- عشق فراتر از جسم هست و همچون پرنده اي هست دانا كه اسير قفس ( تن ) نمي شود .
6- جاني كه از عشق تهي باشد و از حقيقت حق و مبدأ عالم وجود ، جدا افتاده باشد . مانند مرغ خانگي هست كه دست از پرواز شسته و دل بـه زندگي حيواني و دانـه هاي عالم خاكي بسته هست .
7- ..... كه بـه سوي بلندي پر نمي كشد . پر دارد اما قدرت و همت پريدن و اوج گرفتن ندارد .
8-تمام تلاش مرغ خانگي ( جان دور از يگانگي و انسان تهي از عشق ) تأمين معاش و توجه بـه حيات دنيايي هست .
9- عشق انسان را از بلاها و زشتي ها و تباهي نجات مي دهد ؛ تو نيز بنده ي عشق باش که تا از بلاها و زشتي ها و تباهي ها نجات يابي .
10- عالم عشق عالم كامروايي و بهره مندي نيست زيرا عاشق بـه دنبال دست يافتن بـه آرزوها و هواهاي خود نيست . علامـه طباطبايي نيز مي گويد :
كشيدند درون كوي دلدادگان ميان دل و كان ديوارها
11- عشق ورزيدن و به هدف رسيدن كافي نيست . انسان عاشق از آرزوها و خواسته هاي خود بيزار و هرگز تمنا داشتن با رسيدن بـه مقصود يكي نمي شود .
12- خداوند پاك و بي چون ، از آنجا كه خودش پاك هست از انسان عشق پاك و خالصانـه مي پذيرد .
13- عالم خاكي جاي سرگرمي و بازي و غفلت هست و عالم پاك عشق ، عالمي هست كه بايد عاشق از همـه چيزش درون راه عشق دل بردارد
14- عاشقان درون راه عشق ، تسليم اراده ي معشوق اند و حاضرند درون راه او جان خود را فدا كنند درون حالي كه تو اي مدعي بـه فكر دنيا و مقام و مرتبه ي خود هستي !
15- كسي كه از عالم عشق بي خبر و بي بهره بود ، عاشقي را ديد كه جان مي كند ومي خنديد
16- بـه او ( بـه عاشق ) گفت : چگنـه هست كه درون وقت جان مي خندي و اين چنين شادماني ؟
17- عاشق گفت : وقتي معشوق خود نمايي كند و پرده از روي خويش برگيرد . بايد كه عاشق چنين خندان درون پيش او بميرد و در او فاني شود .
18- درون عالم عشق همـه ي مراتب و مقام ها از ميان مي رود ، عشق خود هم راه هست و هم رهبر ، مقام و منصب را درون آن جايگاهي نيست .
19- عاشق درون پرداختن بـه عشق و معشوق از خود اختياري ندارد ؛ تو فهم درستي از عشق نداري . عشق آن گونـه كه تو مي پنداري نيست .
هر كه عاشق تر بود بر بانگ آب
1- كنار جوي آبي ديواري بود و تشنـه اي روي ديوار دردمندانـه وتشنـه نشسته بود . آب درون اين تمثيل نماد معشوق و هدف هست و ديوار نماد حجاب ها و مانع هايي هست كه انسان را از معشوق باز مي دارد و تشنـه نماد عاشق است.
2- او هم چون ماهي براي رسيدن بـه آب بي تاب بد و آن ديوار مانع دست يافتن او بـه آب بود .
3-ناگهان ، تشنـه خشتي از كند و در اب افكند ، صداي آب بـه گوشش رسيد ، گويي تشنـه را سوي خود دعوت مي كرد .
4- تشنـه وقتي صداي آب را شنيد سر مست شد گويي صداي آب براي او چون بود .
5- تشنـه ي رنجور از صفاي آب و صداي دلناز او بـه وجد آمد و پي درون پي از ديوار خشت مي كند و در آب مي انداخت .
6- آب خطاب بـه تشنـه فرياد بر مي آورد كه از اين خشت درون آب انداختند چه سودي براي تو حاصل مي شود .
7- تشنـه گفت اي آب من از اين كار دو فايده مي برم بنابراين هر گز دست از اين كار بر نخواهم داشت .
8- اولين فايده شنيدن صداي آب هست كه براي تشنـه بهترين نغمـه و موسيقي هست .
9- صداي آب هم چون صداي اسرافيل هست كه مرده را بـه زندگي جاودانـه مي پيوندد
10- و يا هم چون صداي رعد درون فصل بهار هست كه باغ از اين صدا گل ها و گياهان بسياري مي آورد .
11- فايده ي ديگر اين هست كه كندن هر خشت از ديوار مرا بـه آب گوار نزديك مي كند ( منظور نزديك شدن بـه معشوق ).
12- زيرا با هر بار خشت كندن من ، اين ديوار بلند ، كوتاه تر مي شود .
13- که تا زماني كه اين ديوار بلند هست مانع رسيدن من بـه آب هست ، مولانا درون اين بيت غرور را يكي از موانع دست يافتن انسان بـه كمال مي داند و تعبير « عالي گردن » را براي بيان آن بـه كار هست و راه غلبه بر غرور را تواضع درون برابر معبود و معشوق مي داند . چرا كه غرور مانع سر فرود آوردن درون برابر محبوب مي شود .
14- که تا انسان درون برابر معشوق ترك حيات نگويد و خويشتن خويش را ناديده نگيرد درون عشق بـه مرتبه اي نمي رسد كه بـه حيات جاوداني دست يابد . ( عشق بـه انسان حيات جاودانـه مي بخشد بـه شرط ان كه درون راه عشق از همـه چيز خود بگذرد .)
15- هر كس كه تشنـه تر باشد زود تر خشت ها و ملات هاي ديوار ار بر مي كند و هر كس عاشق تر باشد زود تر و بيشتر از ماديات مي گذرد .
16- هر كس كه ارزش عشق را بهتر بيشتر دريابد زود تر خود را از قيد حجاب ها و مانع ها رها مي سازد .
چند دوبيتي ( فهلويّات )
1- براي رسيدن بـه معشوق و پيمودن راه عشق بايد بـه رموز عشق آشنا بود و بايد آن را از ساكنان طريق عشق ( خراباتيان و خوانقاه نشينان ) آموخت ، تو كه بـه رموز عشق آشنا نيستي و با عارفان هم نشين نشده اي و هنوز نيك و بد خود را نمي شناسي ، چگونـه مي خواهي بـه پيش گاه معشوق برسي ؟
2- درون عالم عشق هر عاشقي سليقه اي دارد يكي درد عشق را مي پسندد و يكي درمان و كامروايي درون عشق را دوست دارد يكي طالب وصل هست و يكي جدايي و غم ها ي شيرين آن را دوست دارد . اما من تسليم خواست معشوقم ، چيزي را ميپسندم كه او بپسندد .
شروه
1- بـه تماشاي باغ رفتم و دل از كف دادم ، نگاهم بـه نوگلي افتاد نمي دانستم كه اين نوگل همان دلبرمن هست خدا مرا كور كند كه دلبر راديدم و نشناختم .
2- دل من مثل پروانـه هست و از سوختن درون راه عشق پروايي ندارد . دل فايز مثل مرغ پر شكسته هست ( پرنده اي هست كه شكار شده هست ) و هر جا كه افتد ديگر توان پرواز ندارد .
خر گيري
1- مردي هراسان كه از ترس چهره اش زرد ورنگ پريده وهايش كبود شده بود بـه درون خانـه اي گريخت .
2- صاحب خانـه بـه او گفت خير هست ، اغور بـه خير ، چه شده هست كه مثل پير ها دست تو مي لرزد؟
3- ماجرا چيست ؟ چرا فرار كرده اي ؟ چرا رنگت اين طور پريده هست .
4- گفت امروز براي بيگاري براي شاه سر كش و ستمگر از كوي و برزن خر مي گيرند .
5- گفت : خب مي گيرند كه بگيرند ، عمو جان تو خرت كجا بود ، خودت هم كه خر نيستي ، ديگر چه غمي داري ؟!
6- مردگريزان گفت : مأموران شاه درون گرفتن خر آن قدر جدي و هيجان زده هستند كه اگر مرا عوضي بـه جاي خر بگيرند عجيب نيست .
7- هم چنان سخت مشغول خر گيري هستند كه راستي راستي قدرت تشخيص خر از غير خر را ندارند .
8- درون روزگاري كه حاكمان ما نادان بيشعور هستند اگر مردم را خر بپندارند و به جاي خر بگيرند شگفت نيست .
حرف حساب
1- كار ما مدتي عقب افتاد و در ايام غيبت ما مدعي جسور و پررو شده است
2- او ادعا مي كرد كه من بسيار عالي مقام هستم و با « گل آقا » سر سازش ندارم .
3- با دوتا جمله روي او را كم كرديم ، آنچنان كه ديگر جرأت حرف زدن نداشته باشد
4- براي همين بـه عيب جويي از ما پرداخته و مشتي سخنان بي پايه را سر هم كرده است
5- او نمي داند كه ما هنوز هم موقعيت خود را حفظ كرده ايم و هميشـه همان گل آقايي كه بوده ايم هستيم .
6- شما مخاطب عزيز كه چشم و گوشتان باز هست چرا واقعيت را درون نمي يابيد ؟ بگذاريد او ادعا كند و شما قضاوت كنيد .
7- همـه ي ما بايد اهل « ادب » باشيم و از خدا بخواهيم كه بـه ما توفيق دهد مؤدب باشيم
8- « بي ادب »حق ندارد كه سخن حق را زير پا بگذارد و آن را بـه گونـه اي ديگري بيان كند .
9- من با آدم هاي زيادي سر و كله زدم که تا طنز نويس برجسته ي روزگار خود باشم .
10-هر دو از يك منشأ سرچشمـه گرفته ايم اما من خوش سخن شده ام چون بلبل و مدعي چون كلاغ شوم سخن شد .
11- هر دو از يك منشأ سرچشمـه گرفتيم اما من شيرين و دوست داشتني شدم هم چون رطب و او نا مطبوع و ناگوار شد چون خرما خرك .
12- البته ما قصد شكوه و گله گذاري نداريم ؛ ما درون برابر مدعي محكم و استوار مي ايستيم همان طور كه عقاب درون برابر چلچله كم نمي آورد .
13- سخنان سرد و ناخوش آيند مدعي ما را بـه سخن آورد و حرف را بـه اينجا كشاند مثل بادسرد كه باخودش برف مي آورد .
14- وگرنـه ما اهل دعوا نيستيم و اكنون هم قصد دعوا نداريم .
15- تو كه دستت بـه دهانت مي رسد چرا ما فقيران را سرزنش مي كني و مي آذاري .
16- اگر مي خواهي مانند من بـه مقام بي نيازي و آزادگي بررسي ماديات و وابستگي هاي
دنيايي را ترك كن .
17- اگر مي خواهي سخنت را همگان بپذيرند و حرفت حرف حساب باشد بايد مثل من قيد همـه چيز را بزني و قدرت و ثروت را ترك كني .
18- دردا و دريغا كه درون روزگار ما مدعي بسيار هست ولي دوست و يار پيدا نمي شود و من از تعداد زياد اين مدعيان گيج و ناهشيار شده ام .
نویسنده درون جمعه نـهم اسفند ۱۳۸۷ |
درس سیزدهم معنی شعر از درد سخن گفتن
1- برگرد زیرا کـه چهره ی من از دوری تو مثل برگ پاییز زرد شده هست !
2- هر وقت تو را یـاد مـی کنم آه سردی مـی کشم !
3- من بـه خاطر نیـاز درونی خود روی آوردم!
4- و اگر تو را بـه زحمت افکند ه ام بـه خاطر درد عشق هست !
5- تنـهای کـه راه عشق را مـی پیماید اشک سرخ من هست !
6- درون مـیدان اندیشـه ی فکر من فریـادها نبردهای خونی وجود دارد !
7- تنـهای بـه من وفادار مانده هست درد هست و فقط درد مـی داند کـه من چهی هستم !
8- بدترین درد دردی هست که انسان بای دردی ندارد کـه اصلاً دردی نکشیده هست !
9- بـه جهت دوری از تو خون درون دل من موج مـی زند و چهره ی من زرد شده است( از دوری تو غمگینم ناتوان شدم !)
10- نشانـه های رهگذران عاشق را مـی توان درون صحرا ( گلها و لاله ها ) دید !
11- یـا غنچه ی گل سرخ از خاک بیرون زده است نشانـه ی خون شـهید هست !
درس سیزدهم هم معنی شعر راز رشید
1-ای عباس نام تو نیز مانند ماه آسمان مشـهور هست ( لقب بنی هاشم )
2-عهد پیمان تو با امام حسین مانند آیـه های جهاد قرآن کـه جز (محکمات هست ) محکم استوار هست .
3-تو انسان شجاعی هستی کـه فرات مـی خواست بـه تو برسد و تو آب را بعد زدی و لحظاتی بعد با قطعه قطعه شدن حقیقت وجودیت و راز دلت آشکار شد .
4-باد بوی شـهادت را بـه خیمـه ها برد .
5-انتظار کودکان تشنـه ی آب به منظور نوشیدن آب بیشتر شد .
6-وبا شـهادت تو گویی امام حسین دیگر توان بر رمقی ندارد ( از خبر شـهادت تو کمرش شکست ) .
درس چهاردهم معنی شعر گلهای چیده
1- بوی گلها (شـهدا را حس مـی کنم) و از چشمم اشک خون مـی بارد
2- گل درون برابر رنگ چهره ی زیبایی رخ شـهدا گویی رنگ باخته هست و ارزشی ندارد
3- و با خاطر غم اندوه از دست شـهدا لاله سرخ از خاک مـی روید
4- و از آهوان دمـیده ( انقلابیون رحیون) فریـادهای اعتراض آمـیز آتشینی بـه گوش مـی رسد
5- امواج این اقیـانوس انقلاب طوفان افرین هست اگر چه درون ظاهر آدام بـه نظر مکی رسد
6- بـه دنبال هر شکست پیروزی است همان طور کـه بعد از پایـان شب سپیده سرخ فرا مـی رسد
7- ای قدس بیت زیبایی از یک استاد برگزیده بـه ذهن ام مـی رسد
8- گل از عالم عدم و نیستی با حالت عاشقی مـی آیند چون بوی از عشق حس کرده هست .
درس چهاردهم معنی شعر سایـه ی خورشید
1- درون این روزگار پر از غم همچون ابر تنـها غریبانـه زندگی کردم و مانند ابر تمام هستی و نیستی خودم را نثار کردم
2- چون من مانند ابر زیر سایـه ی خورشید قرار گرفتم همچون ستاره ی اشک بر زمـین جاری شد م.
3- چون زمـین مساعدت نیست چرا من مانند ابر ببارم ( بارش من هم بی فایده هست ).
4- من از این پشیمان و ناراحتم کـه در جایی نمـی بارم کـه آتشناکم است (یعنی بی فایده مـی بارم )
5- من بود نبودم جهان کاری ندارم چون جهان همـه هستی نیستی من را متلاشی کرد و به باد داد .
6- من بـه امـید اینکه گرد غبار هستیم و (غم قصه سختیـهای روزگار ) را از دلم پاک کنم مانند به منظور عمری درون آستانـه تو نیستم
درس پانزده معنی شعر کرامت آبی
1- دلم از شیشـه های خانـه شما کـه در زمان جنگ بر اثر بمباران دشمن شکسته شده هست غمگین تر و شکسته تر امـیدوارمـی کهع چنین بلایی بر سر مان آورده نابود شود .
2- با این همـه صبر و شکیبایی چقدر خشم و کینـه از دشمن درون دل دارید و حضورشما درون مـیدان مبارزه همانند پر خورد صخره با امواج دریـاست صبر شما همانند بردباری صخره و خشم شما همانند امواج کوبنده ی دریـاست .
3- شما با عمل رفتار خود مفهوم تازه ای بـه مقاومت و پایداری داده اید و دیگر نمـی توان گفت کـه شامل مثل وماوند مقام هستند حتما گفت کوه دماوند استواری را از شما آموخته است
4- بیـاید از تمام دشتهای جوان جوامع بشری بپرسیم آیـا قله ای مـی شناسید کـه همانند مردم ایران سر بلند و استوار باشد چون کوه دردشت قرا دارد بنابراین سوال مصراع دوم را حتما از دشت پرسید
5- شما مردم ایران بـه لطف و رحمت الهی چشم دوخته اید حال کدام پنجره کدام چشم هست که همانند چشمان شما این گونـه بـه سوی خداوند باز باشد
6- درون مـیدان جنگ درون نـهایت شجاعت و دلیری آماده فرا شدن هستید ، آ ری وقتی کـه حماسه بـه عشق و عاشقی ختم شود زیبا مـی شود
7- شما مظهران انسان هایی هستند کـه در حین نیـازمندی و فقر غرور سر بلندی خود را حفظ مـی کنند مقاومت درون مقابل سختی ها و خشم درون مقابل دشمن را مـی توان درون چشم های شما دید
8- اگر چه دشمن سرزمـین ما را ویران کرده ولی پیروزی واقعی از آن مبارزان مردم آزاده ی ایران هست .
9- من درون غزلم تخلصی جز نام شما مردم ایران بر نمـی گزینم و به بر کت و مبارکی نام شما بیـان من این گونـه گویـاست .
درس پانزده معنی شعر سجاده ی سبز
1-با شکوفا شدن گل گویی هر برگ گل دفتری از اسرار خداوند را مـی گستاید و صحرا با رویش سبزه ها و گل ها گویی زبان بـه پند و نصیحت باز کرده هست .
2-صحرا و گل ها و چمن زارها مانند آینـه ای هستند کـه حقایق و اسرار الهی را آشکار بیـان مـی کند .
3-اگر صبح روزقیـامت را باور نداری گل با قرآنی از صد برگ وجود آن را اثبات مـی کند.
4- فصلی کـه بعد از ماه اسفند مـی آید ( بهار) بیـان شاعرانـه ای از اثبات معاد روز قیـامت هست .
5- این چشمـه پاک کـه از دل کوه دماوند بیرون مـی آید نشانـه خوبی از پاکی دماوند هست .
6- نشانـه سجده پاک بنفشـه سبزه هایی هستند کـه بر روی کوه الوند گسترده شده هست .
7- ای غنچه کهرا بـه خنده گشوده و شکوفا شده بـه جهت شیرینی اوست کـه در او نـهفته هست .
8- شادی و شکوفایی و عطرگل نشانـه آن هست که سیر و سلوک گل پاک و بی الایش بوده هست .
درس هیچدهم 18 عرفان اسلامـی
1- پشـه از کجا مـی داند این باغ درون چه زمانی بـه وجود آمده هست زیرا کـه در فصل بهار متولد مـی شود و دردی ماه مـی مـیرد
2- کرم کـه داخل تنـه درخت زایده شده هست از کجا مـی داند این درخت درون چه زمانی کاشته شده هست .
3-ی از ابتدا و انتهای دنیـا با خبر نیست زیرا این دنیـا مانند کتابی کهنـه هست که صفحات اول و آخر آن پاره شده هست .
4- انسانـهای پست و عارفان غیر حقیقی سخن انسانـهای بزرگ را مـی دزدند که تا آن را بـه انسانـهای ساده لوح و ساده دل عرضه کنند .
5- کار عارفان حقیقی محبت و هدایت گرای هست . اما کار انسانـهای پست و عارف غیر حقیقی حیله گری هست .
6- لباس پشمـینـه و صوفیـان و عارفان را به منظور دنیـا طلبی و گدایی بـه تن مـی کنند و به افراد مثل بومسلیم کذاب لقب پیـامبر اسلام را مـی دهند .
7- پشـه `نماد انسان 8- باغ ` نماد دنیـا 9- کرم ` نماد انسان
10- چوب ` نماد دنیـا 11- زهاد و نساک ` پرهیز گاران 12- سلیمـی ` ساده دل
13- کد ` گدایی
درس نوزدهم درون محراب عشق
1- درون آثار بیـارند ` درون روایـات نقل مـی کنند 2- درون بعضی ` درون یکی 3- چنان کـه پیکان اندر استخوان وی بماند ` بـه گونـه ای کـه نوک تیز درون استخوان ماند 4- که تا از فرایض و سنن فارغ شد و به نوافل و فضایل نماز ابتدا کرد ` که تا واجبات نماز را بـه جا آورد و به مستحبات نماز پرداخت 5- بیرون گرفت ` بیرون آورد 6- سلام نماز باز داد ` تمام کرد 7- چنین حالی بر تو رفت و تو را خبر نبود ` تیر از پای تو درون آوردیم و تو متوجه نشدی 8- زیر و زبر شود ` زیرو شود 9-یـا تیغ و سنان درون مـی زدنند ` یـا شمشیر و نیزه بر بدنم بزنند 10- مرا از لذت مناجات الله از درد تن خبر نبود ` من از شدت لذت عبادت خدا متوجه درد نشدم 11- تنزیل مجید ` قرآن مجید 12- ملامت را بر ایشان غرامت کند ` این سرزنش را تلافی کند 13- ترنجی بـه دست چپ داد ` مرکبات بـه دست چپ داد 14- و آتت کل واحده منـهن سکیناً ` بـه دست هر یک از آنان ( ترنج و ) کاردی داد 15- چون آرام گرفتند ` وقتی آماده شدند 16- بر ایشان بر گذر ` از جلوی آنـها عبور کن 17- از مشاهد ه ی جمال و مراقبت کمال یوسف از دست ب خود خبر نداشت ` از دیدن چهره ی زیبای یوسف از دست ب خود خبر نداشت 18- بعد به حقیقت دانیم کـه مشاهده ی دل و سرجان علی مرجلال و جمال و عزت و هیبت الله را بیش از مشاهده ی زنان بیگانـه بود مر یوسف مخلوق را ` حقیقتاً دیدیم کـه مشاهده ی شکوه و عزمت خداوند توسط دل و جان حضرت علی بیشتر ارزش دارد از مشاهده ی زیبای یوسف توسط زنان بیگانـه 19- عجیب نباشد و غریب نبود ` عجیب و غریب نیست .
درس نوزدهم درون بیـان شریعت و طریقت و حقیقت انسان کامل
1- دید انبیـاست سالک حتما که اول از علم شریعت آن چه مالابد هست بیـاموزد ` آن هست که انبیـا مـی بیند انسان عارف از علم شریعت از آن چه را کـه ضروری هست بیـاموزد 2- و یـاد گیرد و آن گاه از عمل طریقت آن چه مالابد هست به جای آورد ` و بعد از آن درون مرحله ی طریقت آن چه از آن کـه ضروری هست به عمل مـی آورد 3- زوی نماید ` بـه او روی کند 4- اقول نیک و افعال نیک و اخلاق نیک و معارف ` سخنان خوب و پسندیده و کارهای نیکو و خلق و خوی پسندیده و شناخت 5- زیـادت از نیکی نباشد ` بیشتر از یکی نیست 6- از جهت آنکه تمامت موجودات هم چون یک شخص هست ` بـه خاطر این کـه همـه موجودات عالم مثل بدن یک شخص هستند 7- دیگران درون مراتب باشند هر یک درون مرتبه ای ` دیگران درون درجه پایین تر هستند و هر یک جایگاه مختلفی دارند .
درس بیستم جمال جان فزای روی جانان
1- وقتی بـه خلقت و آفرینش خوب دقت مـی کنی مـی بینی کـه در حقیقت خداوند هم دیده ( چشم ) هست و هم دیدار ( چهره – معشوق )
2- حدیث قدسی این مفهوم را بیـان مـی کند کـه بنده هر کاری را کـه انجام دهد عین اراده خداوند است
3- تمام جهان و پدیده آن همچون آیینـه ای هست که درون دل هر ذره ای صدها خورشید تابان معنیی وجود دارد کـه حق را متجلی مـی کند .
4- اگر دل یک قطره را بشکافی و در آن اندیشـه کنی خواهی دید کـه در دل هر قطره صرها دریـا از جلوه حق نـهفته است
5- اگر بـه درستی بـه ذرات خاک توجه کنی خواهی دید کـه هر جزء از جزء هایخاک استعدادهای آن را دارد کـه آدم شود و حق را متجلی کند
6- همـه موجودات فقط درون اندازه درون تفاوت اند اما درون اصل وجود یکی هستند همانگونـه کـه قطره درون اصل دریـاست و دریـا جزء قطره ها چیزی نیست
7- درون درون یک دانـه صدها خرمن راز و شگفتی وجود دارد و در دل یک ارزن دنیـایی از اسرار و حقیقت وجود دارد
8- هستی و حیـات حتی درون بال پشـه هم وجود دارد و آسمان با آن عظمت درون مردمک چشم مـی گنجد ( حقایق : درون جزءای ترین پدیده ها ظهور مـی یـابد )
9- دل انسان با تمام کوچکی خود جایگاه خداوند دو عالم هست .
10- هر دو جهان درون دل انسان جمع شده هست گاهی این دل شیطانی هست و گاهی فطرت انسانی دارد .
11- توجه کن ! ؟ و ببین کـه خداوند ، عالم را از چهره و جلوه های مختلفی خلق کرده هست یعنی خوی فرشتگی را با خوی شیطانی درون هم آمـیخته هست .
12- اگر یک ذره از خلقت جا بـه جا شود همـه دنیـا دچار بی نظمـی مـی شود . ( دنیـا دارای نظم هست )
13- همـه عناصر جهان درون راه رسیدن بـه خدا سرگردان اند و در عین حال هیچ جزئی از اجزا از مسیر خود خارج نمـی شود .
14- همـه ذرات درون عین آرام هستند ( از نظام آفرینش سر پیچی نمـی کنند ) آغاز و پایـان حرکت و پدیده ها نا معلوم هست .
15- همـه پدیده ها نسبت بـه ذرات خود ، آگاه ( تسبیح حق را گویند ) و به سوی حق درون حرکت اند .
16- درون هر پدیده ای و زیر هر پرده ای جمال و زیبایی شادی بخش خداوند نـهفته هست .
درس بیست و یکم سی مرغ سیمرغ
1- سی مرغ ` مسئله کثرت 2- سیمرغ ` وحدت وجود 3 مجمعی د ` جمع شدند
4- هدهد ` نماد روح ، انسان کامل و رهبر است 5- اکناف ` گوشـه ، کنار
6- کوه قاف ` درون افسانـه ها کوهی کـه دور که تا دور جهان را اعطا کرده هست ( یعنی کوه یقین )
7- خشکی ` نماد عبادت 8- دریـا ` نماد مشکلات 9- سودایی ` شیفته 10- بلبل ` نماد انسان عاشق سطحی و خوش گذران است 11 – طاووس ` نماد انسان های خود شیفته ، وانی کـه پاداش بهشت هستند 12- بط ` نماد انسان زهاد و عباد کـه خود را فقط با عبادت مشغول مـی کنند 13- باز ` نماد درون باریـان کـه تمام افتخار آن ها نزدیکی بـه شاه است 14- جغد ` نماد انسانـهای گوشـه گیر 15- طلب ` خواستن 16- تعب ` رنج 17- استغنا ` بی نیـاز 18- توحید ` اهل حقیقت 19- تفرید ` یگانـه 20- تجرید ` تنـهایی گزیدن 21- حیرت ` سرگردانی 22- فقر ` درویشی 23- فنا ` نیست شدن
درس بیست و یکم معنی شعر سی مرغ سیمرغ
1- تمام پرندگان جهان چه شناخته گرد هم جمع شدند و مجلسی بر پا د
2- چرا سرزمـین ما پادشاه و رهبر ندارد از این بیشتر بدون شاه و رهبر بودن درست نیست
3- شایسته هست که هم دیگر را کمک کنیم و دنبال پادشاهی به منظور خودمان باشیم
4- شایسته هست اگر با همکاری یک دیگر ، پادشاهی به منظور خود انتخاب کنیم
5- بعد همـه ی آن ها درون جایی جمع شدند و همـه خواستار شاهی شدند
6- خشکی های بسیـار و دریـاهای بسیـاری سر راه هست مبادا تصور کنی کـه راه کوتاه است
7- به منظور طی راه شگفت انگیزه انسان جوان مرد مـی خواهد زیرا کـه راه دور هست و مشکلات زیـاد است
8- به منظور رسیدن بـه او راهی نیست و رسیدن بـه او مشکل هست و دوری او را هم نمـی توان تحمل کرد و انسان های زیـادی شیفته و عاشق او هستند .
9- خیـال های زیـادی از عشق گل درون سرم هست و به منظور من عشق گل کافی است
10- بلبل ( عاشق مدعی ) تحمل سختی راه را ندارد و برای او عشق گل کافی است
11- گل اگر چه زیباست اما زیبایی او درون عرض یک هفته از بین مـی رود
12- درون حالی کـه مـی توانی عشق بـه خداوند داشته باشی چرا بـه عشق مجازی بسنده مـی کنی
13-ی کـه حقیقت حق را دریـافت کرد حقایق جزئی برایش آسان کرد
14- من با تحمل رنج درون خرابه زندگی مـی کنم زیرا کـه گنج مقصود درون خرابه است
15- عشق بـه سیمرغ یک افسانـه هست زیرا کـه عشق او کار هری نیست
16- من عشق بـه سیمرغ همچون انسانـهای جوانمرد نیستم به منظور من عشق بـه گنج و خرابه دنیـا کافی است
17- بعد از آن همـه پرندگان کـه غافل و بی خبر بودند عذرها بهانـه ها آوردند
18- اگر بخواهم عذر یک یک آن ها را با تو بازگو کنم سخن طولانی مـی شود بعد مرا معذور دار
19- اکنون بایدی همراه ما باشد که تا مشکلات راه را حل کند و ما را رهبری کند .
20- که تا اینکه درون راه ما را هدایت کنند و هیچ یک از ما نمـی تواند رهبر باشد
21- درون چنین راهی حاکم نیرومندی وجود داشته باشد کـه از این دریـا مشکلات عبور کند
22- از جان و دل از حاکم اطلاعات خواهیم کرد و هر چه از خوب و بد بـه او بگوید فرمان مـی برم
23- فقط راهی را مـی دیدند کـه پایـان نداشت و دائم دچار دردی مـی شدند کـه درمان نداشت
24- وقتی ترس از راه بر آن ها چیره شد بر یک جا جمع شدند
25- گفت ما هفت مرحله درون پیش خواهیم داشت وقتی از این هفت مرحله بگذریم سیمرغ خواهیم رسید
26- هیچ درون جهان از این راه باز نگشته هست به همـین دلیل از مسافت آنی آگاه نیست
27- وقتی بـه وادی طلب برسیم صدها و سختی پیش رویت خواهد بود
28- این جا جای هست که هر زمان و هر لحظه سختی های زیـادی دچار مـی شویم و طوطی درون این مرحله مگسی پیش خواهد بود .
29- درون این سرزمـین مقام قدرت و ثروت را کنار بگذاریم
30- بعد از این مرحله ( طلب ) وادی عشق وجود دارد وکسی وارد این سرزمـین شود سر که تا پایش درون آتش عشق مـی سوزد
31- عاشق حقیقیی هست که همچون آتش سوزنده و شعله ور باشد
32- بـه فکر عاقبت کار نباشد و در کمال مـیل و رغبت همـه چیز را درون آتش عشق مـی سوزاند .
33- بعد از آن عشق وادی معرفت خواهد بود کـه همچون بیـابانی بی انتها هست .
34- وقتی کـه خورشید معرفت درون این مرحله بر سالکان بتابد هر یک از سالکان درک و فهم خود بینا مـی شوند و جایگاه حقیقی خود را درون مـی یـابند .
موقوف المعانی
35- بعد از این مرحله ، مرحله استغنا و بی نیـازی هست که درون آن همـه دلبستگی و وابستگی ها رنگ مـی بازد و بی معنا مـی شود
36- درون این مرحله بهشت با آن همـه جاذبه هایش همچون لاشـه و مردابی بی ارزش هست و طبقات دوزخ و جهنم درون نظر عارف همچون یخ سرد بـه نظر مـی رسد
37- اگر هزاران نفر درون مرحله جان دهد اهمـیتی ندارد همانند شبنمـی درون درون دریـایی بی انتها مـی چکد و محو و ناپدیدی مـی شود
38- بعد از مرحله استغنا سرزمـین توحید پیش رویت خواهد بود اعتقاد بـه این کـه جزا وی نیست و او یگانـه هست .
39- وقتی کـه از این بیـا بان عبور کنند ، همگی بـه وحدت و یگانگی مـی رسند و گویی سر از یک گریبان بیرون مـی کنند
40- درون این مرحلهرت و تعدد معنا و مفهوم ندارد زیرا همـه ی آنـها یکی خواهد بود ( اشاره بـه وحدت وجود )
41- بعد از این مرحله توحید وادی حیرت خواهد بود کـه در این مرحله دائماً درون درد و حیرت و سرگردانی خواهی بود
42- انسان حیران بـه این مرحله مـی رسد درون حقیقت راه خود را گم کرده هست و درون حیرت و سرگردان بـه سر هست .
43- هر چه کـه در مرحله توحید بـه جان و دلش وارد شده از او دور مـی شود و گم مـی شود حتی خود گم شدن
44- بعد از مرحله حیرت فقر او فنا خواهد بود کـه انسان مالک از همـه چیز خود دست مـی کشد
45- این مرحله درون حقیقت مرحله فراموشی هست انسان همچون موجودی لنگ و کر و بیـهوش خواهد بود
46- صد هزاران موجود را خواهی دید کـه از یک نور بـه وجود آمده و گم شده اند
47- سرانجام از هر صد ها هزار مرغ ، یکی توانست از آن هفت وادی عبور کند و تعداد اندکی بـه آن جایگاه رسیدند.
48- سرانجام از آن ها مرغ فقط اندکی آن جا رسیدند کـه در واقع آن ها یک چیز پیش نبوند .
49- همـه گفتند ما این جا آمده ایم کـه سیمرغ پادشاه ما با شد
50- ما همـه درون راه رسیدن بـه درگاه سیمرغ عاشق و سرگشته حیرانیم
51- مدت زمانی هست که درون آن گاه نـهادیم و از هزاران نفر فقط سی مرغ بـه درگاه پادشاه رسیدیم
52- وقتی آن سی مرغ خوب توجه د متوجه شدند کـه در حقیقت آن سیمرغ خودشان هستند ( حقیقت درون وجود خود ما هست و اگر خوب توجه کنیم بـه آن پی مـی بریم )
درس بیست و دوم طوطی و بازرگان
1- بازرگان طوطی زیبایی درون قفس داشت .
2- هنگاهی کـه بازرگان قصد سفر کرد و هنگامـیکه کـه خواست بـه سفر هندوستان برود
3- از سوی بخشش و بزرگواری بـه غلام و کنیز کان خود گفت به منظور شما از سفر چه هدیـه ای بیـاورم
4- هر کدام از آن ها چیزی خواست و آن بازرگان نیک بر آن ها قول داد
5- بـه طوطی گفت ای طوطی تو چه هدیـه ای مـی خواهی کـه از هندوستان به منظور تو بیـاورم
6- طوطی گفت وقتی آن جا طوطیـان را دیدی وضع و حال من را بـه آن ها شرح بده
7- آن طوطی کـه مشتاق دیدار شما بود بـه خاطر تقدیر و سرنوشت درون زندان حبس ما گرفتار است
8- او بـه شما سلام رسانده و تقاضای کمک کرده هست و از شما چاره ای به منظور مشکل راهنمایی مـی طلبد
9- ایـا سزاوار هست که من درون عشق فراق شما درون زندان بمانم و بمـیرم
10- ای دوستان بزرگوار هنگامـی کـه در مـیان چمنزار شاد سر مست هستی یـادی هم از من بیچاره کنید
11- مرد بازرگان پذیرفت کـه سلام او را بـه هم جنس آنان برساند
12- وقتی بـه سرزمـین های دور دست هندوستان رسید درون بیـان چند طوطی دید
13- اسب خود را متوقف کرد و با صدای بلند سلام و پیـام آن طوطی را بـه آن ها رساند
14- یک طوطی از مـیان آن ها بـه خود لرزید و بر زمـین افتاد و مرد
15- خواجه از گفتن این خبر پشیمان شد و به خود گفت من موجب هلاک این جانور شدم
16- این طوطی مگر از اقوام آن طوطی بود مگر این دو پرنده دو جسم با یک روح بودند
17- چرا این کار را کردم و با سخن سنجیده خود آن را سوزاندم ( هلاک کردم )
18- زبان انسان مثل سنگ آتش زنـه و آنچه کـه از زبان بیرون مـی آید ( سخنان آتش سوزانی هست )
19- مواظب باشد کـه از بیـهودگی سخن نگویی
20- بـه خاطر این کار همـه جا تاریک هست و اطرافمان پنبه زار هست و مـیان پنبه ها آتش جایگاهی ندارد
21- یک سخن نابجا و عجولانـه مـی تواند دنیـای را نابود کند و در مقابل یک سخن درست مـی تواند انسانـهای ترسو را بـه شیران شجاع بدل سازد
22- بازرگان کار تجارت را تمام کرد و با شادی خانـه اش بر گشت
23- هدیـه هر غلام را آورد و سهم سوغات هر کنیزک را هم بـه آنـها بخشید
24- طوطی گفت هدیـه من کجاست آنچه را کـه دیدی و گفتی شرح بده
25- گفت نـه من خود از کرده و عمل خود پشیمانم
26- گفت چرا من از روی بی تجربگی و حمایت چنین پیـامـی را رساندم این کاری را کردم
27- طوطی گفت ای خواجه علت پشیمانی چیست و علت این ناراحتی و غم و غصه تو چیست .
28- بازرگان گفت آن گله و شکایت های تو را بـه جمعی از همنوعان خود گفتم .
29 یکی از طوطیـان بـه شدت درد و غم تو پی برد زهره اش پاره شد و جان سپرد .
30- من از این عمل و گفته خود پشیمان شدم این چه سخنی بود و حال کـه این سخن را گفتم پشیمانی فایده ای ندارد .
31- سخنی کـه از زبان مـی جهد مانند تیری هست که از کمان پرتاب مـی شود .
32- این انسان عاقل آن تیر باز نخواهد گشت و سیل را حتما ابتدا مـهار کرد .
33- وقتی سیل کـه سر بر گذرد و تحت اختیـار نباشد جهانی را فرا مـی گیرد و دنیـای را ویران کند جای شگفتی نخواهد بود .
34- وقتی طوطی شنید کـه آن همنوعش چه عملی انجام داده بـه خودش لرزید و به زمـین افتاد و مرد
35- وقتی او را بـه این وضع و حال دید ناگهان خواجه از جا پرید از شدت درد و ناراحتی گریبانش را چاک داد
36- گفت ای طوطی خوش آواز تو را چه شد چرا اینگونـه شده ای
37- افسوس کـه طوطی خوش آواز و همدم و همراز را از دست دادم .
38- ای طوطی و مرغ زیرک من کـه در حقیقت تر جمان اندیشـه و اسرار دل من بودی .
39- افسوس و صد افسوس کـه طوطی هم چون ماه زیبای بود درون زیرا بر پنـهان شد .
40- من درون فکر آوردم قافیـه هستم درون حالی کـه معشوق بـه من مـی گوید جز دیدار من بـه چیز دیگر نیندیش .
41- لفظ و صدا و سخن را کنار مـی گذارم که تا بدون واسطه با تو راز و نیـاز کنم .
42- حیـاط راستین و زندگی واقعی عاشقان درون این هست که قربانی معشوق شوند تنـها دلدادگان مـی توانند صاحب دل باشند .
43- از ماجرای عشق فقط گوشـه ای را بـه تو گفتم زیرا اگر روشن تر بگویم نـه فهم تو تاب تحمل و شنیدن آن را دارد و نـه زبان من قدرت بیـانش را .
44- داستان عشق بسیـار طولانی هست از خواجه سخن بگو سرانجام چه شد .
45- خواجه درون آتش درد و غم غصه مـی سوختم و سخنان پریشان مـی گفت .
46- معشوق این آشفتگی و سرگردانی را دوست دارد چرا کـه کوشش و تلاش بیـهوده از تنبلی و سستی هست .
47- خداوند با وجود بی نیـازی هر روز درون کار هست و ما کـه سر پا نقص هستیم حتما همـیشـه درون کار باشیم .
48- بعد از آن او را از قفس بیرون انداخت و آن طوطی بر روی شاخه ی بلندی پرید .
49- آن طوطی مرده بـه سرعت پرید و مثل آفتابی درون آسمان ظاهر شد .
50- خواجه از این کار پرنده ویران و سرگردان شد چرا کـه او غافل بود و ناگهان راز پرنده بر او آشکار شد .
51- روبه بالا کرد ای پرنده ی خوش آواز از وضع حال خود با خبر ساز
52- آن پرنده درون هندوستان چه کرد کـه تو آن را آموختی و حیله و حقی سوار کردی و ما را درون اتش سوزاندی .
53- طوطی گفت کـه او با عمل خود مرا پند نصیحت داد کـه آواز خوش و دوستیت را رها کن .
54- زیرا کـه صدای آواز تو را درون بند کرده هست و خود را بـه خاطر پند و نصیحت مرا این گونـه مرده ساخت
55- ای پرنده ای کـه برای همـه آوازه خوانی مـی کنی مانند مرده ها باش مثل من از همـه چیز رهای یـابی .
56- اگر دانـه باشی پرندگان تو را مـی خورند و اگر مثل غنچه ی زیبای باشی کودکان تو را مـی کنند
57- تمام ارزش های وجودی خودت را پنـهان کن و مانند گیـاه بی بام بی ارزش شو که تا از دست برد دیگران امان بمانی .
58- هری کـه حسن و زیبایی و محاسن خود را بـه دیگران عرضه کند صدها تقدیر و سرنوشت بد بـه سوی او روی مـی آورد .
59- و تمام حسادت ها و چشم بد و خشم و نفرت بـه او روی مـی آورد مثل خوابی کـه از مشک مـی گذرد .
60- دشمنان همـه با حسادت آزار او مـی شود و دوستان هم عمرش را تلف مـی کند .
61-باید خدا پناه برد زیرا کـه فقط لطف خداوند شامل همـه ی انسان ها هست .
62- که تا این پناهگاهی مطمئن بیـابی و پناهگاهی کـه توصیفش ممکن نیست طوری کـه آب و آتش ( هکه ی پدیده ها ) سپاه و یـاور تو گردند .
63- مگر دریـا نوح و حضرت موسی را کمک بـه یـاوری نکرد و مگر نسبت بـه دشمنانش خشم نگرفت .
64- مگر آتش به منظور حضرت ابراهیم مثل قلعه ای محکم نشد بـه طوری کـه آه و حسرت بـه دل نمرود گذاشت .
65- مگر کوه حضرت یحیی را بـه سوی خود فرا نخواند و پناه او شد بلکه بالنگ قصد دشمنانش را نیز کرد .
66- کوه گفت ای یحیی بیـا بـه من پناهنده شو که تا من از شمشیرهای تیز دشمنان پناهگاه تو بشوم .
67- طوطی از روی صداقت یکی دو پند بـه یحیی داد و سپس گفت درود بر تو باد بعد از این بین من و تو جدایی خواهد بود .
68- خواجه بـه او گفت بـه خدا سپردمت برو تو اکنون را تازه ای را بـه من نشان داده ای .
69- خواجه بـه خودش گفت این پندی به منظور من بود این پند را عمل خواهم کرد زیراکه بسیـار روشن و مشخص هست .
70- این جان ما هم همچون مانند طوطی هست و جان و روح انسان حتما این گونـه نیکو روشن باشد .
درس بیست و سوم بیداد ظالمان
1- مرگ سراغ شما نیز خواهد آمد و روزی خوش ایـام شما را بـه پایـان خواهد رساند .
2- سختی مانند جغد ویران کننده ای هست که فقط بـه ما بسنده نمـی کند و بلکه شما را نیز خانـه خراب مـی کند .
3- سختی و بد بختی روزگار کـه همچون باد خزانی هست به باغ و بوستان سر سبز زندگی شما نیز خواهد وزید .
4- آب اجل کـه از گلوی همـه انسانـها مـی گذرد مطمئن باشید کـه شامل حال شما نیز خواهد شد .
5- همانطور کـه عدالت انسانـهای عادل پایدار نبود ظلم شما ظالمان هم روزی بـه سر خواهد رسید .
6- درون مملکت همانطور کـه فریـاد انسانـهای جوانمرد از بین رفت و ماندگار نبود این صدای واق واق شما انسانـهای سگ صفت همـه پایدار نخواهد بود .
7- باد اجل کـه در طول زمانـه شمع جان بسیـاری را خاموش کرده هست چراغ عمر شما را نیز خاموش مـی کند .
8- از این دنیـا کاروانـهای عمر خیلی انسانـها عبور کرده هست به ناچار کاروان عمر شما هم باقی نخواهد بود و روزی عبور خواهد کرد .
9- ایی کـه به بخت و اقبال خوش خودت مـی نازی ( مطمئن باش ) این خوش یومنی ستارگان بخت و اقبال شما هم از بین خواهد رفت .
10- دوران خوشی ، بعد از انسانـهای نیک بـه شما انسانـهای پست رسید این خوشی انسانـهای پست هم سپری خواهد شد
11- درون مقابل تیر ظلم و ستم شما صبر و تحمل را سپر قرار مـی دهیم که تا این کـه دوران سختی ظلم شما همـه تمام شد .
12- مال و ثروت درون این دنیـا همچون آبی راکد هست مطمئن باشید این مال و ثروت را تصور مـی کنید کـه آبی ساکن هست به جریـان خواهد افتاد و تمام خواهد شد .
13- ایی کـه گله را بـه دست چوپانی گرگ صفت داده ای این گرگ صفتی ( دزدی ) شما همـه تمام خواهد شد.
14- فناو نیستی کـه همچون فیل بازی شطرنج هست ، شاه بقا را مات کرده هست مطمئن باشید شما را هم کـه مانند مـهره های پیـاده بازی هستید نابود خواهد کرد .
درس بیست و پنجم زال و رودابه
1
- درون خانـه ی او یک ی هست که مثل خورشید که تا بنده ، روشن و زیباست
2- سر که تا پایش مثل عاج سفید هست و صورتش مثل بهشت ، خرم و شاداب و قامتش مثل درخت ساج راست است
3- چشمانش مثل گل نرگس درون باغ فرینبده هست و مژه هایش از پر زاغ سیـاه تر هست .
4- رودابه مانند بهشتی هست سراسر آراسته و پر آرایش و پر آرامش و پر خواستگار
5- رودابه کـه مثل فرشته هست سخن سپهبد را شنید و خیلی زود دستمال ابریشمـی سرخ رنگ را از سر باز کرد .
6- رودابه گیسوانش را کـه چون سروی بلند بود باز کرد درون حالی کهی نمـی تواند چنین گیسوی خوشبوی ( مشک سای ) بلندی داشته باشد .
7- گیسوی خود را از بالای دیوار قلعه بـه طرف پایین دراز کرد که تا به پایین دیوار رسید .
8- موقوف المعانی سپس رودابه از بالای دیوار صدا زد و گفت ای پهلون زاده ی بزرگ زاده آن سر گیسویم را بگیر کـه این گیسوی من به منظور تو مـی باشد .
درس بیست و ششم بهار
1- بهار خرم و سر سبز بارنگ و بوی خوش و پاکیزه و بهار با صد هزار نوع زیبایی و آرایش عجیب آمد .
2- این آسمان و فلک یک لشکری فراهم کرد کـه آن لشکر همان ابر سیـاه هست و باد صبا هم فرمانده ی آن لشکر هست .
3- ابر را ببین کـه مانند مرد عزادار لباس سیـاه پوشیده و مـی گرید و آن رعد یـا غرش آسمان را ببین کـه مانند عاشق غمگین مـی نالد .
4- خورشید گاه گاهی چهر ه ی خود را ابر تیره نشان مـی دهد مانند زندانی ای کـه گاه گاهی برزندانبانش گذر مـی کند و خود را بـه او نشان مـی دهد .
5- مدتی جهان دردمند و بیمار بود و حالا بهتر شده هست زیرا کـه گل سمن را بـه عنوان داروی خوش بو و پاکیزه پیدا کرده هست .
6- باران خوش بو پی درون پی بارید و لباس نازک و توری شکل را از تن برف درون آورد .
7- گل لاله درون مـیان کشتزار از دور مـی درخشید مانند انگشتان دست عروسی کـه با حنا رنگ شده هست .
8- بلبل بر روی شاخه ی درخت بید مـی خواند و پرنده ی سار از روی درخت سرو بـه او پاسخ داد.
درس بیست و ششم برف
1- هرگزی چنین برف سنگینی را سراغ نداشته هست ، چون برف همـه جا را فرا گرفته هست ، انگار زمـین لقمـه ای شده هست در دهان برف
2- جسم و پیکر کوه ها کـه در مـیان برف پنـهان شده هست ، مانند پنبه دانـه ای هست که درون مـیان پنبه قرار گرفته هست .
3- مـی دانی کـه چرا ناگهان لرزه براندام جهان افتاد ؟ از ترس حمله ی ناگهانی برف
4- همـه ی جانوران از جان خود نا امـید شدند و دست از جان خود شستند وقتی کـه دیدند کوهسار با برف یکی شده هست و برف همـه جا را فرا گرفته هست .
5- چاه درون خانـه ها مثل چاه المقنع شده هست که جرمـی سفید رنگ و نورانی از آن بیرون مـی آمد زیرا کـه چاه خانـه ها از برف سفید و جیوه ای رنگ پر شده هست .
6- از بس کـه در خانـه ها برف آمده هست دیگر شکم خانـه ها پر شده و از گلوی آنـها هیچ برفی فرو نمـی رود .
7- مردم از نان و لباس بی نیـاز مـی شدند اگر این برف آرد یـا پنبه بود .
8- از بس کـه این برف درون خانـه ی هری رفته و روی هم انباشته شده هست این مـیهمان ( برف ) سنگین و مزاحم و بی مزه و خسته کننده شده هست .
9- اگر چه برف همـه ی زندگی ما را سفید کرده هست اما خدایـا زندگی و دود مان برف سیـاه و نابود باد
10- درون چنین وقتی نشاط و شادی برایی معنی دار هست که وسایل خوشی و شادی اش درون زمان برف مـهیـا هست .
11- آنی کـه لباس و و خانـه یـا خیمـه و وسایل گرم کننده دارد هنگام نوشیدن صحبگاهی آمدن برف را مژده مـی دهد و خوشحال هست یـا هنگام بامداد بـه هری کـه خبر برف بیـاورد مژدگانی مـی دهد
12- نـه مثل من کـه هر لحظه بـه خاطر سرما آه مـی کشد و به برف دشنام مـی دهد .
13- انسان فقیر مثل من دست خالی را زیر چانـه اش مـی گذارد و در حالی کـه غمگین هست تاروپود برف را درون هوا مـی شمرد .
14- عده ای با حالت دل تنگی و بینوایی مانند مرغابی ها کنار جوی آب نشسته ایم درون حالی کـه برف سراسر آن را فرا گرفته هست .
15- اگر مـی توانستم از برف ها بالا مـی رفتم و به آسمان مـی رسیدم و خورشید را پیدا مـی کردم .
درس بیست و هفتم شکوه رستن
1- درون این زمستان سرد خاک چگونـه نفس مـی کشد ؟ فکر کنیم .
2- چه باد سرد عجیبی هست ! چهره ی خورشید شکست و آن را از روشنایی انداخت خاک یخ زد ، سنگ هم جرئت خود را از دست داد .
3- پرندگان گروه گروه مردند بوته های گل درون چمن به منظور همـیشـه پژمردند
4- درون آسمان و زمـین ترس کمـین کرده بود و در زمان ، مرگ توقف کرده بود
5- آیـا جهان بـه پایـان رسیده هست ؟ آسمان پاسخی نداشت .
6- آیـا باغ دوباره مـی خندد ؟ی مطمئن نبود
7- چه باد سرد عجیبی ...
8- خاک چگونـه نفس مـی کشد ؟ ما هم یـاد بگیریم ( عبرت بگیریم )
9- اکنون شکوه و عظمت روییدن را ، آمدن فروردین و بهار کـه آن همـه برف را ذوب کرد ، این همـه گل رویید و این گل های رنگارنگ شکفت
10- زمـین با زندگی دوباره بـه ما آموخت کـه در برابر حوادث نباید عقب نشینی کنیم مگر ما از خاک کمتریم ؟ زمـین نفس کشید ما چرا نفس نکشیم .
نیـایش
1- خدایـا زندگی مرا کـه در اثر غم و اندوه مثل شب شده هست ، روشن کن و مرا مثل روز بر جهان مسلط و سر افراز گردان که تا بر غم و اندوه خود پیروز شوم .
2- درون اثر نا امـیدی حاصل از غم و اندوه ، زندگیم مثل شب تاریک هست . خدایـا مرا مثل خورشید روسفید کنی و پیروز گردان
3- تو یـاری کننده ی هری هستی کـه تقاضای کمک کند بـه فریـاد من هم برس کـه از تو کمک مـی خواهم
4- قسم بـه اشک چشم طفلان محروم و قسم بـه سوزه و آه ی پیروان مظلوم
5- قسم بـه فریـادانی کـه با ذکر نام تو ( داور ) تقاضای کمک مـی کنند و قسم بـه یـارب یـارب گفتن گناه کاران
6- قسم بـه نیـازمندانی کـه با وجود نیـاز از مردم چیزی نمـی خواهند و قسم بـه مجروحان خون آلود .
7- قسم بـه آن هایی کـه از خانـه و زندگی دور افتاده اند و قسم بهانی کـه از کاروان ها عقب مانده و در راه مانده اند .
8- قسم بـه دعایی کـه از دهان نو آموخته ای بیرون مـی آید و قسم بـه آهی کـه از روی درون د از بر مـی آید .
9- قسم بـه دانـه های اشک گریـه کنند گان درون گاهت و قسم بـه قرآنی کـه سحر خیزان تلاوت مـی کنند و به چراغی کـه برای عبادت روشن مـی کنند .
10- قسم بـه پذیرفته شدگان درون گاهت کـه گوشـه نشینی اختیـار د و قسم بـه پاکانی کـه آلودگی ندارند .
11- قسم بـه عبادتی کـه در پیشگاه تو درست و پسندیده هست و قسم بـه دعوتی کـه در درگاه تو اجابت مـی شود .
12- کـه بر دل پر خون من رحم کن و مرا از این گرداب غم اندوه بیرون بیـاور .
نویسنده درون جمعه نـهم اسفند ۱۳۸۷ |
ستایش خدا
درس اول
1- بـه خدایی کـه زمـین را آفرید و فرشتگان زیبا رو را خلق کرد .
2- او خداوندی هست که خود علت و علل هست ( ضعف و بیماری بـه او راه نمـی یـابد ) و او خدایی هست که درون فرمانروایش هیچ نقص و اشکالی راه ندارد .
3- و هم و خیـال انسان از شناخت خداوند عاجز هست و عقل از شناخت ماهیت خداوند ناتوان است
4- او شریکی ندارد و یـاری دهنده همـه هست هیچ ابدی نیست و فقط خداوند که تا ابد باقی است
5- خداوند علی و ابدی هست ( به منظور خداوند ابتدا و انتهایی نمـی توان درون نظر گرفت )
6- بـه ماه روشنایی بخشیده هست و بـه ستاره ی عطارد دوات و قلم عطا کرده است
( اشاره بـه این مطلب کـه در ادبیـات عطارد بـه دبیر فلک مشـهور هست )
7- خداوند انسان یتیمـی را ( پیـامبر ) حبیب و دوست خود مـی خواند و او را از پایین ترین درجه بـه بالاترین درجات مـی رساند
خواجوی کرمانی
نعمت پیـامبر (ص )
1- پیـامبر داری اخلاق نیک و عادت های پسندیده هست او پیـامبر خدا بر مردم و شفاعت کننده امت خود هست .
2- او پیشوای پیـامبران و راهنمای راه شناخت خداست او امانت دار خداوند هست وی هست که جبرئیل بر او نازل شد .
3- او پیـامبری هست که وحی هنوز تمام نشده بود با رسالت خود همـه ادیـان را منسوخ و بی اعتبار کرد .
4- وقتی پیـامبر ( ص ) تصمـیم بـه اندار مشرکان گرفت با معجزه خود ماه را بـه دو نیم کرد .
5- وقتی آوازه و شـهرت پیـامبر درون همـه جا پیچید کاخ بزرگ ساسانیـان فرو ریخت .
6- شبی بـه معراج مـی رود و از نظر مقام و منزلت از جبرئیل پیشی مـی گیرد .
7- آن چنان با شتاب و عجله بـه خدا نزدیک مـی شد و پیش مـی رفت کـه در سدره ( نامـه درختی بهشتی )
جبرئیل از او عقب مـی ماند .
8- پیـامبر بـه جبرئیل مـی گوید ای جبرئیل بالاتر بیـا .
9- جبرئیل بـه پیـامبر گفت من از این بیشتر اجازه ندارم و توانایی من بیشتر از این نیست .
10- اگر بـه اندازه یک سر مو هم بالاتر بیـایم تجلی فروغ خداوند مرا نابود مـی کند .
11- من چگونـه مـی توانم تو را بـه طور شایسته کنم ای پیـامبر خدا بر مردم سلام و درود بر تو باد .
12- درون حالی کـه خداوند تو را ستایش کرده هست و بـه تو قدر و ارج نـهاده هست و بـه جبرئیل فرمان داده کـه تو را ستایش کند .
13- من کـه در کمال و معرفت ، ناتوان و عاجز هستم چگونـه مـی توانم تو را ستایش کنم ای پیـامبر خدا بر تو سلام و درود باد .
درس دوم رستم و اسفندیـار
1- بلبل درون باغ و بوستان بخاطر گل ناله سر مـی دهد و گل از ناله بلبل افتخار مـی کند .
2-ی نمـی داند کـه بلبل چه مـی گوید و در پای گل از چه مـی نالد .
3- او از مرگ اسفندیـار مـی نالد چون جزءاه و حسرت چیزی از او یـادگار ندارد .
4- مرگ او درون زابل بـه دست فرزند قوی هیکل زال خواهد بود .
5- اگر خواهان تاج و تخت پادشاهی هستی سپاهت را بـه طرف سیستان ببر .
6- وقتی آنجا رسیدی دستهای رستم را ببند درون حالی کـه دستش بسته او را پیش من بیـاور .
7- درون دنیـا هری کـه قدر شناس باشد تلاش مـی کند و با بزرگان سازش و صلح مـی کند .
8- زمان زیـادی لهراسب پادشاه بود اما تو به منظور احترام به کاخ او نیـامدی .
9- و وقتی کـه کشور را لهراسب بـه گشتاسب داد تو بـه کاخ او نیـامدی .
10- رستم بـه اسفندیـار مـی گوید با من بد رفتاری و بد زبانی نکن و با دشمنت بجنگ و با من نجنگ .
11- سخنی را کـه تا کنونی بـه من نگفته تو بـه من نگو و با جرات و گستاخی کار بیـهوده نکن .
12- دل رستم پر از غم و قصه شد و جهان درون مقابل چشمانش تیره و تار شد .
13- اگر من دست بـه بند او بدهم و یـا از کشتن او احساس سر افرازی کنم
14- این هر دو کار نفرین شده ، زشت و زیـان بار و بدعت خواهد بود .
15- هم از بندی کـه به دستانم مـیدهد من بد نام خواهم شد و هم با کشتن او سرانجام خوبی نخواهم داشت .
16- و تا زمانی کـه مردم درون روی زمـین خواهند بود سرزنش من کهنـه نمـی شود .
17- کـه رستم از دست جوانی آسیب دید و دستان او را بست .
18- همچنین نام من با ننگ و نفرت قرین خواهد بود و در جهان اعتباری به منظور من نخواهد بود .
19- و اگر درون مـیدان جنگ کشته شدم درون مـیدان جنگ بـه پادشاهان همـیشـه شرمنده خواهم بود .
20- و اگر من کشته شوم ارزش و اعتباری به منظور زابل نخواهد ماند .
21- رستم بـه او مـی گوید ای پهلوان شـهرت طلب اگر تو چنین خواسته ای داری
22- تن تو را مـهمان سم اسب خود مـی کنم و با گرز دردت را دوا مـی کنم
23- تو فردا ضربه سر نیزه مرا و نیز آمادگی مرا خواهی دید .
24- بعد از آن تو خواهان جنگ با پهلوانان درون مـیدان جنگ نخواهی بود .
25- وقتی روز شد رستم به منظور حفاظت تن خود لباس های جنگیش را مـی پوشد
26- طنابی بـه ترک ذین اسب خود بست و سوار اسب پیر پیکر خود شد .
27- با این (اوساف) درون حالی کـه دلش پر از آه و افسوس و لبش پر از پند و اندرز بود تارود هیرمند آمد .
28- از کنار رود بـه سمت بلندی رفت و از کار روزگار متعجب بود .
29- ای اسفندیـار شاد و شادمان حریفت آمد آماده جنگ باش .
30- وقتی اسفندیـار یـار این سخنان را از آن شیر جنگ آور پیر شنید
31- خندید من از همان زمانی کـه از خواب بلند شدم آماده جنگ هستم .
32- دستور داد که تا بر اسب سیـاه زین بنـهند و او را بـه نزد پادشاه ببرند .
33- وقتی اسفندیـار یـار جنگ جو لباس جنگی خود را پوشید بـه سبب شادی و قدرت کـه در او بود.
34- نوک نیزه را بر زمـین گذاشت و از روی زمـین بـه پشت زین پرید .
35- مانند پلنگی به منظور شکار پشت گورخر مـی پرد و او را آشفته و مضطرب مـی کند
36- با این توصیحات هر دو بـه مـیدان جنگ رفتند .گویی درون جهان هیچ شادی و نشاطی وجود ندارد .
37- وقتی دو پهلوان پیر و جوان بـه آن دو پهلوان سر افراز نزدیک شدند
38- شیحه ای از اسب آن دو بلند شد کـه گویی مـیدان جنگ شکافته شد . ( آرایـه اغراق )
39- رستم با صدای بلند گفت ای پادشاه خوشبخت و شاد
40- اگر خواهان جنگ و خون ریزی هستی
41- بگو که تا جنگجویـانی از زابل مسلح بـه شمشیرهای کابلی هستند بیـارم .
42- و در مـیدان جنگ آنـها را بـه جنگ بیندازیم.
43- تو کـه خواهان خون ریزی هستی جنگیدن ( سپاهیـان مرا ) ببینی ؟
44- اسفندیـار پاسخ داد چرا این قدر سخنان بیـهوده مـی گویی
45- من چه نیـازی بـه جنگ زابلستان و یـا ایران و کابلستان دارم .
46- آعین و روش من اینگونـه نیست و این کار درون نظر من شایسته نیست .
47- کـه ایرانیـان را بـه کشتن دهیم و خودمان درون جهان پادشاهی کنیم .
48- و اگر تو نیـازی بـه یـارو کمکی داری با خود بیـاور من نیـاز بـه کمک ندارم .
49- با همدیگر پیمان بستند کهی درون آن جنگ کمکشان نکند
درس سوم رستم و اسفندیـار (2)
1-تیر و کمان را گرفتند و جنگ بـه حدی شدید شد کـه آسمان تیره و تار شد .
2- با نوک پیکانـها گویی آتشی بـه پا د و گویی کـه تیر اندازی زه بـه تن مـی دوختند .
3- اسفندیـار ناراحت شد و ابروهایش پرچین و چروک شد. ( کنایـه خشمگین شد )
4- وقتی کـه او دست بـه کمان مـی برد هیچ از چنگ تیرو کمان او درون امان نمـی ماند .
5- وقتی کـه او شست را از کمان برداشت و تیر را رها کرد .
6- وقتی کـه رخش و رستم از کار جنگ درون مانده شدند با بیچارهاندیشیدند
7- رستم بسیـار تند و تیز مثل باد از اسب پیـاده شد و به طرف بلندی رفت
8- و همچنین رخش با عظمت و زخمـی هم صاحب خود را ترک کرد و به سوی خانـه رفت
9- بر روی آن بلندی از رستم خون مـی رفت بـه گونـه ای کـه رستم کـه مانند کوه بیستون بود سست و لرزان شد .
10- سر نوشت آن را مستقیم بـه چشم اسفندیـار مـی زند و او را کور مـی کند درون حالی کـه تو دلت پر از خشم است
11- ای مرد سیستانی مگر تو قدرت و کمان مرا فراموش کردی .
12- تو با حیله و نیرنگ زال اینگونـه سالم و درست شدی وگرنـه کـه الان مرده بودی و دنبال گور مـی گشتی
13- امروز طوری گردنت را مـی کوبم کـه دیگر زال تو را زنده نبیند .
14- از خدای پاک بترس و بر خلاف عقل و احساس خود عمل نکن ( مگذار احساس تو عقل و خرد تو را بـه خاک بسپارد )
15- من امروز بـه خاطر جنگ نیـامدم من امروز بخاطر عذر خواهی آمده ام .
16- درون حالی کـه تو بـه جنگ با من تلاش مـی کنی و چشم عقلت را بسته ای
17- کمان را آماده کرد و در آن تیرگزی را کـه پیکان آن زر آلود کرده بود .
18- داخل کمان گذاشت و سر خود را بـه سمت آسمان بلند کرد
19- گفت ای آفریننده خورشید ای خدایی کـه شکوه و عظمت و قدرت و دانش درون دستان تواست
20- تو مـی بینی کـه روح و روان من پاک هست و از نیت و قدرت من آگاهی
21- کـه هر چقدر کـه اسرار مـی کنم کـه شاید اسفندیـار دست از جنگ از من بردار ( تاثیری ندارد )
22- تو مـی دانی کـه او ظالمانـه بـه جنگ مـی کوشد و جنگ آوری و مردانگی را بـه رخ مـی کشد
23- مرا بـه خاطر این گناه مجازات نکن ای خدایی کـه آفریننده ماه و ستارگان هستی
24- بـه همان شیوه ای کـه سیمرغ دستور داده بود رستم تیر گز را درون کمان گذاشت
25- آن تیر را بـه چشمان اسفندیـار زد طوری کـه جهان درون مقابل چشمانش تیره و تار شد .
26- قامت بلند اسفندیـار خمـیده شد و شکوه و عظمت دانش از او دور شد .
درس چهارم بازرگان و طرار
1- اول روز جوانی و غره ی ایـام زندگانی `اول روز جوانی و آغاز روز زندگی
2- تفحص کار دزدان و بحث احوال طراران کردی ` درون مورد کار دزدان تحقیق و جستجو مـی کرد.
3- پای درون مـیان نـهادی ` شروع بـه بررسی 4- پی بیرون بردی ` کشف و شناسایی مـی کرد
5- بـه بزازی مشغول شده بود ` بـه پارچه فروشی مشغول شده بود
6- بـه دست بازی آوردی ` باز بعد گرفتن اموال مسروقه 7- زی او بر آورد ` لباس او بر آورد
8- با مفاتیح کـه برای گشادن درون دکان معد بود ` با کلید کـه برای گشادن درون دکان آماده بود
9- بر افروز کـه مرا درون دکان مـهمـی هست ` برایم کار مـهمـی پیش آمده است
10- شمع بستد ` شمع را گرفت 11- فرا پیش نـهاد ` درون مقابل خود قرار داد
12- محاسبه ای مـی کند ` مشغول حساب و کتاب است
13- حمالی را آوازده که تا بعضی از این اقمشـه با من بـه خانـه برد ` فرد باربری را صدا کن که تا بعضی از این پارچه ها را بـه خانـه ی من ببرد
14- قراضه ای بدو داد ` مبلغ اندکی بـه او داد 15- امشب از من زحمت دیدی درون اخر اجات خود صرف کن ` امشب من باعث زحمت تو شدم این پول را خرج زندگی ات کن 16- چهار رزمـه از جامـه های قیمتی بر هم نـهاده بود ` چهار بقچه از لباس های قیمتی پر کرده بود 17- بـه فراست صادق دانست ` بـه زیرکی تمام دانست 18- امارات آن بر خود ظاهر نگردانید ` نشانـه ها آن بر خود ظاهر نگردانید 19- حلم و و قار ` بردباری و متانت 20- مشروع ` جای ورود آب 21- ملاحی ` ملوان 22- شعد ` رودخانـه 23- ملاقی `دیدار کننده 24- حیله کرد ` تلاش کرد 25- معاونت کرد ` کم
درش ششم داستان درون آتش افکندن ابراهیم (ع)
1-نمرود منادی فرمود `نمرود فرمان داد 2- خدایـان شما را پاره کرده هست ` خدایـان شما را شکسته هست 3- آتش افروختن بدان بود ` آتش بـه آن سبب بود 4- که تا که بود کـه نصرت کند تو ` بـه امـید آن کـه تو را یـاری کند 5- ابراهیم را باز داشته بود ` ابراهیم را زندانی کرده بود 6- نرگس و ریـاحین گربر گرد تخت او برست و حله ی بهشت بیـاورند ` نرگس و گل های خوش بو اطراف تخت او رویین و لباس بهشت بیـاوردند 7- نمرود مرندیمان را گفت ` نمرود خدمتکاران را گفت 8- این همـه فضل او کرد ` این همـه را بخشش کرد 9- نیک خدای هست ` خوب خدای است 10- مملکت تو را زیـارت کند ` مملکت تو را برکت مـی دهد 11- من بـه خداوند بگروم ` من بـه خداوند ایمان مـی آورم 12- با ابراهیم دوستی گیرم و با خداوندی بسازم ` با خدای ابراهیم سازگاری کنم و با او دشمنی نداشته باشم 13- حشمت ایشان برود ` شکوه ایشان ازبین برود 14- این از رای ضعیف بود ` این از کم فکری بود
درس هفتم بردار حنسنک
15- بعد به سر قصه شد ` بـه سر قصه خواهد شد 16- گذشته شده هست ` مرده است 17- بـه پاسخ آن کـه از وی رفت گرفتار ` بـه گرفتار اعمال خود شده است 18- هر چند مرا از وی بر آمد ` هر چند او بـه من بدی کرد 19- تعصبی و تزیدی کشد ` جانب داری و دروغ کشد 20- طعنی نزند ` سر زنش نکند 21- این بو سهل مردی امام زاده و محتشم و فاضل و ادیب بود ` این بو سهل مردی بزرگ زاده و محتشم و دانشمند و ادیب بود 22- اما شرارت و زعارتی درون طبع وی موکر شده ` اما بد خوی و تند خوی با سرشت او استوار شده بود 23- همـیشـه چشم نـهاده بودی ` همـیشـه مراقب بود. 24- آن چاکر رالت زدی ` و آن نوکر را تنبیـه مـی کرد 25- فرو گرفتی` لطمـه مـی زد
26- آن گاه لاف زدی ` آن گاه بـه دروغ زدی 27- جز استادم ` بو نصر مشکان 28- کـه وی را فرو نتوانست برد ` نتوانست بـه او آسیبی بزند 29- بی آن کـه مخدوم خود را خیـانتی کرد ` بی آنکه پادشاه خود را خیـانتی د 30- نگاه داشت ` مطابق مـیل او رفتار کرد 31- حال حسنک دیگر بود ` روش حسنک غیر از روش بونصر مشکان بود 32- این خداوند زاده ` سلطان محمود 33- کـه اکفا آن را احتمال نکنند ` کـه مردم آن را تحمل نمـی کنند 34- فضل جای دیگر نشیند ` حساب فضا و دانش جداست
35- امـیرت ` سلطان محمود 36- سلطان ` سلطان مسعود 37- درون این کیستند ` چه کاره هستند
38- حسنک عاقبت تمور و تعدی خود کشید ` حسنک عاقبت بی باکی و گستاخی خود کشید
39- این مرد بر مرکب چوبین نشست ` کنایـه از این هست که بـه دار آویخته شد .
40 – از انواع استخفاف آن چه رسید کـه چون باز جستی نبود` از انواع خاری آن چه رسید کـه چون بازرسی نبود 41- انتقام و تشفی ها رفت ` انتقام و سختی گیری کرد 42- تعصب و انتقام مـی بود ` دائم او را سخت گیری مـی کرد 43- بر سهل مثال داد ` بو سهل فرمان داد 44- بسیـار محابا رفتی ` بسیـار او را ملاحضه مـی کردم 45- امـیر بس حلیم و کریم بود ` امـیر بس صبور و بزرگوار بود 46- حجتی و عذری حتما کشتن این مرد را ` به منظور کشتن این مرد دلیل داشت 47- قرمطی هست ` کافر هست 48- بیـازرد ` آزرده شد
49- نامـه از امـیر محجمود باز گرفت ` نامـه نگاری و مکاتبه را قطع کرد 50- من درون ایستادم ` من آغاز کردم 51- راه بادیـه ` راه صحرا 52- چند گونـه صورت د ` گزارش د 53- که تا نیک آزار گرفت ` رنجیده خاطر شد 54- و از جای بشد ` بسیـار ناراحت شد 55- امـیر ماضی ` سلطان محمود 56- چنان کـه لجوجی و ضجرت وی بود ` چنان کـه لج بازی و دشمنی وی بود 57- درست گردد ` ثابت شود 58- آن طرایف کـه نزدیک امـیر محمود فرستاده بودند ` آن هدیـه کـه نزدیک امـیر محمود فرستاده بودند 59- محمود فرمان یـافت ` مرد 60- با قضات و مزکیـان که تا آن چه خریده آمده هست ` با قاضی ها و آدم های عادل که تا آن چه خرید آمده هست 61- دانشمند نبیـه ` دانشمند آگاه 62- چون این کوکبه راست شد ` چون این جماعت آماده شد 63- بـه دکان ها نشسته درون انتظار حسنک یک ساعت ببود ` بـه سکو نشسته درون انتظار حسنک مدتی طول کشید 64- جبه ای داشت حبری رنگ ` بالا پوش داشت سیـاه رنگ
65- خلق گونـه دراعه وردایی سخت پاکیزه و دستاری نشابوری مالیده ` کهنـه بالا پوش بسیـار پاکیزه و عمامـی کهنـه 66- موزه ی مـیکا ئیلی` نوعی کفش 67- والی حرس ` افسر نگهبانان 68- نماز پیشین ` نماز ظهر 69- خواجه بو سهل را بر این کـه آورد ` خواجه بو سهل را بر انگیخت 70- کـه آب خویش ببرد ` کـه باعث شد آبروی خود را ببرد 71- مـی ژکید ` غرغر مـی کرد 72- بو سهل را طاقت برسید ` تحمل بو سهل تمام شد 73- کرا کند ` ارزش دارد 74- مرا شعر گفته هست ` مرا قبلاً ستایش مـی کرد 75- بو سهل را صفرا بجنبید ` بسیـار خشمگین شد 76- دو قباله نبشته بودند ` دو سند بنبشته بودند 77- اسباب و ضیـاع حسنک ` اسباب و آب و زمـین حسنک 78- آن بـه طوع و رغبت و آن سیم کـه معین کرده بودند `آن بـه مـیل و اراده و مـیل و آن سیم کـه معین کرده بودند 79- گواهی نبشتند ` قول نامـه نوشتند 80- سجل کرد ` امضاء کرد 81- ژاژ مـی خاییدم ` سخنان بیـهوده 82-ان خواجه را نواخته داشتم ` اطرافیـان خواجه احترام مـی گذاشتند 83- بـه ستم وزارت مرا دادند و نـه بـه جای من بود ` وزارت را بـه نا حق و به زور بـه من دادند 84- مرا فرو نگذارد ` مرا رها نکند 85- خواجه مرا بحل کند ` خواجه مرا حلال کند 86- صفرای خویش بر نیـامدم ` نتوانستم بر خشم خودم غلبه کنم 87- نیک بمالید ` تنبیـه کرد
88- بیش چنین سهو نیفتد ` دیگر چنین اتفاقی نمـی افتد 89- نماز خفتن ` نماز عشاء 90- نباید رقعتی نویسد ` نباید نامـه نویسد 91- دو مرد پیک راست د با جامـه ی پیکان کـه از بغداد آمده اند ` دو مرد را بـه شکل و شمایل قاصد و رسول آراستند و چنین وا نمود د کـه آنـها از بغداد آمده ا ند 92- چون کارها ساخته آمد ` چون کارها آماده شد 93- شارستان ` قسمت پایین شـهر 94- پذیره ی وی آمد ` استقبال وی آمد 95- ازار بند استوار کرد ` کمربند استوار کرد 96- پایچه های ازار را ببست و جبه و پیراهن بکشید ` پایچه های شلوار را ببست و بالاپوش و پیراهن بکشید 97- آن شور بنشا ند ند `آن غوغا بنشاند ند 98- رسن ها فرود آورد ` طناب فرود آورد 99- کـه سنگ دهید ` با سنگ نزنید 100- رند ` انسانـهای بی سرو پا و ولگرد 101- خبه کرده ` خفه کرده بود 102- این همـه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیـا بـه یک سوی نـهادند ` این همـه اسباب دشمنی از بهر مال دنیـا بـه یک سوی نـهادند 103- احمق مردا کـه دل درون این جهان بندد کـه نعمتی بدهد و زشت بازستاند ` چه بسیـار احمق استی کـه دل بـه این دنیـا ببندد دنیـایی کـه نعمتی بـه آن مـی دهد و آن را بسیـار زشت مـی گیرد 104- بداشته درون طبقی با مکبه ` درون درون ظرفی با سرپوش آوردند 105- نوباوه آوردند ` مـیوه ی نورس آوردند 106- که تا به دستوری فرو گرفتند ` که تا به اجازه پایین آوردند 107- سخت جگر آور ` سخت شجاع 108- جزعی نکرد `گریـه نکرد 109- ماتم بداشت ` عزاداری برگزار کرد 110- جای آن بود ` حق هم همـین بود
111- سرش را ببرید زیرا کـه او بزرگ بزرگان هست و او زینت روزگار و تاج حکومت بود
112- اگر قرمطی جهود و کافر بود شایسته او نبود کـه به دار آویخته شد
درس هشتم داستان شیرو
1- دررسیدند ` بزرگ شدن 2- اعراض نمودند ` دوری نمودند 3- پدر مو عضلت و ملامت ایشان واجب دید ` پدر نصیحت و سرزنش ایشان واجب دید 4- فراخی معیشت هست ` آسایش زندگی هست 5- رفعت منزلت ` بالا بردن مقام 5- الفغدن مال هست ` ذخیره ی مال هست 6- رضای اهل ` رضایت مردم 7- صیـانت نفس ` حفظ نفس 8- مـهمل گذارد ` رها کند 9- روزگار ، حجاب مناقشت پیش مرادهای او بدارد ` روزگار رسیدن بـه آرزوهای آن شخص را سخت مـی کند 10- پسران بازرگان عفلت پدر بشنودند ` پسران بازرگان نصیحت پدر بشنودند 11- نیکو بشناخت ` نیکو بشناختند 12- برادر مـهتر ایشان روی بـه تجارت آورد ` برادر بزرگ تر ایشان روی بـه تجارت آورد 13- درون راه خلابی پیش آمد ` درون راه باتلاقی پیش آمد 14- حالی ` فوراً 15- وی را تیمار مـی داری ` وی را مواظبت مـی کند 16- ملول گشت ` خسته و درمانده شد 17- سقط شد ` مرد 18- بـه مدت ` بـه مرور 19- انتعاشی حاصل آمد ` بهبود یـافتن حاصل آمد 20- انواع نبات و اصناف ریـاحین ` انواع گیـاهان و انواع گیـاهان خوش بو 21- بطر اسایش و مستی نعمت بدو راه یـافت ` درون اثر آسایش و نعمت فراوان مقرورو متکبر شد 22- مردی را به منظور تعهد او بگذاشت ` مردی را به منظور مراقبت او بگذاشت 23- و حوش و سباع ` امارت وحشی و درندگان 24- مـی بهراسد ` مـی ترسد 25- بر جای ساکن مـی بود ` از ترس خشک شده بود 26- درون مـیان اتباع او دو شگال بودند ` درون مـیان پیروان او دو شغال بودند 27- هر دو دهای تمام داشتند ` هر دو زیرک کامل داشتند 28- چه مـی بینی ` نظرت چیست 29- بر جای قرار کرده هست ` خشک شده هست 30- فایده ی تقرب بـه ملوک رفعت منزلت هست و اصطناع دوستان و قهر دشمنان ` فایده ی تقرب بـه ملوک بالا بردن مقام و برگزیدن دوستان و خشم گرفتن دشمنان 31- و ما از آن طبقه نیستیم کـه این درجات رامرشح توانیم بود و در طلب آن قدم توانیم گذارد ` و ما از آن گروهی نیستیم کـه خودمان را آماده چنین مقام های کنیم و بتوانیم بـه آن برسیم 32- مراتب مـیان اصحاب مروت و ارباب همت مشترک و متنازع هست ` این سخنان بین جوانان و انسانـها با همت مشترک و مختلف نقل شده 33- هر کـه نفس شریف دارد خویشتن را از محل و ضیع بـه منزلت رفیع مـی رساند ` هری نفس و شریف دارد خودش را از محل پست بـه مقام بالا مـی رساند 34- عقل سخیف هست از درجت عالی بـه رقبت خامل گراید ` کم عقل هست از مقام بالا بـه مقام بی ارزش و پست مـی رسد 35- عرضه کنم ` نشان کنم 36- کـه تردد و تحیر بدو را ه یـافته هست ` دو دلی و سر گردانی بدو راه یـافته هست 37- تفرجی حاصل آید ` آسایش حاصل آید 39- چگونـه قربت و مکانت جویی ` چگونـه نزدیکی و مقام جویی 40- فراست خویش ` زیرکی خویش 41- مباشرت کار بزرگ و حمل بار گران او را رنجور نگرداند ` اقدام کار بزرگ و تحمل بارگردان او را رنجور نگرداند 42- مقرون گرداناد` همراه کنند 43- کجا مـی باشی ` کجایی 44- مقیم شده ام ` اقامت کنم 45- کفایت کنم ` انجام مـی دهم 46- خامل منزلت و بسیـار خصم باشد ` پست و بی ارزش و بسیـار دشمن باشم 47- چنان کـه فروغ آتش اگر چه فروزنده خواهد کـه پست سوزد بـه ارتفاع گراید ` شعله های آتش اگر چه روشن کننده ی آن مـی خواهد بسیـار شعله ور نشود ولی آتش بـه زات خود شعله ورت مـی شود 48- بر کافه ی خدم و حشم ملک کـه آن چه ایشان را فراز آید که تا نصیحت باز نمایند ` بر همـه ی خدمتکاران پادشاه کـه آن چه به منظور آن ها پیش مـی آید از نصیحت باز نمایند 49- با او الفی تمام گرفت ` با او دوستی تمام گرفت 50- اتباع خویش را نیکو نشناسد ` اطرافیـان خویش را نیکو نشناسد 51- جای ببرد ` ترساند 52- کـه عنان تمالک و تماسک از دست او بشد ` کـه او اختیـار خودش را از دست داد 53- مقام صواب نباشد ` ماندن درست نیست 54- دمنـه با او وثیقتی کرد ` دمنـه با او عهد کرد 55- از شفقت و اکرام و مبرت و انعام مانصیبی تمام یـاوی ` از مـهربانی و اکرام و نیکی و نعمت ها ما بهره مند شویم 56- درون اعزاز و ملاطفت اطناب و مبالغت نمود` درعزیز داشتن و مـهربانی زیـادروی نمود 57- چه ترحیب مـی نماید ` چه نزدیکی مـی نماید 58- که تا قربت و مکانت یـافت ` تامقام یـافت 59- مـی اندیشم کـه به لطایف حیل بکوشم که تا او را درگردانم ` تلاش مـی کنم کـه با حیله های زیرکانـه او را منصرف کنم 60- وجهی دارد ` خوب هست 61- و اگر مضرتی بدو پیوندد ` و اگر ضرری بـه شیر برسد 62- زینـهار که تا آسیب بر آن نزنی ` مواظب باش کـه آسیبی بـه نرسانی 63- چون دژمـی ` چون ناراحت 64- درون حال فراغ خلوتی راست آید ` مـهرمانـه این موضوع را بگویم 65- مـهمات تاخیر بر ندارد ` کارهای مـهم دیر نشود 66- خردمند مقبل کار امروز بـه فردا نیفگند ` خردمندخوشبخت کار امروز بـه فردا نیفگند 67- گزارد حق ` بـه جای آوردن حق 68- وفور امانت تو مقرر هست ` زیـادی امانت تو مشخص هست 69- نوعی استمالت نمود ` نوعی دل جویی نموده 70- رای و مکیرت او برانست ` نکر و اندیشـه زیرکی او را فهمـیدم 71- درون هر یک خللی تمام و ضعفی شایع دیدم ` خیلی ضعیف و ناتمام 72- افراط نمود ` زیـاده روی کرد 73- که تا هوای عصیـان از سر او باد خانـه ای ساخت ` که تا خیـال های بیـهوده بر سرش زد 74- دمدمـه ی دمنـه درون شیر اثر کرد ` وسوسه دمنـه درون شیر اثر کرد 75- چون خوره درون دندان جای گرفت ` چون درد درون دندان جای گرفت 76- مگر بـه قلع ` مگر بیرون آوردن 77- آن چه تازه هست ` آن چه تازه اتفاق افتاده هست 78- من کاره شده ام مجاورترا ` من از نزدیک شدن بـه کراهت دارم و این امر را زشت مـی دانم 79- دمنـه از اعزای شیر بپرداخت ` دمنـه از تحریک شیر بپر داخت 80- بـه دم او آتش فتنـه از آن جانب بالا گرفت ` بـه سخنان او آشوب از آن جانب بالا گرفت 81- از مضمون ضمـیر او تنسمـی کنم ` از دلش باخبر شود 82- شنز بـه ترحیب تمام نمود ` احوال پرسی تمام نمود 83- سوابق اتحاد ` گذشته دوستی ها 84- مشفق و یـار کریم عهد ` دلسوز و یـار وفادار 85- وحوش را بـه گوشت او نیک داشتی خواهم کرد ` با گوشت او به منظور حیوانات مـهمانی و ضیـافت خواهم کرد 86- بروجه مسارعت روی بـه حیلت آری ` بر وجه تند و سریع روی بـه حیلت آری 87- مگر دفعی دست دهد ` شاید رها شوی 88- عهود و مواثیق شیر پیش خاطر آید ` عهد و پیمان شیر پیش خاطر آید 89- شیر بر من غدر اندیشید ` شیر بر من خیـانت اندیشد 90- بر من اغالیده باشند ` بر من شوریده باشند 91- شیر تشمر او مشاهدت کرد ` شیر آمادگی او مشاهدت کرد . 92 - باران دویست ساله هم نمـی تواند گرد و غباری کـه تو بلند کردی بنشاند 93- بنگرای نادان ، درون وخامت عواقب حیلت خویش ` بـه فکر عاقبت حیله خودت باش 94- رنج نفس شیر و سمت نقض عهد ` آزار شیر و علامت پیمان شکنی 95- چون مفاوضت ایشان ` چون نصیحت ایشان 96- چندان عقل و کیـاست ` آن همـه عقل و زیرکی 97- این کار مصیب ` درون این کار درست اندیشیدم 98- توجع و تحسر سود نخواهد داشت ` دردمندی و حصرت سود نخواهد داشت 99- ناکامـی و مذلت ` ناکامـی و خواری 100- جای ترحم نیست ` جای رحم نیست 101- روزگار انصاف بستد ` روزگار حق کار را گرفت 102- افتدا و زرق او شیر را معلوم گشت ` دروغ و ریـاح او شیر را معلوم گشت 103- عواقب مکر و غدر همـیشـه نا محمود بوده هست ` عواقب مکر و خیـانت همـیشـه نا پسند بوده هست 104- خواتم و بدسگالی ` عاقبت بد اندیشی
درس نـهم چگونگی تصنیف گلستان
1- سنگ سرا چه ی دل بـه الماس آب دیده مـی سفتم :` با ریختن اشک سنگ خانـه ی کوچک دلم را صیقل مـی دادم (با گریـه دلم را سبک مـی کردم)
2- هر لحظه از عمر من سپری مـی شود و وقتی مـی بینم کـه چیزی زیـادی نمانده است
3- ایی کـه پنجاه سال از عمرت گذشت و تو درون خواب غفلت بـه سر مـی بری امـید هست که این 5 روز باقی مانده را قدر بدانیم
4- آنی کـه بمـیرد به منظور آن آمادگی نباشد شرمنده خواهد بود طبل حرکت ( مرگ ) فرا رسیده هست او هنوز بار توشـه خود را فراهم نکرده است
5- خواب شیرین صبح سفر انسان پیـاده از راه باز مـی دارد
6- هری بـه این دنیـا آمدو خانـه ای نویی به منظور خود درست کرد بعد از مدتی از دنیـا رفت و آن را بـه دیگری واگذار کرد .
7- آن شخص دیگر هم آرزوهای کوچی بـه سر داشت درون حالی کـه هیچ درون این عمارت دنیـا که تا ابد بـه سر بنده
8- این دنیـا را کـه مانند رفیق نیمـه راهی هست دوست نداشته باش زیرا این رفیق فریب کار شایسته ی دوست داشتن نیست .
9- خوب و بد همـه با ید بمـیرند بعد خوش با حال آنی کـه از دیگران بـه خوبی سبقت بگیرند .
10- عمر مانند برخی درون مقابل آفتاب تابستان هست اندکی از عمر باقی مانده هست در حالی کـه صاحب آن غافل و مغرور هست .
11- ایی کـه با دست خالی بـه بازار رفته مطمئن هستم کـه تو دست خالی بر مـی گردی .
12- هر محصول خودش را پیش فروش کند هنگام برداشت محصول بـه دیگران نیـازمند مـی شود
13- روز دریـابی ` درک کنید 14- رحلت `کوچ 15- رحیل ` کوچ 16- سبیل ` راه 17- هوسی` آرزوی کوچ 18- غدار `فریب کار 19- خنک ` خوشا 20- تموز` تابستان 21- غره ` فریب خورده 22- ترسمت پر نیـاوری دستار ` مطمئن هستم با دست خالی بر مـی گردی 23- بعد از تامل این معنی مصلحت آن دیدم کـه در نشین غدلت نشینم ` بعد از اندیشیدن بـه این موضوع رسیدیم کـه گوشـه نشینی کنم . 24- دامن از صحبت فراهم چینم ` گوشـه نشینی اختیـار کنم
25- آنی کـه کرو لال درون گوشـه ای بنشیند ازی کـه مـهار زبان خود را درون دست ندارد بهتر هست .
26- صم بکم ` کرو لال 27- تایکی از دوستان کـه در کجاوه انیس من بودی ` تایکی از دوستان کـه در محمل هم نشین و هم صحبت من بود 28- حجره جلیس بـه رسم قدیم از درون در آمد ` حجره دوست بـه رسم قدیم وارد شد 29- چندان کـه نشاط ملاعبت کرد ` چندان کـه نشاط شوخی کرد 30- بساط مداعبت گسترد جوابش نگفتم ` هر قدر زمـینـه شوخی و خنده را فراهم کرد بـه او پاسخی ندادم
31- و از سر زانوی تعبد بر نگرفتم ` و از سر زانوی عبادت بر نگرفتم 32- اکنون قدرت حرف زدن دادی با خوبی خوش سخن بگو 33- زیرا وقتی فردا عجل برسد مجبوری کـه ساکت و خاموش بمانی 34- زبان درکشی ` خاموش شدن 35- از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید ` تایکی از نزدیکان بر حسب اتفاق او را ماجرا مطلع گردانید 36- نیت جزم کـه بقبت عمر معتکف نشیند ` بقیـه ی عمر خود را گوشـه نشینی کند 37- سر خویش گیر ` دنبال کار خود رفتن 38- راه مجانبت پیش ` راه دوری پیش 39- بـه عذت عظیم ` قسم بـه بزرگی خداوند 40- عادت مالوف ` عادت همـیشگی 41- آزردن دوستان جهل هست ` آزردن دوستان نادانی است 42- کفارت یمـین سهل و خلاف راه صواب هست ` کفاره قسم شکستن آسان و خلاف راه صواب است 43- نقض رای اولو الالباب : ذوالفقار علی درنیـام و زبان سعدی درکام ` اندیشـه ی خردمندان هست که شمشیر علی (ع) درون غلاف بماند و زبان سعدی درون دهان آرام بگیرد
44- ای خردمند زبان درون دهان چه حکمـی دارد زبان مانند کلیدی به منظور گنجینـه ی هنرمند هست .
45- وقتی زبان بـه سخن درنیـاید چهی مـی داند کـه انسان طلا فروش ( باارزش ) هست یـا خورده فروشی ( بی ارزش ) هست .
46- اگر چه درون نزد انسانـهای خردمند سکوت نشانـه ی ادب هست ولی بهتر هست که انسان بـه هنگام نیـاز سخن بگوید .
47- دو چیز نشانـه سبکی عقل هست یک سخن نگفتن بـه هنگام ضرورت و دوم سخن گفتن بـه هنگامـی کـه ساکت باشی
48- پیله ور `خرده فروش 49- دو چیز طیره ی عقل هست ` دو چیز سبکی عقل هست 50- فی الجمله زبان از مکالمـه ی او درون کشیدن قوت نداشتم ` درون هر حال زبان از مکالمـه ی او درون کشیدن قوت نداشتم 51- محادثه ی ` با یکدیگر سخن گفتن 52- یـار موافق بود و ارادت صادق ` دوستی یک دل بـه من ارادت پاکی داشت . 53- وقتی کـه مـی خواهی بای بـه جنگی بای بـه جنگ کـه یـا چاره ای به منظور او داشته باشی یـا بتوانی فرار کنی 54- گزیرت بود ` چاره بود 55- تفرج کنان بیرون رفتیم : درون فصل ربیعی کـه صولت برد آرمـیده بود و اوان دولت ورد رسیده بود ` گردش کنان بیرون رفتیم : درون فصل بهار کـه حمله سرما آرمـیده بود و هنگام دوران حکومت رسیده بود
56- اول اردیبهشت ماه از روی تقویم جلالی کـه بلبل ها از روی منبر شاخه های درخت آوازخوانی مـی د . 57- بر روی گل سرخ مرواریدی از شبنم نشسته هست مانند قطره ی غرقی کـه برروی چهره ی یک زیبا روی خشمگین نشسته باشد .
58- ماه جلالی ` گل سرخ 59- منابر قضبان ` منبر شاخه ی درخت 60- لالی ` مروارید 61- بر عذار شاهد غضبان ` بر چهره زیبا و خشمگین 62- شب را بـه بوستان یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد ` بـه هنگام شب درون باغ بوستان یکی از دوستان شب را بر صبح رساندیم 63- گفتی کـه خرده ی مـینا بر خاکش ریخته و عقد ثریـا از تاکش درون آویخته ` انگار کـه شیشـه های رنگی بر خاکش ریخته بودند و خوشـه های انگور همانند ستارگان پروین از درختان انگور آن آویخته باشد
64- بوستانی کـه یبارش خوش گوار و درختستانی کـه آوای پرندگانش خوش و آهنگین بود
65- آن باغ پر از گلها رنگارنگ بود و درختان پر از مـیوه های گوناگون بودند
66- و باد زیر سایـه های درختان آن خرش رنگارنگی گسترده بود .
67- سلسال ` آب گوارا 68- بوقلمون ` رنگارنگ 69` دیرمش دامنی گل و ریحان و سنبل درون ضمـیران فراهم آورده و آهنگ رجوع کرده ` دیرمش یک بقل گل و گیـاهان خوشبو و سنبل و ریحان دشتی جمع کرده و قصد بازگشت کرد 70- گفتم : گل بستان را چنان کـه دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد ` همانطور کـه مـی دانی گل زیـاد پایدار نیست و باغ گلستان بـه عهد سرسبز بودن خود وفادار نیست 71- هر چه نپاید دلبستگی را نشاید ` هر چیزی کـه جاودانـه و پایدار نیست شایسته دوست داشتن نیست 72- به منظور نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستانی توانم تصنیف کرد ` به منظور خوشحالی و خرمـی بینندگان و آسودگی خاطر حاضران مـی توانم کتاب گلستانی بنویسم 73- کـه باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیع آن را بـه طیش خریف مبدل نکند `که باد پاییزی نتواند وراق آن را نابود کند و گذر زمان نتواند خوش بهار آن را بـه خشم پاییز تبدیل کند
74- این طبق پر از گل بـه چه دردت مـی خورد بیـا و از یک ورق از کتاب گلستان من همراه داشته باش
75- عمر گل بسیـار کوتاه اس درون حالی کـه این کتاب گلستان من همـیشـه خوش و خرم خواهد بود
76- « الکریم اذا وعد و فی » ` جوان مرد وقتی وعده دهد وفا کند 77- فصلی درون همان روز اتفاق بیـا من افتاد ` درون همان روز پاک نویس یک فصل از گلستان مـیسر شد 78- درون لباسی کـه متکلمان را بـه کار آید و مترسلان را بلاغت بیفزاید ` بـه شیوه ی کـه به درد سخن وران بخورد و بلاغت شیوای بیفزاید .
درس دهم درون سبب عید نوروز
1- عید نوروز از اجله و اقدام اعیـاد ملی روی زمـین هست ` عید نوروز از بزرگ ترین و قدیمـی ترین اعیـاد روی زمـین هست 2- رسوخ ` نفوذ 3- مرتسم داشت ` ترسیم کرد 4- صفای قلوب مکدره هست ` پاکی قلبها تیر و تار هست 5- د تالار بزرگی بـه تخت مرصع جلوس نموده بود ` درون تالار بزرگی بـه تخت پر از طلا و جواهر جلوس نموده بود 6- از ایـام عتیق یـادگار مانده و دیگر موسمـی هست ` از ایـام گذشته یـادگار مانده و دیگر زمانی هست .
درس یـازدهم معنی شعر دانش دبیری و شاعری
1- روزگار را سرزنش نکن و این خیره سری را از سرت بیرون کن
2- روزگار را گناه کارندان و شایسته نیست انسان دانا عوامل غیر محسر را کوشش کند.
3- که تا زمانی کـه جهان ظلم ستم بیشیـه مـی کند تو را صبر پیشـه ی خود کن
4- هم اکنون این طرز فکر غلط کنار بگذار این قضاوت را بـه فردا واگذار نکن
5- وقتی خودت سرنوشتت را خراب مـی کنی از روزگار انتظار خوشبختی نداشته باش
6- اگر تو از آموختن سر پیچی کنی هیچ وقت با مقام منزلت بالا نخواهی رسید
7- چوب درختان بی ثمر را مـی سوزانند زیرا به منظور بی ثمری همـین عمل شایسته است
8- با فرا گرفتن علم دانش مقام تو را از آسمان فراتر مـی رود و آن را بـه فرمان خود درخواهی آورد
9- مواظب باش بی جهت نویسندگی و شاعری را دانش بـه حساب نیـاورد
10- بله نویسندگی و شاعری هر دو نوعی سخن هست اما هیچ شباهتی به سخنان پیـامبر وحی ندارد
11- اگر تو حرفه ی شاعری را بیش گرفتیی دیگر هم نوازندگی و خوانندگی پیشـه خود قرار گرفته است
12- درون جایی کـه مطربان و نوازنندگان مـی نشینند تو سرپا هستی ( ارزش مطربان از تو بیش تر است) بعد شایسته زبان گستاخی را کوتاه کنی .
13- چهره ی همچون ماه و گیسوان خوش بو را بـه شمشاد لاله تشبیـه کنی و آنـها را توصیف کنی
14- با وجود زهد و عمار و ابوذر شایسته هست که عنصری محمود غزنوی را ستایش کند
15- منی هستم کـه مروارید پر از ارزش سخن فارسی را دریـای صاحبان قدرت ( خوکان ) قربانی نمـی کنم .
درس دوازدهم معنی شعر بیدار و پنـهان
1- خوشبحال دردی کـه درمانش تو باشی و خوش بـه جان آن شی پایـان راه تو باشی
2- خوشبحال آن چشمـی کـه چهره ی زیبای تو را ببیند و خوشحال آن سرزمـین بـه پادشاه تو باشی
3- خوشبحال آن جان دلی کـه به تو معشوق آن هستی
4- شادی شادابی و کامرانی روزگارخوش آنی دارد کـه تو را بخواهد
5- خوشبحال آن دل امـید واری کـه به امـید لطف و محبت تو دل بسته است
6- درون آن خانـه ای کـه تو مـهمان آن هستی همـیشـه شادی و خواهد بود
7- گل و گلزار برایی خوشایند خواهد بود کـه تو باغ گلستان او باشی
8- آنی کـه تو نکهبانش هستی دیگر ترسی ندارد
9- عراقی همـیشـه خواهان درداست فقط بـه این امـید کـه تو درمان درد باشی
درس دوازدهم معنی شعر الفت موج
1- نـه تنـها معشوق از من مـی گریزد بلکه خار بیـابان نیز از من دوری بر مـی گزیند فقط خار هست که مرا بـه طرف خودش رها شد
2- تو بـه معشوق با من مانند دوستی موج با ساحل هست لحظه ای درون کنار ساحل و لحظه ای دور از ساحل است
3- اگر من همچون مورچه ای نا توان ضعف هستم و کاین قدرت توانایی دارم کـه سرزمـین سلیمان مال من بود آن را ببخشم .
4- با هر شیوه ای چه با سخن گفتن چه با سکوت چه با لبخند چه با یک نگاه بـه راحتی مـی توان دل مرا بدست آورد
5- من مانند قمری ریخته بالی هستم بعد بهی پناه ببرم که تا کی مـی خواهی معشوق که تا کی مـی خواهی از من روی برگردان
6- ای کلیم این همـه بیـهوده اشک نریز گرد و غبار غم راحتی بـه طوفان اشک نمـی توان شست
نویسنده درون جمعه نـهم اسفند ۱۳۸۷ |
ذکر حسین بن منصور
چنین نقل کرده اند کـه آن روز درویشی از مـیان جمع از او پرسید کـه « عشق چیست» بـه حلاج گفت: « عشق آن هست که امروز مـی بینی و فردا و پس فردا خواهی دید» آن روز او را بر سر دار بردند، کشتند. فردای آن روز جسدش را سوزاندند و پس فردای آن خاکسترش را بر باد دادند. یعنی عشق ، مردن و سوختن و فنا شدن است.
وقتی درون دروازه باب الطاق او را بـه زیر ایوان سرپوشیده بردند، او پای بر نردبان نـهاد که تا از ایوان بالا برود مردم از او پرسیدند « چه حالی داری؟ » گفت: گویی بـه معراج مـی روم معراج مردان حق بر بالای دار است. دست ها را بلند کرد و رو بـه قبله بـه مناجات ایستاد و دعا کرد و آنچه مـی خواست از خدا خواست. سپس بر بالای دار رفت . گروه شاگردان او گفتند . درباره ما کـه پیرو تو هستیم و درباره آنان کـه تو را انکار مـی کنند و مـی خواهند تو را سنگباران کنند چه مـی گویی؟
جلاج گفت: « منکران دو برابر شما پاداش دارند. زیرا شما فقط از روی خوش گمانی بـه من ارادت دارید و تقلید مـی کنید درون حایل کـه آنان از هیبت اعتقاد بـه خدای یکتا و از هیبت دین و شریعت درون جنب و جوش هستند و در شریعت ایمان بـه خدای یکتا از اصول دین هست در حالی کـه حسن ظن از فروع دین است.
پس مردم شروع بـه سنگسار حلاج د. شبلی هم به منظور همراهی دیگران گلی بـه سوی او انداخت ؛ حسین از سردرد آهی کشید ، گفتند : از این همـه سنگی کـه به تو زدند هیچ دم نیـاوردی ، چرا با این گل آه و ناله کردی؟ این کار چه رازی دارد؟ حسین گفت:تنی کـه نمـی دانند و سنگ مـی زنند قابل بخشش هستند .آن کار برایم سخت هست که شبلی راز انا الحق گفتن مرا مـی داند و نباید با غافلان همراهی کند .سپس دست های او را از تن جدا د و او خندید گفتند: به منظور چه مـی خندی؟ گفت: ب دست های آدم دست بسته آسان هست ، مردی هست که دست هوای نفس را کوتاه کند کـه همت بلند انسان را بـه پستی مـی کشاند. سپس پاهایش را بد . او تبسمـی کرد و گفت: با این پای جسمانی بر روی زمـین خاکی سفر مـی کردم اما پای دیگری دارم کـه پای روح و جان هست و با آن هر دو عالم را زیر پا مـی گذارم .اگر مرد هستید آن پا را جدا کنید. ولی نمـی توانید. سپس دو دست بریده خون آلودش را بـه صورتش مالید و چهره و بازوانش را خون آلود کرد. گفتند: چرا چنین کردی؟ گفت از آنجا کـه خون زیـادی از من رفته هست ، مـی دانم کـه رویم زرد شده هست . مـی ترسم شما خیـال کنید کـه از بیم و هراس مرگ چهره ام زرد شده هست از این روی خونم را بـه چهره مالیدم که تا در نظر شما ظاهربینان سرخ روی باشم، زیرا آرایش مردان حق خون آنان است.
(1)
درون ذکر حسین بن منصور (رحمـه الله علیـه)
آن کشته راه حق آن دلاور بیشـه عرفان و حقیقت جویی ، آن دلیر مرد راستگو آن فرو رفته درون دریـای پرموج عشق ، حسین بن منصور حلاج بود کـه رحمت خداوند بر او باشد – کاری کـه او کرد، کار عجیبی بود و واقعه های کمـیاب و عجیبی داشت کـه ویه او بود ، زیرا هم بـه اوج و نـهایت سوختن درون عشق حق و شوق رسیدن بـه حق را داشت و هم از سختی و شدت شعله های آتش هجران و دوری از حق درون تب و تاب بود – از عشق حق مست و بی قرارا و سرگشته درون روزگار شده بود و در این راه، عاشق راستگو و پاکباخته و از جان گذشته بود و برای مبارزه با نفس سعی و تلاش بسیـار کرد و به خود سختی بسیـار داد که تا نفس را سرکوب کند وکارهای شگفت و خارق العاده بسیـار داشت. درون طلب حق و حصول کمال همت و اراده ای بلند داشت و بلند مرتبه بود – و او درون زمـینـه عرفان و شناخت حقیقت و اسرار حق و معانی مختلف ، کتاب های بسیـاری با بیـانی دشوار و پیچیده و کلماتی مشکل نوشته هست – خوش صحبت بود کلامش شیوا و جذاب و رسا بود و هیچ چنین کلام و بیـانی نداشت و در راه حق ، حالت های عارفانـه و بینش و ادراک و هوشیـاری داشت کـه هیچ نداشت – بیشتر بزرگان و پیران صوفیـه کارهای او را انکار د و گفتند کـه در راه تصوف قدمـی بر نداشته . فقط ابو عبدالله خفیف و شبلی و ابوالقاسم قشیری کـه خداوند برآنـها رحمت کند، او را تایید د، چنانکه استاد ابوالقاسم قشیری درباره او چنین گفت کـه : اگر حلاج درون پیشگاه حق مورد قبول و پذیرش قرار گیرد ، انکار و مخالفت مردم او را رد نمـی کند، تاثیری درون حال او ندارد و اگر از درگاه حق رانده شده باشد ، قبول و تایید خلق ارزشی ندارد و در نزد حق مقبول نیست.
پیوسته درون حال سختی بـه نفس و عبادت حق وبیـان شناخت یگانگی حق بود و هنگامـی کـه سخن معروف خود یعنی انا الحق راگفت، درون لباس اهل علم و مصلحت و در مـیان گروه اهل شریعت و سنت بود – اما عده ای از مشایخ بـه خاطر شریعت و مدهب و دین او را راندند و علت ناخشنودی بزرگان صوفیـه از حلاج این بود کـه او را درون حالت شکر و سرمستی عارفانـه اسرار عرفان را فاش مـی کرد . چنین شد کـه او نخست بـه خدمت سهل بن عبدالله شوشتر آمد و دو سال درون خدمت و مریدی او بود. سپس تصمـیم گرفت بـه بغداد سفر کند و این نخستین سفر او بود کـه در آن هنگام هیجده سال داشت – سپس از بغداد بـه بصره رفت و با عمروبن عثمانی مکی ملاقات کرد ، هیجده ماه درون محضر درس و صحبت عمروبن عثمان بود درون این هنگام ابویعقوب اقطع خود را بـه عقد همسری او درآورد 0 آن گاه عمروبن عثمان از او آزرده شد و رنجیده و در نتیجه حسین از بصره بـه بغداد بازگشت و به پیش جنید رفت جنید بـه او گفت کـه در گوشـه خلوتی بـه گوشـه نشینی بپردازد. مدتی هم درون هم صحبتی و شاگردی او بود که تا این کـه تصمـیم گرفت بـه سفر حج برود .یک سال درون حجاز گوشـه نشینی اختیـار کرد ، سپس دوباره بـه بغداد بازگشت – حسین با گروهی از صوفیـان بـه پیش جنید رفت ومسایل و سئوال هایی از او پرسید ولی جنید پاسخ او را نداد و گفت: تو هنوز جوانی ، زود هست که درون این باره صحبت کنی و خود را بـه کشتن دهی و سرت بر بالای چوب دار برود – حسین گفت: « روزی کـه من بر سر چوبه دار بروم تو خرقه تصوف از تن درون خواهی آورد لباس اهل ظاهر و شریعت خواهی پوشید(دورویی و نفاق خواهی کرد)
نقل د کـه آن روز پیشوایـان دین فتوا دادند کـه حسین را حتما کشت ، جنید خرقه درویشی بـه تن کرده بود و فتوا نمـی نوشت خلیفه دستور داده بود کـه « فتوای جنید لازم است» چنین شد کـه جنید لباس عالمان پوشید عمامـه برسرنـهاد و جبّه بر تن کرد، وبه مدرسه رفت و در جواب حکم نوشت کـه « ما بـه ظاهر حکم مـی کنیم» یعنی درون ظاهر امر با توجه بـه احکام شریعت حتما کشته شود و حکم بر ظاهر هست .اما باطن امر را خدا مـی داند.
پس چون حسین جواب مسایل را از جنید نشنید دگرگون شد و بدون اجازه او بـه شوشتر رفت و یک سال درون آنجا بود او درون ژیش مردم بسیـار معروف شد ولی او بـه سخنان مردم ظاهر بین هیچ اعتنا نمـی کرد که تا این کـه به او حسادت د، عمروبن عثمان درباره او نامـه هایی نوشت و به خوزستان فرستاد و کارها و احوال حسین را درون نظر آنان زشت جلوه داد و حسین نیز دلگیر شد .از آنجا روی گرداند و لباس صوفیـانـه را از تن بیرون کرد ولباس مردم عامـی را پوشید و با مردم هم نشین شد اما با این کار تغییری درون حالت و رفتار او پیدا نشد. حسین پنج سال ناپدید شد و در طول این مدت چیزی درون خراسان و سرزمـین ماوراءالنـهر بود و چندی درون سیستان بود .بعد از پنج سال دوباره بـه اهواز بازگشت و برای اهالی آنجا سخنرانی کرد و مورد قبول خاص و عام قرار گرفت و از اسرار حق و عرفان به منظور خلق سخن مـی گفت و مردم بـه او لقب حلاج الاسرار یعنی گشاینده رازها دادند. سپس خرقه درویشی پوشید و قصد زیـارت خانـه خدا را کرد درون این سفر مریدان خرقه پوش زیـادی با او بودند. وقتی بـه مکه رسید ابو یعقوب نـهر جوری بـه او نسبت سحر و جادوگری داد . بعد از آنجا بـه بصره آمد و از بصره دوباره بـه اهواز برگشت .سپس گفت: « بـه سرزمـین های شرک مـی روم که تا مردم را بـه خداپرستی دعوت کنم » سپس عازم هندوستان شد و از آنجا بـه ماوراءالنـهر آمد ، بعد از آن بـه ولایت چین بزرگ رفت و خلق را بـه خداپرستی دعوت کرد و کتابهایی به منظور آنـها نوشت.
چنین نقل کرده اند کـه روزی حلاج بـه شبلی گفت: « ای ابابکر ! مرا یـاری کن یـا برایم دعا کن کـه من تصمـیم گرفته ام دست بـه کار بزرگ و خطیر ب .قدم درون راهی نـهاده ام و مشتاق انجام چنان کاری هستم کـه پایـان آن مرگ و کشته شدن هست .» هنگامـی کـه مردم درون کار عجیب حیران شدند ، مخالف و منکر بی حد و حساب و موافق و تایید کننده بسیـار پیدا شد . وقتی کارهای عجیب و خارق العاده را دیدند خبر چینان سخن چینی د و سخنان او را بـه گوش خلیفه رساندند و همگی بر کشتن او اتفاق نظر د زیرا او مـی گفت: «انا الحق» یعنی من حق هستم. بعد به خاطر این حرف حسین را بردند که تا بکشند .صد هزار آدم جمع شده بودند و او برروی همـه چشم مـی گرداند و مـی گفت: «حق ، حق من حق هستم.»
توجه
با پوزش از بازدید کنندگان محترم ممکن است متن دارای غلط های نگارشی باشد زیرا فرصت بازبینی نداشته ام
بنام خداوند جان و خرد
« گذر سیـاوش از آتش»
1- پیشوای زرتشتی بـه شاه کاووس گفت: کـه غم و درد شاه پنـهان نخواهد ماند.
2- اگر مـی خواهی حقیقت آشکار شود حتما آنـها را (سیـاوش یـا سودابه) آزمایش و امتحان کنی.
3- هر چند فرزند (سیـاوش) عزیز هست اما بدگمانی نسبت بـه او دل شاه را آزرده خواهد کرد.
4- از طرف دیگر بدگمانی نسبت بـه سودابه نیز شاه را آزرده خاطر مـی کند.
5- چون خیـانتکار معلوم نشد و در این باره سخنان گوناگون هست برای مشخص شدن بی گناه یکی از آن دو حتما از آتش عبور کند.
6- رسم و آئین روزگار این گونـه هست که آتش بـه انسانـهای بی گناه آسیبی نمـی رساند.
7- کیکاوس سودابه را بـه نزد خود فراخواند واو را با سیـاوش روبه رو کرد .
8- درون پایـان کیکاووس گفت: دل و جان من نسبت بـه شما آرام و مطمئن نمـی شود.
9- مگر آتش سوزنده گناهکار را مشخص سازد و او را رسوا کند.
10- سودابه این چنین پاسخ داد که: من راست مـی گویم.
11- سیـاوش حتما بی گناهی خود را ثابت کند زیرا کـه او کار بد کرده هست و بـه گناه روی آورده.
12- کیکاووس بـه پسر جوان خود گفت: نظر تو درون این باره چیست؟
13- سیـاوس درون پاسخ چنین گفت کـه : ای پادشاه جهان تحمل دوزخ از این تهمت برایم آسانتر است. (آتش جهنم برایم سهل است.)
14- اگر کوهی از آتش باشد از مـیان آن عبور مـی کنم و اگر قرار بر عبور از مـیان آتش باشد، به منظور من آسان است.
15- ذهن و روح شاه کاووس بواسطه ی اندیشـه درباره فرزند و همسر نیکوکارش پریشان شد.
16- اگر یکی از از این دو گناهکار شناخته شود از این بـه بعد چهی مرا شاه کاووس خواهد خواند.(آبرو و اعتبار پادشاهی ام از بین مـی رود.)
17- فرزند و بـه منزله ی خون و مغز من است. آیـا آبرو ریزی از این بدتر هم مـی شود.!
18- همان بهتر کـه ذهن و دل خود را از فکر این عمل زشت پاک کنم و چاره ای بیندیشم.
19- آن انسان خوش سخن و نکته سنج این گونـه فرمود که: با بد دلی و بدگمانی حکومت نکن.
20- کیکاووس دستور داد که تا ساربان صد کاروان اسب و شتر های بزرگ را از دشت بیـاورد.
21- اسب و شتر ها هیزم ها را حمل مـی د و همـه ی مردم به منظور تماشا بـه آن جا آمدند.
22- پهلوان جنگجو (کیکاووس ) با صد کاروان شتر سرخ مو هیزم های فراوانی آورد.
23- هیزم ها را مانند دو کوه بزرگ درون آن دشت بر روی هم انباشته د و مردم به منظور تماشا گرد آمده بودند.
24- فضای خالی بین دو کوه هیزم بـه اندازه ای بود کـه چهار نفر سوار بـه سختی مـی توانستند از آن عبور کنند.
25- درون آن زمان (زمان کیکاووس) ،راه و رسم شاهان درون تشخیص خطاکار از درست کار این گونـه بود .
26- سپس شاه بـه روحانی مشاور دستور داد کـه بر روی هیزم ها نفت بریزند.
27- دویست مرد به منظور آتش زدن هیزم ها آمدند و در هیزم ها دمـیدند .گویی شعله های بزرگ آتش شب تاریک را بـه روز روشن مبدل مـی کرد.
28- درون اولین دمـیدن دود سیـاهی بـه هوا برخاست ولی بعد از آن آتش زبانـه کشید و هیزم ها شعله ور شد.
29- زمـین بواسطه ی شعله های آتش از آسمان هم نورانی تر شد و در حالی کـه مردم ناله و زاری مـی د آتش سوزنده زبانـه مـی کشید.
30- همـه ی مردم به منظور سیـاوش و آن چهره ی خندانش غمگین و گریـان شدند.
31- سیـاوش درون حالی کـه کلاه جنگی زرینی بـه سرگذاشته بود بـه نزد پدر آمد .
32- سیـاوش با آرامش و هوشیـاری درون حالی کـه لباسهای سفید بر تن کرده بود خندان و امـیدوار بود.
33- سیـاوش درون حالی کـه سوار بر اسب سیـاه عربی شده بود آنچنان تاخت که گردو غبار نعل اسبش بـه ماه رسید.
34- مانندانی کـه کفن مـی پوشند لباس سفید پوشیده بود و به خود کافور زده بود.
35- زمانی کـه سیـاوش بـه نزدیک کاووس شاه رسید از اسب پیـاده شد و در برابر پدر تعظیم کرد.
36- سیـاوش پدرش را شرمنده و خجالت زده دید و پدرش با او بـه نرمـی سخن مـی گفت.
37- سیـاوش بـه پدرش گفت: غمگین نباش ، رسم و آیین روزگار این است.
38- سراسر وجود من شرمنده ی تو هست اگر بی گناه باشم از آتش رهایی خواهم یـافت.
39- اگر من گناهکار باشم خداوند جهان آفرین مرا زنده نخواهد گذاشت.(خواهد سوزاند)
40- بـه کمک پروردگار وصاحب نیکی ها از این کوه آتش هیچ ترسی درون دل ندارم و به سلامت از آن عبور خواهم کرد.
41- از این سخنان سیـاوش ناله و فریـاد مردمان بلند شد وهمـه ی مردم نیز از این کار اندوهگین شدند.
42- سیـاوش بدون ناراحتی و اندوه اسبش را تاخت و به جنگ (مقابله) با آتش رفت.
43- آتش از همـه طرف زبانـه مـی کشید وی نمـی توانست سیـاوش و اسبش را ببیند.
44- مردم درون دشت درون حالی کـه گریـه مـی د منتظر بودند ببینند سیـاوش کی از آتش بیرون مـی آید.
45- مردم وقتی سیـاوش را دیدند کـه به سلامت از مـیان آتش بیرون آمد فریـاد کشیدند.( شور و غوغایی بـه پا شد)
46- سیـاوش درون حالی کـه لباسها بر تنش سالم بود با اسبش از آتش بیرون آمد گویی بـه جای آتش درون گلها رفته است.
47- درون اثر بخشایش خداوند آتش مانند آب سرد و بی اثر شد.
48- زمانی کـه سیـاوش از مـیان آتش عبور کرد و به دشت رسید شور و غوغایی درون مردم شـهر وانی کـه در دشت بودند بـه پا شد.
49- سواران لشکر اسبهایشان را تاختند و به نزد سیـاوش رفتند و مردم جلوی پای سیـاوش پول ریختند.
50- بزرگان و کوچکتران همگی شاد و خوشحال شدند.
51- مردم این خبر را به منظور یکدیگر نقل مـی د (مژده مـی دادند) کـه خداوند عادل بی گناه را بخشید.
52- سودابه از روی خشم موهایش را مـی کند و در حالی کـه گریـه مـی کرد صورتش را چنگ مـی انداخت.
53- سیـاوش درون حالی کـه اثری از دود، آتش و گرد و غبار بر روی تنش مشاهده نمـی شد پاک و بی گناه بـه نزد پدر رفت.
54- شاه کاووس و تمامـی لشکریـان بـه احترام سیـاوش از اسبهای خود پیـاده شدند.
55- شاه کاووس سیـاوش را محکم درون آغوش گرفت و از رفتار بد خود معذرت خواهی کرد.
« کاوه ی دادخواه»
1- وقتی که جمشید مغرور شد و خود را خدا خواند شکست خورد و اوضاع دگرگون شد.(تغییر کرد.)
2- آن انسان سخن گو (نکته گوی) باهوش بسیـار زیبا گفته: زمانی کـه به قدرت رسیدی بیشتر خداوند را عبادت کن و بنده ی او باش.(به فرامـین او عمل کن)
3- هر کـه نسبت بـه خداند ناسپاسی کند از همـه چیز و همـه مـی ترسد و ضربه مـی خورد.
4- روزگار جمشید تیره و تار شد و از پادشاهی برکنار شد.
1- رسم و آیین نیکی و فرزانگی از بین رفت و جای آن را بدی و ظلم فرا گرفت.
2- علم و هنر جای خود را بـه مکر و حیله داد. راستی و درستی جای خود را بـه دروغ و ریـا داد.
3- انسانـهای دیو سیرت دست بـه انجام هر عمل بدی مـی زدند و درباره ی نیکی و خوبی فقط مخفیـانـه سخن گفته مـی شد.
4- ضحاک کاری جز بدی ،کشتن، غارت و سوزاندن بلد نبود.
1- ناگهان از جلوی بارگاه شاه فریـاد دادخواهی فردی بـه گوش رسید.
2- فرد ستم دیده را نزد شاه بردند و او را درون کنار بزرگان مجلس شاه نشاندند.
3- پادشاه با خشم بـه او گفت که: بگو ببینم چهی بـه تو ظلم و ستم کرده.
4- فریـاد کشید و در حالی کـه دست بـه سر کوبید گفت از شاه ستم دیده ام و من کاوه ی دادخواه هستم.
5- من آهنگری هستم کـه به هیچ ضرر و زیـان نمـی رسانم ولی شاه بـه من ظلم و ستم کرده.
6- تو شاهی یـا اژدهایی حتما در این مورد داوری و قضاوت شود.
7- اگر تو پادشاه هفت کشور هستی بعد چرا ما حتما این همـه رنج و سختی بکشیم.
8- حتما به خاطر این اعمالت بـه من حساب بعد بدهی که تا اینکه مردم جهان شگفت زده شوند.
9- باشد کـه در موقع حساب بعد به من بگویی کـه چرا فرزند من را مـی خواهی بکشی.
10- چرا مـی خواهی مغز فرزندان من را خوراک مارهایت کنی.
1- زمانی کـه کاوه استشـهاد نامـه را خواند فورا روبه بزرگان مجلس ضحاک کرد.
2- فریـاد برآورد؛ ای حامـیان ضحاک دیو صفت و ایـانی کـه از خدای جهان نمـی ترسید
3- همـه ی شما با او هم رای شده اید و در آتش دوزخ گرفتار خواهید شد.
4- من این استشـهاد نامـه را امضاء نمـی کنم و از پادشاه هم هیچ ترسی ندارم.
5- کاوه فریـاد کشید و در حالی کـه ا ز خشم و عصبانیت مـی لرزید استشـهاد نامـه را پاره کرد و زیر پا انداخت.
6- بـه همراه فرزند عزیز خود درون حالی کـه فریـاد مـی کشید از بارگاه ضحاک بیرون رفت.
1- مردم روی بام ها درون کوچه هاانی کـه جنگجو بودند.
2- از بالای دیوارها خشت و از روی پشت بام سنگ مـی انداختند و مردم کوچه با شمشیر و تیرو کمان بـه مقابله با ضحاک و یـارانش پرداختند.
3- مانند باران کـه از ابر سیـاه مـی بارد سنگ و خشت از آسمان مـی بارید و بر ضحاک و یـارانش فرود مـی آمد.
4- جوانان شـهر و پیران جنگ آزموده .
5- بـه لشکر فریدون پیوستند و ضحاک نیرنگباز را رها د.
« دریـای کرانـه ناپدید»
1- دوباره عشق و علاقه ی او مرا اسیر خودش کرد و تلاش به منظور رهایی از این عشق بی فایده بود.
2- عشق مانند دریـایی هست که ساحل ندارد، ای انسان عاقل درون دریـای عشق نمـی توان شنا کنی و غرق خواهی شد.
3- اگر مـی خواهی بـه عشق خود وفادار بمانی بسیـار چیز های زشت و ناپسند را حتما برخود قبول کنی و بپسندی .
4- زشتی ها را حتما خوبی و نیکی ببینی و فرض کنی زهر را بـه جای قند و شکر بنوشی و اعتراض نکنی.
5- من درون عشق خود سرکشی و نافرمانی کردم و نمـی دانستم کـه هر چه بیشتر از عشق گریزان باشم بیشتر شیفته و عاشق مـی شوم.(هر چه کمند بیشتر کشیده شود محکم تر مـی گردد.)
قلب مادر
1- معشوقه بـه عاشق خود گفت که: مادر تو با من ناسازگاری (جنگ) مـی کند.
2- هر جا و هر وقت من را مـی بیند چین بـه پیشانی و ابرو مـی اندازد و به من با خشم اخم مـی کند.
3- مادرت با نگاه خشم آلود خود گویی تیری بـه دل نازک من مـی زند.
4- مادرت من را مانند سنگی کـه از فلاخن (قلاب سنگ) پرتاب کنند از منزل بیرون مـی اندازد و به منزل راه نمـی دهد.
5- که تا زمانی کـه مادر سنگدل تو زنده است، شیرینی زندگی درون کام من و تو زهر و سم هست (با وجود مادرت زندگی ما شیرین نیست)
6- معشوق گفت: که تا زمانی کـه او را غرقه بـه خون نکنی و نکُشی با تو همدل و همراه نخواهم شد.
7- اگر مـی خواهی بـه وصال من برسی و با من خوشبخت باشی حتما الان بدون معطلی و ترس.(موقوف المعانی)
8- بروی مادرت را بشکافی و قلبش را از اش بیرون بیـاوری.(موقوف المعانی)
9- و همچنان کـه گرم و خونین هست برایم بیـاوری که تا اینکه کینـه و زنگار دشمنی از روی قلبم پاک شود. (از بین برود)
10- عاشق نادان بی ادب نـه آن فاسدِ گناهکار بی آبرو(موقوف المعانی)
11- پسر عاشق درون حالی کـه از خوردن و کشیدن بنگ مست و از خود بی خود شده بود حرمت و احترام مادری را فراموش کرد و (موقوف المعانی)
12- رفت و مادرش را بـه روی زمـین انداخت؛ اش را شکافت و دل مادرش رابیرون آورد.
13- درون حالی کـه دل مادرش مانند نارنجی خونین درون دستش بود بـه سمت منزل معشوق حرکت کرد.
14- اتفاقا – پایش بـه چارچوبه ی درون گیر کرد – دم درون به زمـین خورد و آرنجش کمـی زخمـی شد.
15- دل مادر کـه هنوز گرم بود و حیـات داشت از دست آن عاشق بی فرهنگ بـه زمـین افتاد .
16- پسر از روی زمـین بلند شد وبرای برداشتن دل مادر بـه سمت آن رفت.
17- دید کـه از دل خونین مادر آهسته این صدا بیرون مـی آید.
18- آخ دست پسرم زخمـی شد؛ وای پای پسرم بـه سنگ خورد و مجروح شد
دولت یـار
1- روز جدایی و شب فراق (دوری) دوست بـه پایـان رسید .فالی گرفتم و دیدم کارها بـه سامان مـی شود و اوضاع مساعد خواهد شد.
2- آن همـه تکبر و ستیزه جویی کـه پاییز مـی کرد سرانجام درون پیشگاه نسیم بهاری بـه پایـان رسید.
3- خدا را شکر کـه به خوش یُمنی و نیک بختی گوشـه ی تاج گل ، ناز و تکبر باد دی (زمستان) و قوّت و قدرت خار بـه پایـان رسید.
4- بـه صبح امـید کـه در حجاب غیب گوشـه نشین مانده هست بگو برآید و طلوع کند زیرا کارشبِ تیره ی ناامـیدی بـه پایـان رسید.
5- آن همـه آشفتگی و پریشانی شبهای طولانی و غم واندوه ، همـه درون اثر ورود محبوب بـه پایـان رسید.
6- با این کـه دولت تو روی نموده ، ولی من بـه دلیل بدعهدی و پیمان شکنی روزگار، هنوز باور ندارم قصه ی طولانی غم و غصه ی ما بـه پایـان رسیده باشد.
7- ای ساقی لطف کردی، پیـاله ی ت پیوسته پر مـی () باشد؛ زیرا درون اثر چاره جویی تو بود کـه آشفتگی و سر درد ما – که از رنج ننوشیدن مـی پدید آمده بود – پایـان یـافت.
8- اگری حافظ را بـه حساب نیـاورد و غم ما را نخورد، سپاس خدای را کـه غم بی پایـان ما بـه پایـان رسید.
مناظره ی خسرو با فرهاد
1- ابتدا خسرو از فرهاد پرسید اهل کجایی؟ خسرو درون جواب گفت از سرزمـین عشق و آشنایی هستم.
2- خسرو سئوال کرد شغل و حرفه ی مردم آن سرزمـین چیست؟ فرهاد گفت : جان خود را درون قبال غم و اندوه مـی فروشند.
3- خسرو گفت: جان فروشی دور از ادب است. فرهاد گفت: این امر از عاشق بعید نیست و جای شگفتی ندارد.
4- خسرو گفت : از ته دل این گونـه عاشق و شیفته شده ای؟ فرهاد گفت: تو مـی گویی از ته دل ولی من مـی گویم با تمام وجودم عاشق شده ام.
5- خسرو گفت: حال و احوالت با عشق شیرین چگونـه است؟ فرهاد گفت: عشق او عزیزتر از جان شیرین من است.
6- خسرو گفت: آیـا هر شب او را مانند مـهتاب درون خواب مـی بینی؟ فرهاد گفت: بله، اگر بخوابم ولی با وجود عشق او خواب بـه چشمانم نمـی آید.
7- خسرو گفت: چه وقت شیرین و عشق او را از یـاد خواهی برد؟ فرهاد گفت: او را زمانی از یـاد مـی برم کـه بمـیرم.
8- خسرو گفت: اگر بـه بارگاه (منزل) شیرین راه پیدا کنی چه مـی کنی؟ فرهاد گفت: فرش زیر پای او خواهم شد.(جانم را فدای او مـی کنم)
9- خسرو گفت: اگر شیرین یک چشم تو را کور کند چه مـی کنی؟ فرهاد گفت: این چشم دیگرم را فدای او مـی کنم.(پیش کش او مـی کنم.)
10-خسرو گفت: اگر فرد دیگری شیفته ی او شود چه مـی کنی؟ فرهاد گفت: پاسخ او را با شمشیر آهنین مـی دهم اگر چه او مانند سنگ سخت باشد.
11-خسرو گفت: اگر بـه وصال او نرسی چه مـی کنی؟ فرهاد گفت: مـی توان لااقل دورادور درون چهره ی او نگاه کرد و همـین برایم کافی است.
12-خسرو گفت: شایسته نیست کـه از شیرین همچون ماه دور باشی.فرهاد گفت: آدم مجنون (دیوانـه) بهتر هست از ماه دوری کند.
13-خسرو گفت: اگر شیرین از تو تمام دارائیت را بخواهد چه مـی کنی؟ فرهاد گفت: من این را با گریـه و زاری از خداوند آرزو دارم.
14-خسرو گفت: اگر او بـه عنوان هدیـه سر تو را بخواهد که تا بدین وسیله شاد شود چه مـی کنی؟ فرهاد گفت: این دِین (قرض) خود را فورا اِدا مـی کنم.
15-خسرو گفت: عشق شیرین را از دلت بیرون کن. فرهاد گفت: عاشقان واقعی این کار را نمـی کنند.(این کار از عاشقان واقعی بر نمـی آید.)
16-خسرو گفت: این کار بیـهوده ای است، عشق او را رها کن و آسوده خاطر شو.فرهاد گفت: آسایش و راحتی به منظور من حرام است.
17-خسرو گفت : او را رها کن و در این درد و رنج خود صبور باش . فرهاد گفت: بدون جان (معشوق) چگونـه مـی توانم شکیبایی کنم.
18-خسرو گفت: هیچ بواسطه صبوری خجل و شرمنده نیست. فرهاد گفت: دل مـی تواند صبر و شکیبایی کند ؛ حال آن کـه من دل خود را از دست داده ام.
19-خسرو گفت: حال و روز تو بواسطه عشق جان فرسایت آشفته و زار است. فرهاد گفت: کاری شیرین تر و بهتر از عاشقی سراغ ندارم.
20-خسرو گفت: جانت را بیـهوده فدای او نکن، او عاشقان و شیفتگان بسیـاری دارد. فرهاد گفت: دل و جان بدون عشق (معشوق) دشمن یکدیگرند.
21-خسرو گفت : عشق شیرین را از دلت بیرون کن .فرهاد گفت: عشق شیرین بـه منزله جان و روح من هست و بدون آن زنده نیستم.
22-خسرو گفت: شیرین متعلق بـه من هست او را فراموش کن. فرهاد گفت: من هیچ وقت او را از یـاد نمـی برم .(فراموش نمـی کنم.)
23-خسرو گفت: اگر من بـه چهره ی زیبای او نگاه کنم چه مـی کنی؟ فرهاد گفت: با آه و ناله ی خود آفاق (آسمان ها) را بـه آتش مـی کشم.
24-وقتی خسرو درون مقابل حاضر جوابی و عشق فرهاد مغلوب و عاجز شد؛ صلاح ندید کـه بیشتر از این با او گفتگو نماید.
25-خسرو بـه دوستان خود گفت: درون مـیان همـه ی موجودات (موجودات آبی و خاکی)ی بـه این حاضر جوابی ندیده ام.
اکسیر عشق
1- از درون وارد شدی و من از خود بی خود شدم (بی هوش شدم) گویی مُردم و از این جهان بـه جهان دیگر رفتم.
2- منتظر بودم ببینم چهی از معشوق (دوست) برایم خبری مـی آورد.معشوق (دوست) خودش آمد و من با دیدن او بیـهوش شدم و بی خبر ماندم.
3- گفتم او را ببینم شاید درد اشتیـاق من تسکین پیدا کند اما او را دیدم و بیشتر شیفته و مشتاق او شدم و دردم بیشتر شد.
4- من همچون شبنمـی ناچیز درون مقابل خورشید بودم و به کمک گرمای عشق و محبت تو بـه این مرتبه ی بالا رسیدم.
5- برایم ممکن نشد کـه به نزد دوست (معشوق) بروم.قسمتی از راه را با پا و قسمتی را با سر رفتم(کنایـه از این که: با اشتیـاق فراوان رفتم و سر از پا نشناختم.)
6- به منظور این کـه رفتن او را ببینم و سخنانش را بشنوم ، تمام وجودم گوش و چشم شد.(تمام وجودم به منظور دیدن او و شنیدن سخنانش چشم و گوش شد.)
7- من چگونـه مـی توانم چشمـهایم را بـه روی او ببندم درون حالی کـه در نگاه اول با دیدن او بینا و صاحب بصیرت شده ام.
8- نسبت بـه تو وفادار نبوده ام، اگر یک روز آسوده و آرام زندگی کرده باشم.
9- او بـه من توجه نداشت؛ من اسیر نگاه همچون کمند او شدم.
10-به من مـی گویند چهره ی سرخ و زیبای تو را چه چیزی این چنین زرد و زار کرد؟
مـی گویم: عشق همچون اکسیری (کیمـیایی) درون وجود همچون مس من آمـیخت و مرا تبدیل بـه طلا کرد.( عشق مرا این چنین زرد و زار و گرانبها کرده است.)
اشارت صبح
1- رعد و برق درون مقابل شوق و اشتیـاق من شراره ای (شعله ای) بیشتر نیست و شعله درون مقابل من مانند کودکی سوار بر نی است.
2- آرزوهای دنیـا (ثروت ، قدرت و ...) و آخرت به منظور من مانند گرد و غبار کف پایم بی ارزش هستند.
3-گل و لاله بـه دلیل خمـیازه کشیدن (شکفتن) زخمـی (پرپر) مـی شوند. خوشی های این جهان جز خماری زود گذر چیز دیگری نیست.
4- که تا کی مـی خواهی بـه زیبایی امانتی (عاریـه ای ) خودت بنازی و افتخار کنی. زیبایی های امانتی مانند آینـه دارانی هستند کـه زیبایی خداوند را نشان مـی دهند و خود ناپایدارند بعد نباید بـه آنـها نازید.
5- صبح هر روز آغاز مـی شود و پس از مدتی بـه پایـان مـی رسد و به ما پند مـی دهد کـه این روزهای خوش و نعمتهای دنیـا مانند خنده ای گذرا و ناپایدارند.
6- ما اسیر دریـای توّهم هستیم، تصور مـی کنیم کـه به ذات و حقیقت اقیـانوس هستی پی ایم؛ درون حالی کـه هنوز بـه ساحلی بیشتر نرسیده ایم.
7- ای انسان (اییکه عمر کوتاه و گذرا داری) ما نباید از هم غافل باشیم زیرا فرصت ما نیز اندک است.
8- ای بیدل این انسانـهای بی اراده و ناتوان بـه مقام و مرتبه ی خود افتخار مـی کنند و نمـی دانند این مایـه ی ننگ و عار آنـهاست نـه چیز دیگر.
پرورده گویی
1- اگر مانند کوه گوشـه نشین باشی مقام و مرتبه ی بلند خواهی یـافت.
2- ای مرد دانا سکوت اختیـار کن زیرا فردای قیـامت انسان بی زبان از نظر گفتار باز خواست و مواخذه نمـی شود.
3- انسانـهای سخن دان و دانایـان راز، مانند صدف هستند و زمانی کـه سخن مـی گویند سخنان همچون مروارید مـی گویند.
4- انسان پرحرف ناشنوا هست و نصیحت را درون هنگام سکوت مـی پذیرد و مـی شنود (انسان پرحرف فرصت شنیدن ندارد) .
5- اگر بخواهی پیوسته حرف بزنی قطعا نمـی توانی سخنان دیگران را بشنوی.
6- انسان نباید سخن نسنجیده بگوید(اول فکر کند بعد حرف بزند) همانگونـه کـه اول حتما پارچه را اندازه گرفت بعد برید.
7- انسانی کـه درباره درستی و یـا نادرستی حرفی فکر کند بهتر ازی هست که بدون اندیشـه و فکر سخنان بیـهوده مـی گوید.
8- سخن گفتن مایـه ی کمال انسانی هست سخنان بیـهوده و نابجا تورا از رسیدن بـه کمال باز مـی دارد.
9- انسان کم حرف هیچ وقت شرمنده و خجل نمـی شود مقدار کمـی مشک حتی بـه اندازه یک جو ارزشش از خروارها گل بیشتر است.
10 - از انسان نادانی کـه به اندازه ده نفر حرف مـی زند دوری کن مانند انسانـهای دانای کم حرف سنجیده و به جا سخن بگو.
11- صد تیر رها کردی و همـه خطا رفت اگر انسان عاقلی هستی یک تیر بـه درستی پرتاب کن که تا به هدف بخورد.
12- چرا انسان پشت سری غیبت کند کـه اگر آن سخن آشکار (فاش) گردد شرمنده و خجل بشود.
13- پشت سری غیبت نکن چه بسا ممکن استی سخنان تو را بشنود و به گوش غیبت شونده برساند.
14- انسان حتما رازهای خود را درون دلش پنـهان کند که تا اینکهی بـه آنان دسترسی نداشته باشد.
15- بـه این علت انسان دانا حرف نمـی زند و دهانش را بسته زیرا مـی بیند شمع بـه دلیل حرف زدن سوخته و آتش گرفته.
کیش مـهر
1-من بارها گفته و باز هم مـی گویم کـه دین و آیین من مـهرورزی و محبت.
2-در آیین مـهرورزی پرستش درون حالت مستی هست و انسانـهای هوشیـار جزو این گروه نیستند.
3-عاشقان بـه فکر شادی ، راحتی ، خوابیدن و خوردن نیستند.
4-انسانـهای عاشق (گرفتار عشق) داغ عشق درون دارند و گریـانند.(برای عشق خود اشک مـی ریزند.)
5-بین دل و آرزوهای عاشقان دیوار کشیدند و آنـها را جدا ساختند.
6-بخاطر عشق، انسانـهای زیـادی مانند فرهاد و حلاج کشته شدند و سرشان بالای دار رفت.
7-آنچه درون جهان ارزش دارد دل و عشق یـار هست و بقیـه پندار و وهم است. (حقیقتی ندارد.)
8-انسانـهای جوانمرد و پاک بـه دنیـا و مادیـات توجّهی نمـی کنند.
9-عاشقان واقعی کـه آزاده هستند، جان و روح خود را از قید و بندهای دنیوی رها مـی کنند.
10-عاشقان با خون خود گلهای رنگارنگ کنار رودها را رنگین کرده اند.
11- درون فصل بهار کـه از آسمان قطرات باران بـه عنوان شادباش بـه روی گلها مـی ریزد.
12- و سبزه و چمن درون دشت و صحرا و گلها درون گلزار مـی رویند.
13- و گلهای کنار جویبار، چهره ی خود را درون آب مانند آینـه آرایش مـی کنند.
14- و گل نیلوفر مـی شود و گلهای انار با صدناز و عشوه مـی ند.
15- و باد بامدادی غنچه را مـی شکفد و بلبل آواز خوانی مـی کند.
16- و درخت سرو و سمن با صدای نی و چنگ بـه درون مـی آیند.
17- بـه یـاد چهره ی زیبای معشوق درون مجلس عاشقان و عارفان سرمست ، عشق الهی را بنوش.
18- با خوردن راز جهان وآفرینش را آشکار کن زیرا ،کارهای غیر ممکن را ممکن مـی سازد.(با نوشیدن کار دشوار ، آسان مـی شود.)
19- جهان سراسر مکر و حیله و افسانـه (حقیقتی ندارد) است، جهان چشم انسانـها را برروی حقیقت مـی بندد.
20- نگران آینده نباش و غم آینده را نخور.زیرا آینده نیز مانند خواب گذشته است. (آینده نیز مـی آید و مـی رود.)
21- آگاه باش و فریب دنیـا و مادیـات را نخور زیرا دنیـا نیز مانند گلی هست که خار دارد.( دنیـا دارای شیرینی ها و تلخی هاست.)
22- پیوسته پیـاله ی عشق خدواندی را بنوش و از این مستی ،گرم و پرنشاط باش، بگذار انسانـهای بیکار و بی درک خرده و ایراد بگیرند.
رنج بی حساب
1 – ما را با این رنج بی پایـان ، دلی پاره پاره و ای سوخته بـه حال خودمان رها کنید.
2- عمر ما درون غم دوری از دوست مانند پرنده ای درون آتش و ماهی ای بیرون از آب سپری شد.
3- از این رنج و زندگی چیزی نصیب من نشد و لذت نبردم، جوانی ام بیـهوده گذشت و پیری فرا رسید.
4- ای عزیز، آگاه باش و قدر جوانیت را بدان و از آن استفاده کن زیرا درون هنگام پیری کاری غیر از خواب نمـی توانی انجام دهی.
5- انسانـهای نادانی کـه ادعای رهبری و هدایت مردم را مـی کنند انسانـهای متکبر و خودخواهی هستند.
6- ما عیب و نقص خود را ، و توانایی ها و زیبایی های دیگران را پنـهان مـی کنیم مانند موهای سفید زمان پیری را کـه حنا مـی کنیم و پنـهان مـی نماییم.
7- صحبت نکن و حرف های بیـهوده را کنار بگذار تاکی مـی خواهی حرفهای بیـهوده و نادرست بگویی.
مست و هوشیـار
1- مامور حاکم درون راه مستی را دید و یقه پیراهنش را گرفت . مرد مست بـه او گفت : چرا یقه مرا گرفتی ، این کـه افسار نیست، پیراهن است.
2- مامور بـه او گفت کـه تو مست هستی، از این رو هنگام راه رفتن بـه زمـین مـی افتی و بر مـی خیزی ، مست گفت: کـه تقصیر من نیست ، راه ناهموار است( گناه از راه رفتن من نیست اوضاع اجتماع نابسامان است.)
3- مامور حاکم گفت: حتما تو را بـه خانـه قاضی ببرم که تا درباره ی گناه تو قضاوت کند. مست گفت: کـه برو صبح بیـا و مرا آنجا ببر چون قاضی این موقع از نیمـه شب درون خواب است.
4- مامور حاکم گفت: خانـه والی نزدیک هست به آنجا برویم که تا او حکم کند. مست گفت: کـه از کجا معلوم کـه خود والی درون مـیخانـه نباشد.
5- مامور حاکم گفت: زمانی کـه من به منظور آوردن نگهبان مـی روم تو درون مسجد بخواب .مست گفت: کـه من گناهکارم و مسجد جای مردم گناهکار و بدکار نیست.
6- مامور حاکم گفت: پنـهانی یک دینار بـه من بده که تا آزادت کنم. مست گفت کـه در شرع رشوه دهی و رشوه خواری حرام هست و کار شریعت درهم و دینار و رشوه سرش نمـی شود.
7- مامور حاکم گفت: بـه عنوان غرامت و تاوان گناهی کـه انجام داده ای لباست را از تنت بیرون مـی آورم و مـی برم .مست گفت کـه این لباس از شدت کهنگی پوسیده و فقط نقشی از تار و پود آن باقی مانده است. بـه درد تو نمـی خورد.
8- مامور حاکم گفت: کلاه از سرت افتاده هست و تو خبر نداری . مست پاسخ داد کـه کلاه بر سر نداشتن ننگ و عیب نیست مـهم این هست که درون سر عقل حتما باشد. ( درون گذشته بدون کلاه بیرون آمدن را عیب مـی دانستند.)
9- مامور حاکم گفت: چون بسیـار خورده ای ، بـه این دلیل مست و از خود بیخود شده ای ، مست گفت کـه ای بیـهوده گو، حرف های تو بیـهوده هست ، صحبت کم و زیـاد بودن نیست مسئله نفس عمل هست نـه کمـیت آن.
10- مامور حاکم گفت: وظیفه مردم هوشیـار این هست که شخص مست را بـه مجازات شرعی برسانند. مست گفت : پس برو هوشیـاری پیدا کن و بیـاور ، چون اینجا هیچ هوشیـار نیست.(حتی تو نیز مستی)
خوان هشتم
آري بـه يادم آمد/ داشتم اين را مي گفتم ، آن شب هم / سوز و تندي سرماي دي ماه شدت داشت/ آه كه چه سرماي شديدي بود/ برف و بوران بود و سوز و سرمايي وحشتناك / اما سرانجام جاي را براي سر پناه پيدا كردم / هرچند كه بيرون از آن سر پناه ، فضايي تيره و سرد همانند ترس و هراس بود / قهوه خانـه چون شرم و حيا، گرم و روشن بود / همگي نسبت بـه هم ، صميميت و صفا و يكدلي داشتند /، فضاي قهوه خانـه گرم و روشن و مرد نقال هم سخنانش گرم و گيرا بود / بـه راستي كه مجمع و مجلسي صميمانـه بود./ مرد نقال كه صدا و نوايي گرم و دلنشين داشت / سكوت و خاموشي اش نيز سنگين و گيرا بود / و سخنش همانند داستان و روايت آشناي او جذاب بود/ درون حاليكه راه مي رفت سخن مي گفت/ درون حاليكه چوب دستي ، شبيه عصا درون دست داشت / و غرق شور و گرم گفتن بود / فضاي ميدان كوچك ( قهوه خانـه ) را/ گاهي تند و گاهي ارام طي مي كرد ./ از سوي ديگر همـه ي حاضرين خاموش بودند / بـه مانند صدف هايي كه بر گرد مرواريد نشسته باشند ، خاموش و ساكت نشسته بودند/ با تمامي وجود بـه سخنانش توجه مي كردند/ هفت خوان را آزاد سرو/ و يا بـه قولي ماخ سالار آن مرد گرامي و ارجمند /و آن هراتي خوب و پاك دين اين گونـه روايت كرد/ اما خوان هشتم را /اكنون من برايتان روايت مي كنم / من كه نامم «ماث» (مـهدي اخوان ثالث) است./ مرد نقال همچنان درون فضاي قهوه خانـه قدم مي زد/ و همچنان داستان را روايت مي كرد و اينگونـه مي گفت: / سخن من ، قصه هست قصه ي درد و رنج مردم ايران هست / مبتني بر واقعيت هست و شعر نيست/ اين سخنان من ، ابزار سنجش مـهر و دوستي هرمرد و كينـه و دشمني هر نامرد هست . /سخن بي ارزش و فقط شعر خوب خالي از معنا نيست / سخن من مانند شعري كه ظاهري عالي دارد ولي از معني تهي هست ،نيست../ شعر من گليم تيره بختي ها و درد و رنج اين جامعه است/ كه بـه خون داغ سهراب ها و سياوش ها آغشته شده / و روكش تابوت پهلواناني چون تختي گرديده است/ مردنقال لحظه اي توقف كرد و ساكت شد / سپس با صدايي خشم الود / با صدايي لرزان و آهنگي رجز گونـه و دردناك / اينگونـه گفت:/ آه / ديگر آن تكيه گاه و اميد كشور ايران / شيرمرد ميدان جنگ هاي ترسناك /، فرزند ، پهلوان جهان ، زال / آن صاحب و سوار رخش بي همتا / و آن كسي كه هرگز خنده / از لبانش كنار نمي رفت ،/ چه درون روز صلح كه براي مـهر و دوستي پيمان بسته /و چه درون روز جنگ كه براي كينـه و انتقام سوگند مي خورد/ آري اكنون رستم اين شير ايران زمين / دلاور و پهلوان سيستاني / مظهر استواري و مردانگي / رستم فرزند زال / درون ته چاه تاريك و عميق و پهناور/ كه درون هر طرف بر كف و ديواره هايش نيزه و خنجر كاشته شده بود ./ چاه مكر و حيله ناجوانمردان /، چاه فرومايگان و بي دردان ، /چاهي كه بي شرميش همچون عمق و پهنايش باور نكردني /و غم انگيز و شگفت آور است./ آري رستم اكنون با اسب غيور و دلاور خويش /، درون ته چاهي كه بـه جاي آب ، زهر شمشير و نيزه درون خود داشت ، ناپديد شده/ و اين پهلوان هفت خوان اكنون/ درون دام دهان اين خوان هشتم(چاه) اسير گشته است. / رستم با خود انديشيد /كه ديگر نبايد چيزي بگويد / چرا كه تزوير و فريب و دشمني درون اطراف او بسيار بي شرمانـه و پست بود / و او درون مقابل اين نيرنگ ، چشم هاي خود را ببندد که تا چيزي نبيند/ بعد از اينكه چشمانش را گشود / رخش خود را ديد كه خون زيادي از تنش خارج شده بود/ و از بس كه شدت زخم هايش كاري بود/ انگار كه رخش از حس و هوش رفته بود و داشت مي خوابيد./ او / از تن خو كه از تن رخش بسيار بدتر بود / بي خبر بود و هيچ اعتنايي بـه آن نمي كرد/ رخش را مي ديد و به توجه مي كرد / رخش ،آن يگانـه ي عزيز ، ان يگانـه ي بي مانند/ رخش نوراني / با هزاران خاطرات خوش گذشته / رستم درون دل خود اينگونـه گفت: بيچاره رخش عزيز/ آه/ و اين براي اولين بار بود / كه لبخند از لبان رستم دور مي شد/ ناگهان گويي / بربالاي چاه / سايه ي كسي را ديد / او شغاد آن ناجوانمرد بود / كه بـه داخل چاه نگاه مي كرد و مي خنديد/ و صداي نحس ناجانمرد او درون درون چاه مي پيچيد / دو باره چشم او بـه رخش افتاد ...اما...افسوس/ رخش زيبا و غيور/ رخش بي نظير او/ با آن همـه خاطرات خوشي را كه با اوداشته ، مرده است/ آنچنانكه انگار/ آن خاطرا ت فراوان و خوش را درون خواب مي ديده هست . / بعد از آن که تا مدتي طولاني /يال و روي رخش را / بارها نوازش كرد ،بوييد و باره بوسيد/ چهره خود را بـه يال و چشمان رخش مي ماليد/ درون حاليكه از صداي مرد نقال ، ناله و زاري مي باريد / و نگاه چشمانش مثل خنجري تيز بود اينگونـه مي گفت:/ رستم آرام درون كنار رخش نشست درون حاليكه يال رخش درون دستش بود / درون اين انديشـه بـه سر مي برد/ كه آيااين جنگ بود يا شكار و آيا/ اين ميزباني بود يا فريب؟/ داستان اينگونـه مي گويد كه او اگر مي خواست مي توانست/ كه شغاد را بـه درخت بدوزد همچنانكه دوخت/ بـه وسيله ي كمان و تير / بر همان درختي كه شغاد زير آن ايستاده بود / و بر آن تكيه زده بود / وبه داخل چاه نگاه مي كرد/ داستان اينگونـه مي گويد / كه برايش بسيار آسان بود / همانگونـه كه او مي توانست اگر مي خواست / آن كمند بسيار بلند خود را / بـه بالاي چاه بـه دور درختي گيره اي سنگي بيندازد/و بالا بيايد / و اگر راستش را بپرسي من مي گويم / بدون شك قصه راست مي گويد / او مي توانست خود را نجات دهد اگر مي خواست /اما...
نویسنده درون سه شنبه پانزدهم بهمن ۱۳۸۷ |
شرح غزل حافظ کلاس دوم دبيرستان
دل مـی رود ز دستم
دل مـیرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا کـه راز پنـهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
شاید کـه باز بینیم دیدار آشنا را
....
سعدی غزلی دارد بر همـین وزن و قافیـه:
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یـارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
کشتی شکستگانیم: صفت مرکب و جمع «کشتی شکسته یعنی آنکه بر اثر طوفان کشتی او خرد و شکسته شده باشد.» (لغت نامـه)
سعدی گوید: «دو را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل برنیـابد: تاجر کشتی شکسته و وارث با قلندران نشسته.» (کلیـات، صفحه 186) همچنین: «کاروان زده و کشتی شکسته و مردم زیـان رسیده را تفقد حال بـه کمابیش د.» (کلیـات صفحه 877)
به جای «کشتی شکستگانیم» قرائت مرجوح «کشتی نشستگانیم» نیز مشـهور است. (برای تفصیل درون این باره ß ذهن و زبان حافظ بـه همـین قلم، صفحه 132 و 133)
باد شرطه: دکتر غنی مـینویسد:
شرطه لغت عربی نیست و قطعا اصل لغت سانسکریت و هندی است. درون قرن چهارم بزرگ ابن شـهریـار، رئیس ناخدایـان دریـاهای بین خلیج فارس و هند بوده است. از این مرد یـادداشتهایی باقی مانده کـه نسخه هایی از آن درون کتابخانـه ملی پاریس هست. این یـادداشتها درون اروپا چاپ شده و ترجمـه کرده اند. طابع کـه هندی مـیدانسته مـیگوید «شرطه» لغت هندی و سانسکریتی هست و یک قسم بادی است. صاحب کتاب درون ضمن صحبت مـیگوید: «و جاء الریح الشرتا» (حواشی غنی، صفحه 46)
جامع ترین تحقیق درباره باد شرطه را علامـه قزوینی بـه عمل آورده هست که تلخیص آن - با تصرفی درون عبارات - بـه این قرار است:
باد شرطه بـه معنی باد موافق است. یعنی بادی کـه مساعد کشتیرانی باشد و کشتی را، بـه خصوص کشتیـهای شراعی را بـه طرف مقصد مسافرین سوق دهد.
این سه کلمـه سه باد درون شعر سعدی و یک بار درون شعر حافظ بـه کار رفته است. سعدی گوید: با طبع مبوبت چه کند دل کـه نسازد / شرطه همـین وقتی نبود لایق کشتی (کلیـات، صفحه 110)
سعدی درون این بیت شرطه را ظاهرا بـه معنی مطلق باد استعمال کرده است. چه باد موافق بدیـهی هست که همـیشـه لایق کشتی است. همچنین: بخت بلند حتما و بعد کتف زورمند / بی شرطه خاک بر سر ملاح و مادبان (کلیـات، صفحه 736) + تو کوه جودی و من درون مـیان ورطه فقر / مگر بـه شرطه اقبالت اوفنم بـه کران (همان، صفحه 741)
حافظ گوید: کشتی شکستگانیم. ای باد شرطه برخیز.
این کلمـه با شرطه عربی بـه معنی عسس هیچ ربطی ندارد. این کلمـه نـه عربی هست و نـه فارسی. اصل املای این کلمـه شرتا بوده است. درون کتاب عجاب الهند بره و بحره تألیف بزرگ این شـهریـار الناخدا الرام هرمزی کـه در حدود سنـه سیصد و چهل و دو تألیف شده و یک نسخه قدیمـی از آن درون کتابخانـه ملی پاریس موحود است، درون صفحات 36، 130، 132 حکایتی نقل مـیکند و در ضمن آن دو بار بـه «شرتا» اشاره مـیکند کـه از سیـاق عبارت بـه وضوح برمـیآید کـه مراد از شرتا باد موافق است.
در کتاب احسن التقاسیم فی معرفة الأقالیم تألیف محمد ابن احمد مقدسی کـه در حدود سال 278 هجری تألیف شده (به اهتمام دخویـه، چاپ لندن، صفحه 31) نیز ذکری از کلمـه شرطه شده است. («باد شرطه» بـه قلم محمد قزوینی، یـادگار سال چهارم، شماره اول و دوم، صفحه 63 - 68)
باشد که: بسی امـید است. انتظار مـیرود. چه بسا و غالبا درون مقام تمنی گفته مـیشود. حافظ درون جاهای دیگر گوید:
- باشد کـه چو خورشید درخشان بـه درآیی.
- باشد کـه از خزانـه غیبم دوا کنند
- باشد کـه چو وا بینی خیر تو درون این باشد
- باشد کـه مرغ وصل کند قصد دام ما
- باشد توان سترد حروف گناه از او
- باشد کز آن مـیانـه یکی کارگر شود
غزالی مـینویسد: «آفت دوم آن کـه قیـام بـه حق عیـال نتوان الا بـه خلق نیکو و صبر بر محالات ایشان... و این هرکسی نتواند . باشد کـه ایشان را برنجاند.» (کیمـیای سعادت، جلد 1، صفحه 307)
به جای: یعنی درون حق. درون جاهای دیگر گوید:
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
به دست باش کـه خیری بـه جای خویشتن است
خداوندی بـه جای بندگان کرد
خداوندا ز آفاتش نگه دار
• منوچهری: نعمت عاجل و آجل بـه تو داد از ملکان / ز آنکه ضایع نشود هر چه بـه جای تو کند (دیوان، صفحه 15)
• سنایی: ای جان جهان مکن بـه جای من / آن بد کـه نکرده ام بـه جای تو (دیوان، صفحه 2003)
• انوری: هرچ از وفا بـه جای من آن بی وفا کند / آن را وفا شمارم اگرچه جفا کند (دیوان، صفحه 833)
• نظامـی: دهر نکوهی مکن ای نیکمرد / دهر بـه جای من و تو بد نکرد (مخزن الأسرار، صفحه 53)
• سعدی: مرا بـه هرچه کنی دل نخواهی آزردن / کـه دوست هرچه پسندد بـه جای دوست، رواست (کلیـات، صفحه 427)
همچنین: نکویی با بدان چنان هست / کـه بد کردم بـه جای نیکمردان (همان، صفحه 42)
همچنین: آن را کـه به جای توست هر دم کرمـی / عذرش بنـه ار کند بـه عمری ستمـی (همان، صفحه 59)
مل: «نبیذ باشد.» عنصری گفت: بـه زرینـه جام اندرون لعل مل / فروزنده چون لاله بر زرد گل (لغت فرس، تصحیح دبیر سیـاقی)
حلقه گل و مل درون واقع این دو بیت منوچهری هست که 9 بار گل و 8 بار مل را بـه کار است:
مـی ده پسرا بر گل، گل چون مل و مل چون گل
خوشبوی ملی چون گل، خودروی گلی چون مل
مل رفت بـه سوی گل، گل رفت بـه سوی مل
گل بوی ربود از مل، مل رنگ ربود از گل
(دیوان، صفحه 223)
سعدی گوید: بلای خمارست درون عیش مل / سلح دار خارست با شاه گل (کلیـات، صفحه 279)
همچنین درون بعضی نسخ، از جمله قریب بـه جای هات الصبوح، فات الصبوح، یعنی صبوح از دست رفت، آما است. هبوا یعنی بیدار شوید، برخیزید. ضبط بعضی نسخ از جمله سودی هیوا هست به معنی بشتاب یـا آگاه باش. ولی اکثریت قاطع نسخ از جمله قزوینی و خانلری و تمامـی نسخه بدلهایش «هبوا« ضبط کرده اند. هب یـهب هبا و هبوبا یعنی بیدار شد (لسان العرب) این کلمـه درون مطلح معلقه عمرو ابن کلثوم بـه کار رفته: الا هبی بصحنک فاصبحینا (ای ساقی از خواب برخیز و برای صبوحی رظل گران بده.)
معنای بیت: دیشب درون بزم گل و باده بلبل بـه زبان حال چنین مـیخواند کـه ای ساقی مـی صبوح بیـاور و ای مستان از پا افتاده از خود بیخبر از خواب برخیزید و خمار دوشین را با بده سحرگاهی بزدایید.
صبوح: درون نوشابه بـه ویژه باده ای کـه پگاه نوشند. درون حافظ بارها بـه صورت صبوحی هم بـه کار رفته هست و مشتقات صبوحی زده، صبوحی زادگان، صبوحی کشان، صبوحی کنان درون دیوان او بسیـار است. حافظ حتی صبوح و صبوحی را به منظور خواب هم بـه کار است.
در کوی نیکنامـی: مضمون این بیت حاکی از اندیشـه های ملامتی و جبرانگاری حافظ است. درون جای دیگر شبیـه این مضمون مـیگوید: «گر نیستت رضایی، حکم قضا بگردان.»
تغییر کن: یعنی تغییر ده. درون جاهای دیگر گوید:
• این قدر هست کـه تغییر قضا نتوان کرد.
• این کارخانـه ای هست که تغییر مـیکند.
تلخوش: یعنی تلخ گونـه، تلخ مزه، البته پسوند «وش» به منظور بیـان طعم غریب هست و کمتر نظیر دارد. و کنایـه از «مـی» است.
ام الخبائث: اما الخبائث یعنی مادر و منشأ تباهی ها و صفت خمر هست و اصل آن متخذ از حدیث نبوی است: الخمر ام الخبائث و من شربها لم یقبل الله منـه صلاة اربعین یوما و ان مات و هی فی بطنـه مات مـیتة جاهلیة. (ß مجمع الجوامع، الجامع الکبیر، سیوطی، صفحه 410) یعنی خمر ام الخبائث هست و هر کـه بنوشدش خداوند چهل روز نماز او را نخواهد پذیرفت و اگر مست بمـیرد، همانا بـه مرگ جاهلیت مرده است.
عطار درون داستان شیخ صنعان گوید: بسا کز خمر ترک دین کند / بی شکی ام الخبائث این کند (منطق الطیر، صفحه 78)
خاقانی گوید: لیک یـا ام الخبائث چون طارقش واقع هست / خروش رجعت نفرماید بـه فتوی جفا (دیوان، صفحه 23)
دیگر: «الحق شرباتی بس مسکر، اما خیراب هست نـه . ام اللطائف هست نـه ام الخبائث» (منشآت خاقانی، صفحه 199) همچنین: «اباء همت از مصالحه ام الحوادث و آن دنیـاست و تبراء نفس از مناکحة ام الخبائث و آن صهباست...» (پیشین، صفحه 269)
کمال الدین اسماعیل گوید: شیره انگور باشد هر دو اما نزد شرع / باشد از ام الخبائث فرق که تا نعم الادام (دیوان، صفحه 322)
اشبهی لنا و أحلی من قبله العذارا: به منظور ما دل انگیزتر و شیرین تر هست از بوسه دوشیزگان.
کیمـیا: شمس الدین عاملی درون تعریف کیمـیا مـینویسد: «معرفت کیفیت تغییر صورت جوهری با جوهری دیگر و تبدیل مزاج آن بـه تطهیر و تحلیل و تعقید و مانند آن. آن را اکسیر و صنعت نیز خوانند...» (نفائس الفنون، جلد 3، صفحه 158)
فن یـا بلکه آرزوی ساختن طلا و نقره... این فن افسانـه وار و پر از رمز و راز کـه فردا شاخص همـه علوم غریبه است. درون قرون نخستین مـیلادی درون شـهر اسکندریـه مدعیـان و هواخواهانی پیدا کرد. بعدها از طریق ترجمـه های سریـانی کتب یونانی بـه جهان اسلام راه یـافت و سپس از طریق اندلس بـه اروپای قرون وسطی انتقال یـافت و تا زمان پاراسلوس درون قرن شانزدهم معتقدان فراوان داشت... پاراسلسوسی بود کـه کیمـیاگری را با شیمـی جدید پیوند زد... (تلخیص با تضرف از مقاله کیمـیا، دائرة المعارف فارسی)
جالب اینجاست کـه رؤیـای محال اندیشانـه کیمـیاگران بـه همت دانشمندان شیمـی و فیزیک درون قرن حاضر جامـه عمل پوشید ولی این طریقه چندان گران تمام مـیشود کـه صرف نمـیکند. درون دایرة المعارف بریتانیکا آمده است»
کشف ساختمان اتم درون اوایل قرن بیستم، بـه یک معنی صحت یکی از کهن ترین نظریـه های کیمـیاوی را ثابت کرد. چه الکترون هسته اتم متشکل از پروتون و نوترون را مـیتوان ماده اصلی شمرد و روابط ساختاری آنـها را صورتی کـه حامل خواص فردی هر عنصر است. درون واقع دانشمندان توانسته اند عنصری را بـه عنصر دیگر تبدیل کنند و حتی طلا بسازند. ولی این تبدیل عناصر چه درون روش و چه درون هدف با کوششـهای کیمـیاگران باستان فرق دارد. (از مقاله «کیمـیا» درون دایرةالمعارف بریتانیکا، نیز به منظور اطلاع از نظرگاه قدما و معاصران حافظ درباره کیمـیا ß نفائس الفنون، جلد 3، صفحه 158 که تا 177)
کیمـیا و مترادف آن «اکسیر» بارها درون دیوان حافظ بـه کار رفته است:
چو زر عزیز وجود هست شعر من آری
قبول دولتیـان کیمـیای این مس شد
.
وفا مجوی ز ور سخن نمـیشنوی
به هرزه طالب سیمرغ و کیمـیا مـیباش
یک معنای استعاری کیمـیا نظر پیر و مرشد کامل هست (برهان)؛ همـین هست که حافظ مـیگوید:
آنچه زر مـیشود از پرتو آن قلب سیـاه
کیمـیایی هست که درون صحبت درویشان است
.
آنان کـه خاک را بـه نظر کیمـیا کنند
آیـا بود کـه گوشـه چشمـی بـه ما کنند؟
.
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که درون گدا صفتی کیمـیاگری داند
همچنین عشق و عاشقی را کیما و کیمـیاگری گویند (برهان)؛ چنان کـه حافظ گوید:
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمـیای عشق بیـابی و زر شوی
.
گدایی درون مـیخانـه طرفه اکسیری است
گر این عمل ی خاک زر توانی کرد
.
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل درون این حیـال کـه اکسیر مـیکند
قارون: حافظ بارها بـه گنج و قصه قارون اشاره کرده است:
گنج قارون کـه فرو مـیرود از قهر هنوز
خوانده باشی کـه هم از غیرت درویشان است
.
ز بیخودی طلب یـار مـیکند حافظ
چو مفلسی کـه طلبکار گنج قارون است
.
احوال گنج قارون کـه ایـام داد بر باد
با غنچه باز گویید که تا زر نـهان ندارد.
.
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانـه ای بـه کف آور ز گنج قارون پیش
.
من کـه ره بردم کـه گنج بی پایـان دوست
صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم
.
چو گل گر خرده ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زر اندوزی
.
ای دل آن دم کـه خراب از مـی گلگون باشی
بی زر و گنج بـه صد حشمت قارون باشی
.
بیـا ساقی آن کیمـیای فتوج
که با گنج قارون دهد عمر نوح...
در قرآن چند بار نام قارون آمده است. (عنکبوت 39، مؤمن 24، قصص 76 که تا 82) کـه به نحو موجزی داستان او و گنج بدفرجامش را بیـان مـیکند کـه ترجمـه آن از این قرار است:
قارون از قوم موسی بود و بر آنـها کبر و ناز مـیکرد و ما گنجهایی بـه او بخشیده بودیم کـه حمل و نقل کلیدهایش بر گروهی از مردان نیرومند هم گران مـیآمد. قومش بـه او گفتند سرمستی مکن، چه خداوند شادی فروشان را دوست نمـیدارد. و از طریق مال و منالی کـه خداوند بـه تو عطا کرده آخرت خود را آبادان ساز و بهره دنیوی خود را از دنیـا هم فراموش مکن. همچنان کـه خداوند بـه تو نیکی کرده تو نیز نیکوکاری پیشـه کن و در پی فتنـه و فساد مباش. چه خداوند تبه کاران را دوست ندارد. قارون پاسخ داد این ثروت را با علم و تدبیر خود (احتمالا کیمـیا) بـه دست آورده ام. آیـا نمـیداند کـه خداوند بسیـاری گروه های نیرومندتر و مال اندوزتر از او را پیش از او نابوده کرده و این گونـه گناهکاران بدون پرسش و پاسخ بـه مکافات عمل خود مـیرسند.
روزی قارون با هیأتی آراسته درون مـیان قوم خویش گذر مـیکرد. دنیـا پرستان با دیدن او گفتند کاش ما نیز جاه و مالی مانند قارون داشتیم. بـه راستی چه دستگاهی دارد. آنان کـه اهل دین و دانش بودند مـیگفتند وای بر شما. بهره ای کـه خداوند درون آخرت بـه مؤمنان و صالحان مـیدهد بهتر هست و جز شکیبایـان کشی شایسته آن مقام نیست.
باری (به کیفر گناهانش) او و خانـه اش را بـه اعماق زمـین فرو بردیم و از آن همـه خدم و حشمـی نبود کـه بتواند درون برابر حکم الهی بلاگردان او باشد و بی یـار و یـاور ماند. وانی کـه دیروز آرزوی مال و مقام او را داشتند مـیگفتند حقا کـه خداوند روزی هریک از بندگانش را کـه بخواهد فراخ یـا تنگ مـیگرداند، و اگر لطف الهی شامل حال ما نمـیشد، ما نیز چنین سرنوشتی مـیافتیم و چنین مـینماید کـه کافران روی رستگاری نمـی بینند. (قصص، 76 که تا 82)
شادروان خزائلی مـینویسد:
ابن ندیم و مسعودی قارون را نخستین کیمـیاگر شناخته اند... قارون معرب قورح هست و داستان او درون تورات و تلمود و کتب دیگر یـهود، بـه قسمـی کـه در قرآن مسطور هست با تفصیلات بیشتری نقل شده است. (اعلام قرآن، صفحه 488 که تا 490؛ نیز ß کشف الأسرار مـیبدی، جلد 7، صفحه 342 که تا 354؛ ترجمـه و قصه های قرآن، مبتنی بر تفسیر ابوبکر عتیق نیشابوری، نیمـه دوم، صفحه 799 که تا 802)
معنای بیت: هنگام تنگ دستی بـه جای آن کـه در غم و غصه دنیـا فرو روی، بـه عیش و نوش بپرداز و بدان کـه مـی، این ماده حیرت انگیز و دگرگون کننده هستی (هستی هم محتمل دو معناست: وجود و انانیت و رعونت) گدایـان را چون قارون بی نیـاز و توانگر مـیسازد. البته عیش و نوش با تنگدستی جمع نمـیشود کـه این از مقوله تناقض گوییـهای مباح یعنی شطاحی های حافظ است.
اما اینکه مراد از کیمـیای هستی کـه توانگری مـیبخشد از بیت دیگر حافظ
ای گدای خانقه بر جه کـه در دیر مغان
مـیدهند آبی و دلها را توانگر مـیکنند
سرکش مشو...:روی این بیت را بی معنی خوانده است. مـینویسد:
این شعر از بس چرند هست من هیچ نمـیدانم چه معنایی م و چه نویسم. سرکش مشو زیرا کـه اگر سرکش شوی چون شمع از غیرتت بسوزد، دلبر کـه سنگ خارا درون کف او همچو موم است. شما بیندیشید کـه آیـا از این معنایی تواند درآورد؟ ( حافظ چه مـیگوید نوشته احمدروی، چاپ چهارم، تهران با همان آزادگان، 1335، صفحه 35 و 36.
پیداست کهروی نمـیتوانسته هست بیت را درست بخواند. و ضمنی «غیرتت» را نـه مفعولی، بلکه ملکی مـیگرفته. و «سوزد» را نـه متعدی بلکه لازم مـیانگاشته. حال آنکه مراد از دلبر درون این بیت معشوق ازلی (=خداوند) و مراد از غیرت، غیرت الهی هست و معنای بیت چنین هست که «از حدود الهی از جمله رسم وفاداری عاشق تجاوز و تعدی مکن وگرنـه خداوند کـه همـه چیز درون ید قدرت اوست تو رت بـه آتش غیرت خود خواهد سوزاند.»
آیینـه سکنر: (= آیینـه اسکندر = آیینـه سکندری) مخلوطی از افسانـه و حقیقت است. مراد از آیینـه سکندر، آیینـه اسکندریـه هست یعنی آینـه ای هست که گویند درون فانوس دریـایی (منارةالبحر) معروف واقع درون شبه جزیره فاروس درون اسکندریـه تعبیـه شده بود و کشتی ها را از صد مـیل راه نشان مـیداده هست و از عجایب هفت گانـه عالم شمرده شده. طبق افسانـه آن مناره را اسکندر بـه دستیـاری ارسطو بنا کرده و فرنگان از غفلت پاسبان استفاده کرده، آینـه را درون آب افکندند و اسکندریـه را بر هم زدند و ارسطو بـه فسون و اعداد آن را از قعر دریـا بیرون آورد. درون اصل این مناره را بطلیموس سوتر (رهاننده، نجات بخش، متوفای 81 قبل از مـیلاد) ساخته یـا تکمـیل کرده است. اما از آنجا کـه بنای اسکندریـه و نیز این مناره را بـه خود اسکندر نسبت داده اند، لذا آن آیینـه افسانـه ای یـا واقعی را نیز بـه اسکندر نسبت داده اند. یـاقوت (متوفای 626 ق) درون معجم البلدان بازدید خود را از این مناره شرح مـیدهد و مـیگوید از جای آینـه ای کـه تصور مـید بر بالای آن نصب شده و رسیدن کشتی ها را از دور خبر مـیدهد، جستجو کردم و چیزی نیـافتم. ( برهان قاطع، لغت نامـه، فرهنگ معین و دایرةالمعارف فارسی - ذیل کلمـه «فاروس»)
حافظ اشاره های دیگری هم بـه آیینـه اسکندر دارد:
• نـه هر کـه آینـه سازد سکندری داند
• من آن آیینـه را روزی بـه دست آرم سکندر وار
ولی چون ساختن آینـه عادی نیز بـه اسکندر نسبت داده شده ممکن هست در واقع دو آینـه بـه اسکندر منسوب باشد.
حافظ درون این بیت، صفت افسانـه ای دیگری هم بـه آیینـه سکندر افزوده هست و آن غیب نمایی این آینـه هست و آن را کمابیش بـه پایـه جام جم رسانده است. (درباره خلط شدن جام جم و آیینـه سکندر ß مکتب حافظ صفحه 214 - 216)
دارا: «این پادشاه همان دارای بزرگ هست که بـه دست اسکندر درون سال 330 قبل از مـیلاد کشته شد و در تواریخ متأخر او را بـه عنوان داریوش سوم مـیشناسیم.» (لغت نامـه) سرگذشت او و شرح شکستش درون شاهنامـه فردوسی و اسکندرنامـه نظامـی بـه شیوه دلپذیری بـه نظم درآمده است.
معنای بیت: آینـه عجایب نما و غیب نمای اسکند همـین جامـی هست که اگر درون آن بـه دیده تحقیق بنگری احوال پادشاهی و سرانجام دارا (داریوش سوم) کـه با آن همـه حشمت جفاها بر او رفت، و خلاصه بی اعتباری جهان را بـه عیـان نشان مـیدهد.
خوبان پارسی گو / ترکان پارسی گو: درون بعضی نسخ بـه جای «خوبان»، «ترکان» آمدده است. ضبط «خوبان پارسی گو» برابر هست با نسخه قزوینی، خانلری و شرح سودی. جای تعجب هست که سودی با وجود ترک بودن چرا جانب این قرائت «فارسی» را گرفته است. نسخه قدسی، عیوضی- بهروز و انجوی «ترکان پارسی گو» است. ضبط نذیر احمد - جلالی نائینی «خوبان پارسی گو» هست ولی درون حاشیـه اش آمده است: «ایـاصوفیـه، ستایشگر، قدسی و پرتو «ترکان پارسی گو» و در این سیـاق ظاهرا عبارت «ترکان پارسی گو» مناسب تر بـه نظر مـیرسد.» ضبط قریب «خوبان فارسی گو» (با «ف») هست و درون حاشیـه اش آمده است: «ضبط ایـاصوفیـه: ترکان پارسی گو، شاید این ضبط مناسب تر باشد.»
آری بـه دلایلی «ترکان پارسی گو» مناسب تر است.
1. خوبان فارسی و ایرانی خواه و ناخواه پارسی گو هستند و این فی نفسه فضیلتی به منظور آنان نیست. بلکه حتی نوعی حشو است. لطف معنی درون این هست که سخن از زیبارویـانی باشد کـه علاوه بر هنر زیبایی، از هنر پارسی گویی نیز برخوردار باشند. ترک فارسی گو، همان ترک شیرازی هست که ذکر خیرش گذشت.
شادروان غنی هم طرف دار این ضبط است: «ترکان پارسی گو: جاحظ مـیگوید خود «لحن» هم بر نمک معشوق مـیافزاید. لحن یعنیی عربی (یـا هر زبانی را) غلط حرف بزند.» ( حواشی غنی، صفحه 45)
2. دلیل دوم درون کلمـه «پارسا» درون همـین بیت یعنی درون «رندان پارسا» نـهفته است. درون اینجا پارسا بـه معنی پرهیزگار و پاکدامن نیست. زیرا رند با صفاتی کـه در حافظ دارد نمـیتواند پارسا باشد. بلکه بـه معنی پارسی، یعنی فارسی (اهل فارس) است. حافظ درون جاهای دیگر هم این کلمـه را بـه معنی پارسی بـه کار است:
تازیـان را غم احوال گرانباران نیست
پارسایـان مددی که تا خوش و آسان بروم
و علامـه قزوینی تصریح کرده است: «پارسایـان یعنی اهل پارس درون مقابل تازیـان» (دیوان، صفحه 394)
حافظ یک بار دیگر هم «پارسا» را بـه معنی پارسی بـه کار است:
مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشر رندان پارسا مـیباش
لذا بـه قرینـه «بیگانگان» درون مصراع اول معلوم مـیشود کـه پارسا حتما پارسی و آشنا باشد.
3. دیگر آن کـه - چنان کـه پیش تر گفتیم - رند حافظ پارسا نیست و رند پارسا مثل کوسه ریش پهن هست (و درون غزلی کـه بیت اخیر جزء آن هست سک بار پارسا بـه معنی پرهیزگار را قافیـه قرار داده است: سه ماه مـی خو و نـه ماه پارسا مـیباش، و قائدتا نباید بـه این آسانی تکرار قافیـه کرده باشد.)
حاصل آن کـه چون درون غیر از بیت مورد بحث درون این غزل، دو بار پارسا را بـه معنی پارسی بـه کار و یک بار آن را درون مقابل «تازیـان» و یک بار درون برابر «بیگانگان» قرار داده است، قائدتا حتما اینجا هم آن را درون مقابل «ترکان» قرار داده باشد.
* * * *
دل مـیرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا کـه راز پنـهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
شاید کـه باز بینیم دیدار آشنا را
ده روز مـهر گردون افسانـه هست و افسون
نیکی بـه جای یـاران فرصت شمار یـارا
در حلقه گل و مل، خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یـا ایـها السکاری
ای صاحب کرامت شکرانـه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی نوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامـی ما را گذر ندادند
گر تو نمـیپسندی، تغییر کن قضا را
آن تلخ وش کـه صوفی ام الخبائثــش خواند
اشـهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی درون عیش کوش و مستی
کاین کیمـیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو کـه چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر کـه در کف او، موم هست سنگ خارا
آیینـه سکندر جام مـی هست بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
ترکان پارسی گو، بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ بـه خود نپوشد این خرقه مـه آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
نویسنده درون سه شنبه هشتم بهمن ۱۳۸۷ |
شرح ومعنی دروس ادبیـات فارسی 3
درس اوّل
ما همچنان درون اوّل وصف تو مانده ایم
1) سپاس و ستایش مخصوص خداوند گرامـی و بزرگ هست که عبادت او موجب نزدیکی بـه اوست و شکرگزاری از او موجب زیـادی نعمت مـی شود. هر نفسی کـه پایین مـی رود، یـاری رساننده ی زندگی هست و وقتی بیرون مـی آید، شادی بخش وجود است. بعد در هر نفسی دو نعمت وجود دارد و بر هر نعمتی شکری واجب است.
بیت: هیچ از عهده ی سپاسگزاری نعمت های خداوند برنمـی آید.
آیـه ی قرآن: ای خاندان داود، سپاس گزارید و عدّه ی کمـی از بندگان من سپاس گزارند.
بیت: بهتر هست که بنده بـه خاطر گناه و کوتاهی خود/ بـه درگاه خداوند عذر بیـاورد و توبه کند.
بیت: وگرنـه هیچ نمـی تواند آن چه را کـه شایسته ی خداوند است، بـه جای آورد.
2) رحمت بی اندازه و فراوان خداوند بـه همـه رسیده و همـه ی بندگان از نعمت او بهره مند هستند. آبروی بندگان را با وجود گنـهکاری آنان نمـی ریزد و روزی مقرّر آن ها را با وجود خطاکار بودنشان قطع نمـی کند.
3) بـه باد صبا گفته که تا سبزه و چمن را بگسترد و به ابر بهاری دستور داده که تا گیـاهان را درون زمـین پرورش دهد. بـه عنوان خلعت نوروزی، درختان را با برگ های سبز پوشانده و به مناسبت فرارسیدن فصل بهار، شکوفه ها را بر سر ِ شاخه های کوچک رویـانده است. شیره ی درخت انگور بـه واسطه ی قدرت او بـه شیرینی برگزیده تبدیل شده و تخم بی ارزش خرما درون اثر پرورش او، نخلی بلند شده است.
بیت: تمام پدیده های هستی درون تلاش و تکاپو هستند/ که تا تو روزی خود را بـه دست آوری و در عین حال از خداوند غافل نباشی.
بیت: همـه ی پدیده ها بـه خاطر تو فرمانبردار هستند/ بنابراین از انصاف بـه دور هست که مطیع خداوند نباشی.
4) درون حدیثی از سرور و مایـه ی افتخار موجودات جهان و رحمتِ جهانیـان و برگزیده ی انسان ها و مایـه ی کمال گردش روزگار یعنی محمّد مصطفی - کـه درود خداوند بر او و خاندانش باد- آمده است،
بیت: او شفاعت کننده، فرمانروا، پیـام آور، بخشنده،/ صاحب جمال، خوش اندام، خوش بو و دارای نشان پیـامبری است.
بیت: بـه واسطه ی کمال خود بـه مرتبه ی بلند رسید و با جمال نورانی ِ خود تاریکی را برطرف کرد./ همـه ی خوی ها و صفات او زیباست، بر او و خاندانش درود بفرستید.
بیت:امّتی کـه تو پشتیبان آن ها باشی، هیچ غمـی ندارند/ همان گونـه کـه آنی کـه نوح کشتیبان او باشد، از طوفان هیچ ترسی نخواهد داشت.
5) هر زمان کـه یکی از بندگان آشفته حال، بـه امـید قبولی توبه دست بـه درگاه خداوند - بلندمرتبه و بزرگ- بلند کند، خداوندِ بلندمرتبه بـه او توجّه نمـی کند. بنده بار دیگر خداوند را مـی خواند و خداوند باز هم از او روی برمـی گرداند. بارِ دیگر بنده با التماس و زاری، خداوند را مـی خواند. خداوند - پاک و بلندمرتبه- مـی فرماید: ای فرشتگانم، من از بنده ی خود شرم دارم و او جز من پناهی ندارد؛ بعد آمرزیدمش. دعایش را اجابت کردم و امـیدش را برآوردم زیرا از زیـادیِ دعا و زاریِ بنده شرم مـی کنم.
بیت: بزرگواری و لطف خداوند را نگاه کن/ کـه بنده گناه کرده هست ولی او شرمنده مـی شود.
6) گوشـه نشینان کعبه ی عظمت خداوند بـه کوتاهی خود درون عبادت اعتراف مـی کنند که: تو را آن چنان کـه شایستـه است، پرستش نکردیـم، و توصیـف کننـدگان زیـور ِ زیبایـی خداونـد، خـود را سـرگشتـه مـی داننـد و مـی گویند: تو را آن چنان کـه شایسته و سزاوار شناسایی توست، نشناخته ایم.
بیت: اگری وصف خداوند را از من بپرسد/ چیزی نمـی توانم بگویم زیرا انسان عاشق نمـی تواند از خداوندِ بی نشان سخن گوید.
بیت: عاشقان واقعی کشتگان معشوق خود هستند/ و همان گونـه کـه از کشته شدگان صدایی برنمـی آید، عاشقان واقعی نیز قادر بـه توصیف محبوب خود نیستند.
7) یکی از عارفان درون حالت تفکّر عارفانـه فرو رفته و در دریـای کشف حقایق عرفانی غرق شده بود؛ وقتی کـه از این حالت بیرون آمد، یکی از دوستان بـه او گفت: از این بوستان معرفت الهی چه هدیـه ای به منظور ما آوردی؟
8) گفت: درون نظر داشتم کـه وقتی بـه درخت معارف الهی رسیدم، دامنم را پر از گل (معرفت الهی) کنم و برای یـاران هدیـه ای بیـاورم. وقتی رسیدم، حالت خوش حاصل از دریـافت معارف الهی مرا آن چنان مست کرد کـه از خـود بی خود شدم.
بیت:ای بلبل، راه و رسم واقعی عشق را از پروانـه بیـاموز/ زیرا سوخت و جان خود را درون راه معشوق از دست داد امّا صدایی از او بلند نشد.
بیت:انی کـه ادّعا مـی کنند خداوند را شناخته اند درون واقع هیچ خبری از او ندارند/ زیرا هر کـه خداوند را شناخت، خود بی نشان و ناپیدا شد.
بیت: ای خداوندی کـه از خیـال و سنجش و گمان و وهم/ و از هر چه کـه درباره ی تو گفته اند و شنیده ایم و خوانده ایم، برتر هستی،
بیت: مجلس ذکر و سپاس تو تمام شد و عمر ما بـه پایـان رسید/ ولی ما هنوز درون آغاز توصیف تو مانده ایم.
افلاک، حریم بارگاهت
1) ای پیـامبری کـه در شب معراج از آسمان هفتم گذشتی/ و ایی کـه آسمان برین تکیـه گاه توست.
2) تو آن چنان بلندمقامـی کـه گوشـه ی کلاهت بالاتر و برتر از آسمان نـهم است.
3) هم عقل پیرو و مطیع و در خدمت توست/ و هم دین بـه تو پناه آورده است.
4) ماه همانند آویز ِ زینتی درون گردن اسب توست/ و شب نیز همانند رشته های سیـاه حاشیـه ی پرچم توست.
5) جبرئیل درون درگاه تو اقامت دارد/ و آسمان ها حریم بارگاه تو هستند (آسمان ها تحت فرمان تواند).
6) آسمان با همـه ی بلندی اش درون برابر تو خوار و بی ارزش است/ و عقل با همـه ی بزرگی اش درون مقابل تو همانند کودکی حقیر و ناتوان است.
7) خداوند به منظور تکریم و بزرگداشت تو بـه چهره ی زیبا و مبارکت سوگند خورده است.
8) خداوند کـه عقل و خرد را نگهبان جان قرار داد/ بارها نام تو را درون کنار نام خود آورده است.
درس دوم
رزم رستم و اسفندیـار
1) هنگامـی کـه روز شد، رستم گَبر را بر تن کرد/ و علاوه بر گبر، ببر ِ بیـان (زره ی مخصوص) را نیز به منظور حفظ تن پوشید.
2) کمندی بر ترک بند زین خویش بست/ و بر اسب قوی هیکل و تنومند خود نشست.
3) رستم بـه کنار رود هیرمند آمد/ درون حالی کـه دلش پر از آه و تأسّف بود و لبی پر از پند داشت.
4) او ازرود هیرمند گذشت و به بلندی (تپّه) روی نـهاد/ درون حالی کـه از کار جهان شگفت زده بود.
5) فریـاد برآورد کـه ای اسفندیـار خجسته،/ هم نبرد تو آمد، آماده ی جنگ باش.
6) وقتی اسفندیـار این سخن را از آن شیر جنگاور پیر (رستم) شنید،
7) خندید و گفت: از وقتی کـه از خواب برخاسته ام، آماده هستم.
8) اسفندیـار دستور داد که تا جوشن و کلاهخود و تیردان و نیزه ی او را،
9) پیش او بردند و او اندام روشن خود را با آن پوشاند/ و کلاه پادشاهی را بر سر نـهاد.
10) اسفندیـار دستور داد که تا اسب سیـاه او را زین د و به نزد او بردند.
11) وقتی اسفندیـار جوشن خود را پوشید/ بـه سبب نیرو و شادی فراوانی کـه در او بود،
12) ته نیزه را بر زمـین زد/ و به وسیله ی نیزه پرید و بر پشت اسب نشست.
13) همانند پلنگی کـه برای شکار گورخر بر پشت آن مـی نشیند/ و گور خر را آشفته و مضطرب مـی کند.
14) هر دو پهلوان این چنین بـه جنگ رفتند/ انگار درون جهان هیچ مجلس شادی و بزمـی وجود ندارد.
15) وقتی کـه رستم و اسفندیـار، آن دو پهلوان شجاع و سرافراز، بـه هم نزدیک شدند،
16) از اسب هر دو پهلوان فریـاد بلندی برخاست/ بـه گونـه ای کـه انگار دشت نبرد از هم شکافته شد.
17) رستم با آواز بلند بـه اسفندیـار چنین گفت/ که: ای شاه خوشدل و باسعادت،
18) اگر جنگ و خونریزی و دست زدن بـه چنین کاری سخت ( جنگ و کشتار) را مـی خواهی،
19) بگو که تا فرمان دهم سواران زابلی با خنجر کابلی درون دست، بیـایند.
20) آن ها را درون این رزمگاه بـه جنگ مـی گماریم/ و خود درون این جا مدّتی درنگ مـی کنیم.
21) که تا مطابق مـیل تو خون ریخته شود/ و تو تلاش و جنگ آن ها را ببینی.
22) اسفندیـار بـه رستم این گونـه پاسخ داد/ کـه چرا این قدر چنین سخنان ناشایستی را بر زبان مـی آوری؟
23) من بـه جنگ زابلستان یـا جنگ ایران و کابلستان نیـازی ندارم.
24) آیین من هرگز این چنین مباد/ و این کار درون دین من سزاوار و شایسته نیست
25) کـه ایرانیـان را بـه کشتن دهم/ و خود درون جهان تاج پادشاهی بر سر بگذارم.
26) تو اگر بـه یـار و کمکی نیـاز داری، بیـاور/ امّا من هیچ نیـازی بـه یـار ندارم.
27) دو جنگجو (رستم و اسفندیـار) پیمان بستند/ کهی درون جنگ بـه آنان کمک نکند.
28) نخست با نیزه بـه نبرد پرداختند/ و با آن، جوشن یکدیگر را پاره و بدن همدیگر را خون آلود د.
29) بـه سبب نیروی اسبان کـه به چپ و راست مـی رفتند و نیز بـه سبب ضربه ی دو پهلوان/ شمشیرهای سنگین شکست.
30) همانند شیران جنگی برآشفتند/ و بدن یکدیگر را خشمگینانـه کوبیدند.
31) هم چنین دسته ی گرزهای سنگین شکست/ و دست پهلوانان خسته و ناتوان شد.
32) بعد از آن کمربند یکدیگر را گرفتند/ و دو اسب تندروی پهلوانان نیز سرها را بـه پایین خم کرده بودند.
33) دو پهلوان بر یکدیگر زور وارد مـی د/ امّا هیچ یک از پهلوانان از جای خود حرکت نکرد (هیچ یک بر دیگری فائق نیـامد).
34) دو پهلوان از مـیدان جنگ دور شدند/ درون حالی کـه هم خود و هم اسبانشان خسته و درمانده شده بودند.
35) دهانشان کف آلود و پر از خون و خاک/ و تمام لباس های جنگی آن ها پاره پاره شده بود.
36) مگر تو ای مرد سیستانی، کمان و نیرو و قدرت مرا فراموش کردی؟
37) تو بـه سبب نیرنگ زال این چنین سالم هستی/ وگرنـه درون حال مرگ بودی.
38) امروز بدن تو را چنان مـی کوبم/ کـه از این بعد پدرت، زال، تو را زنده نبیند.
39) از خداوند پاک کـه جهان درون دست قدرت اوست، بترس/ و عقل و احساس خود را تباه مکن (بر خلافِ عقل و احساس خود عمل مکن).
40) من امروز به منظور جنگیدن نیـامدم/ بلکه به منظور حفظ آبرو و عذرخواهی آمده ام.
41) تو با من ستمکارانـه رفتار مـی کنی و مـی جنگـی/ و دو چشـم عقـل خـود را مـی بنـدی و عاقلانـه رفتار نمـی کنی.
42) زه کمان را بست و کمان را آماده کرد و آن تیر گز/ کـه پیکان آن را درون زهر پرورده بود،
43) آن تیر گز را درون کمان نـهاد/ و سر خویش را بـه سوی آسمان کرد.
44) گفت کـه ای خداوند پاک و آفریننده ی خورشید/ و ای افزاینده ی دانش و نیرو و فروغ ایزدی،
45) تو جان پاک و توان و روان مرا مـی بینی
46) کـه چقدر مـی کوشم که تا شاید اسفندیـار/ از جنگ صرف نظر کند.
47) تو مـی دانی کـه او با ستمکاری و بی عدالتی مـی جنگد/ و دم از جنگ و دلاوری مـی زند.
48) مرا بـه مکافات این گناه بازخواست نکن/ تو آفریننده ی ماه و تیر هستی.
49) رستم زود تیر گز را درون کمان نـهاد/ بدانگونـه کـه سیمرغ دستور داده بود.
50) تیر را بر چشم اسفندیـار زد/ و جهان درون پیش چشمان اسفندیـار تیره و تار شد (اسفندیـار نابینا شد).
51) قامت بلند اسفندیـار خمـیده شد/ و با فرا رسیدن مرگ، دانش و شکوه از او دور گشت.
درس ششم
قاضی بست
1) و روز دوشنبه، هفتم صفر، امـیر مسعود سحرگاه، سوار اسب شد و با بازان و یوزپلنگان شکاری و چاکران و هم نشینان و نوازندگان و خوانندگان بـه کنار رود هیرمند رفت؛ و غذا و بردند و شکار زیـادی بـه دست آمد زیرا که تا هنگام چاشت (بین صبح و ظهر) مشغول شکار بودند. سپس، بـه کنار آب فرود آمدند و خیمـه ها و سایبان ها را بر پا د. غدا خوردند و نوشیدند و بسیـار خوش گذراندند.
2) اتّفاقا، بعد از نماز، امـیر مسعود کشتی ها را خواست و ده قایق کوچک آوردند. یکی از قایق ها بزرگ تر و برای نشستن امـیر بود و بسترها را مـهیّا د و سایبانی بر آن کشیدند. و امـیر بـه آن جا رفت و از هر نوع مردم درون کشتی های دیگر بودند و هیچ خبر نداشت. ناگهان، متوجه شدند کـه چون آب فشار آورده و کشتی پر شده بود، شروع بـه پاره پاره شدن و فرو رفتن کرد. زمانی آگاه شدند کـه نزدیک بود کشتی غرق شود. بانگ و آشوب و فریـاد برخاست. امـیر بلند شد و خوشبختانـه کشتی های دیگر بـه او نزدیک بودند. هفت هشت تن از آن ها پد و امـیر را گرفتند و به کشتی دیگری رساندند و بسیـار کوفته و مجروح شد و پای راست او زخمـی گشت؛ بـه گونـه ای کـه به انـدازه ی یک کمربنـد پوست و گوشت جـدا شد و چیـزی نمانده بود کـه غرق شود. امّا
خداوند بعد از نشان قدرت، رحمت کرد؛ و جشن و شادی ای بـه آن فراوانی، تیره و مکدّر شد و وقتی امـیر بـه کشتی رسید، کشتی ها را راندند و به کناره ی رود رساندند.
3) و امـیر کـه از مرگ نجات یـافته بود، بـه خیمـه آمد و لباس هایش را عوض کرد و خیس و ناخوش شده بود و سوار اسب شد و سریع بـه قصر آمد زیرا خبری بسیـار ناراحت کننده درون لشکرگاه افتاده بود و اضطراب و پریشانی زیـادی بـه پا شده بود و بزرگان و وزیر به منظور استقبال رفتند. وقتی پادشاه را سالم یـافتند، فریـاد و دعا از سپاهی و رعیّت بلند شد و آن قدر صدقه دادند کـه اندازه و حساب نداشت.
4) و روز دیگر امـیر دستور داد که تا به سبب این حادثه ی بزرگ و دشوار کـه افتاد و سلامتی کـه به آن پیوسته شد نامـه ها بـه غزنین و تمام مملکت بنویسند و فرمان داد که تا به شکرانـه ی این سلامتی یک مـیلیون سکّه ی نقره درون غزنین و دو مـیلیون سکّه ی نقره درون سرزمـین های دیگر، بـه نیـازمندان و درویشان بدهند و نامـه نوشته شد و به امضای امـیر استوار و محکم شد و مژده دهندگان رفتند.
5) و روز پنجشنبه، یـازدهم صفر، امـیر دچار تب سوزانی شد و هذیـان بر امـیر غلبه کرد، بـه گونـه ای کـه نتوانست اجازه ی دیدار و ملاقات دهد و از مردم پنـهان شد، بـه جز از پزشکان و چند تن از خدمتکاران مرد و زن، و دل ها بسیـار حیران و نگران شد که تا حال امـیر چگونـه مـی شود.
6) از زمانی کـه اینالت و بیماری پیش آمده بود، بونصر بـه خطّ ِ خود از نامـه های رسیده، موضوعات مـهم را بیرون مـی آورد و به خاطر زیـادی موضوعات مـهم، آن چه را کـه ناپسند نبود بـه دست من بـه اندرون خانـه مـی فرستاد و من آن را بـه آغاجی خادم مـی دادم و سریع جواب مـی آوردم و امـیر را اصلاً نمـی دیدم که تا زمانی کـه نامـه هایی از پسران علی تکین آمد و من موضوعات مـهم آن نامـه ها را بردم و مژده ای بود. آغاجی گرفت و پیش امـیر برد. بعد از یک ساعت، بیرون آمد و گفت: «ای ابوالفضل، امـیر تو را مـی خواند.»
7) پیش رفتم. دیدم خانـه را تاریک کرده و پرده هایی از جنس کتان آویزان کرده و خیس نموده و شاخه های بسیـاری قرار داده و تاس های بزرگ پُر یخ بر بالای آن نـهاده بودند و امـیر را دیدم کـه آن جا بر بالای تخت نشسته است، درون حالی کـه پیراهن نازک کتانی بر تن و گردن بندی کافور درون گردن داشت و بوالعلای پزشک را آن جا پایین و کنار ِ تخت نشسته دیدم.
8) امـیر گفت: «به بونصر بگوی کـه امروز تندرست و سالم هستم و در این دو سه روز اجازه ی ملاقات داده مـی شود زیرا بیماری و تب بـه طور کامل از بین رفته است.»
9) من بازگشتم و آن چه پیش آمد، بـه بونصر گفتم. بسیـار شاد شد و خداوند - بزرگ و گرامـی- را بـه خاطر سلامتی امـیر سجده ی شکر کرد و نامـه نوشته شد. نزدیک آغاجی بردم و اجازه ی ورود بـه من داده شد، که تا سعادت دیدار چهره ی مبارک پادشاه دوباره نصیبم شد و امـیر آن نامـه را خواند و ظرف مرکّب خواست و امضا کرد و گفت: «وقتی نامـه ها فرستاده شد، تو برگرد زیرا پیـامـی درون خصوص موضوعی به منظور بونصر دارم کـه باید بـه وسیله ی تو داده شود.»
10) گفتم «همـین کار را مـی کنم.» و با نامـه ی امضا شده بازگشتم و این احوال را بـه بونصر گفتم.
11) و این مـرد بـزرگ و نویسنـده ی باکفایت، با شادمانی شـروع بـه نوشتن کـرد. که تا نـزدیک نماز ظـهر از این
کارهای مـهم فارغ شده و گروه نوکران و سوار را گسیل کرده بود. بعد نامـه ای بـه امـیر نوشت و هر چه کرده بود، شرح داد و به من داد.
12) و نامـه را بردم و اجازه ی ورود بـه من داده شد و رساندم و امـیر نامـه را خواند و گفت «خوب است.» و به آغاجی خادم گفت «کیسه ها را بیـاور!» و به من گفت «بگیر؛ درون هر کیسه هزار مثقال تکّه ها و پاره های طلاست. بـه بونصر بگو کـه طلاهایی هست که پدر ما از جنگ هندوستان آورده هست و بت های طلایی را شکسته و ذوب و تکّه تکّه کرده هست و حلال ترینِ مال هاست. و در هر سفری به منظور ما از این طلا مـی آورند که تا صدقه ای کـه مـی خواهیم بدهیم حلال بی شک و تردید باشد از این طلاها مـی دهیم؛ و مـی شنویم کـه قاضی بست، بوالحسن بولانی، و پسرش، بوبکر، بسیـار تهیدست هستند و ازی چیزی نمـی گیرند و زمـین زراعتی اندکی دارند. یک کیسه حتما به پدر داد و یک کیسه بـه پسر، که تا برای خود زمـین زراعتی ِ حلال ِ کوچکی بخرند و بهتر و راحت تر بتوانند زندگی کنند و ما مقداری از حقّ این نعمت تندرستی کـه بازیـافتیم، بـه جا آورده باشیم.»
13) من کیسه ها را گرفتم و به نزد بونصر بردم و حال را شرح دادم.
14) بونصر دعا کرد و گفت: «پادشاه این کار را بسیـار نیکو انجام داد و شنیده ام کـه بوالحسن و پسرش گاهی بـه خاطر ده سکّه ی نقره درمانده هستند.» و به خانـه برگشت و کیسه ها را با او بردند و پس از نماز،ی را فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را خواند و آن ها آمدند. بونصر پیـام امـیر را بـه قاضی رسانید.
15) قاضی بسیـار دعا کرد و گفت: «این بخشش و انعام مایـه ی افتخار من است. آن را پذیرفتم و پس دادم زیرا بـه دردِ من نمـی خورد و قیـامت بسیـار نزدیک است، نمـی توانم حساب آن را بعد بدهم و نمـی گویم کـه به آن ها نیـاز ندارم امّا چون بـه آن چه دارم و کم هست قانع هستم، گناه و عذاب این مال چه بـه دردِ من مـی خورد؟»
16) بونصر گفت: «شگفتا، طلایی کـه سلطان محمود با جنگ از بتخانـه ها بـه وسیله ی شمشیر آورده و بت ها را شکسته و تکّه تکّه کرده و خلیفه گرفتن آن را جایز مـی داند، آن طلاها را قاضی نمـی گیرد؟»
17) قاضی گفت: «زندگی سرور ِ ما دراز باد؛ وضع خلیفه فرق مـی کند زیرا او صاحب ولایت هست و خواجه با امـیر محمود درون جنگ ها بوده هست و من نبوده ام و بر من پوشیده هست که آن جنگ ها بر اساس سنّت و روش پیـامبر (ص) هست یـا نـه. من این طلاها را نمـی پذیرم و مسئولیّت این را بـه عهده نمـی گیرم.»
18) بونصر گفت: «اگر تو قبول نمـی کنی بـه شاگردان خود و به نیـازمندان و درویشان بده.»
19) قاضی گفت: «من هیچ نیـازمندی را درون بُست نمـی شناسم کـه طلا را بتوان بـه آن ها داد و این چه کاری هست که طلا را دیگری ببرد و من درون قیـامت حساب آن را بعد دهم؟ بـه هیچ حال این مسئولیّـت را قبول نمـی کنم.»
20) بونصر بـه پسر قاضی گفت: «تو طلاهای متعلّق بـه خود را بگیر.»
21) پسر قاضی گفت: «زندگی سرور ما دراز باد. بـه هر حال من نیز فرزند این پدر هستم کـه این سخن را گفت و از وی علم آموخته ام و اگر او را یک روز دیده و احوال و عادات او دانسته بودم، واجب مـی کرد کـه در طول عمـر از او پیـروی مـی کردم. پس، جای آن نیست کـه بعد از سال ها زندگی با او خلاف نظرش رفتار کنـم و من
هم از حساب رسی و توقّف درون رستاخیز و پرس و جوی قیـامت مـی ترسم کـه او مـی ترسد و آن چه از مال اندک دنیـا دارم حلال و کافی هست و بـه چیز بیشتری نیـازمند نیستم.»
22) بونصر گفت: «خدا خیرتان دهد؛ همانا شما دو تن بسیـار بزرگ هستید» و گریـه کرد و آن ها را برگرداند و بقیـه ی روز درون فکر بود و از این ماجرا یـاد مـی کرد.
23) و روز دیگر، نامـه ای بـه امـیر نوشت و حال را شرح داد و طلاها را برگرداند.
درس نـهم
بانگ
1) هنگام آن هست که توشـه ی سفر را بر اسب ببندیم و آماده ی سفر شویم/ و قصد کنیم از بیـابان های پر از خار و کوه های پر از سنگ (همـه ی مشکلات و موانع) عبور کنیم.
2) از هر جانب بانگ کوچ بـه گوشم مـی رسد/ زنگ کاروان بـه صدا درآمده است، وای بر من کـه آرام و خاموش هستم.
3) انسان های دلیر و شجاع سفر را آغاز د/ پا درون رکاب اسب تندروی خود نـهاده و آماده ی حرکت و هجوم هستند.
4) ای بـرادر، زمان سفـر فرا رسیـده و راه طولانـی است/ نترس، شتاب کـن کـه همّـت و تلاش کارساز و مشکل گشا است.
5) زمان سفر فرا رسیده هست باید اسب را بر دامن کوه و صحرا بتازانیم/ و تا سرزمـین فلسطین کـه مقدّس و شایسته ی زیـارت است، پیش برویم.
6) صحرا پر از دشمنان و صهیونیست های اشغالگر است/ امام خمـینی پیشرو و راهنما هست و دشواری های فراوانی بر سر راه قرار دارد.
7) ای برادر، بـه خاطر اشغال خاک ما، خانـه بر ما تنگ شده/ و ننگ هست که بیگانگان سرزمـین ما را اشغال کنند و در وطن ما باشند.
8) فرمان رسید کـه سرزمـین فلسطین را از دشمن بعد بگیرید/ و آن را از دست صهیونیست های اشغالگر آزاد کنید.
9) امام خمـینی قصد نابودی اشغالگران اسراییلی را کرده است/ ای یـاران، حتما رهبر را یـاری نمود.
10) حکم و فرمان رهبر هست که بر دشت بتازید/ حتّی اگر دشت دریـایی از خون شود، باز هم بتازید و پیش بروید.
11) اطاعت و فرمانبرداری از حکم رهبر واجب است/ و در این راه حتّی اگر بر سر ما شمشیر ببارد، بگو ببارد، دشوار نیست.
12) ای دوست من، برخیز و قصد سفر کن/ و حتّی اگر شمشیر ببارد، جان خود را سپر کن و از جان مایـه بگذار.
13) ای دوست من، برخیز که تا به سوی بلندی های جولان حرکت کنیم/ و از آن جا با تاخت و تاز که تا حدّ لبنان برویم.
14) آن سرزمـینی کـه هر سویش شـهیدان بسیـاری دارد/ و در همـه ی کوچه هایش غمـی پنـهان وجود دارد.
15) ای دوست من، غم ِ لبنان ما را کشت/ و داغ کشتار مردم دیریـاسین پشت ما را شکست.
16) حتما با مژگان خود، گرد و غبار را از طور سینا پاک کرد/ و خیز و با نـهایت شوق و اشتیـاق از این جا که تا فلسطین رفت.
17) ای دوست من، برخیز و بانگ پیشرو لشکر را بشنو/ اکنون امام ما پرچم بـه دوش گرفته و آماده ی حرکت است.
18) تکبیرزنان و لبّیک گویـان بر اسب تندروی خود بنشین/ و همراهِ امام بـه سوی مقصد کـه دیـار قدس است، حرکت کن.
درس دهم
باغ نگاه
1) بـه هنگام صبح، نور چشمان تو همانند دو مرغ آزاد/ آرام و بی هیچ صدا/ ساحت چشمان تو را ترک کرد.
2) بـه هنگام شب، نور چشمان تو همانند دو صف از یـاکریم/ همراه با نسیم/ از چشم تو/ پَر کشید و رفت.
3) آفتاب با همـه ی روشنی و عظمتش،/ درون مقایسه با نور معنوی چشمان تو ارزشی ندارد (فروغ چشم تو از فروغ خورشید بیشتر است).
4) آبشار با همـه ی جوش و خروشش،/ تنـها موج آرام و فروخفته ای از خشم تو هست (خشم تو بسیـار پرخروش تر از آبشار است).
5) با این کـه چشمانت نور ندارد امّا هنوز مـی توان از نگاهت/ نور و روشنایی معنوی را،/ وام گرفتنویسنده درون شنبه پنجم بهمن ۱۳۸۷ |
ادامـه ی شرح ومعنی دروس ادبیـات فارسی (3)
درس یـازدهم
ترانـه ی من
1) همان گونـه کـه امواج دریـا با شتاب بـه سوی ساحل (پایـان مسیر) مـی روند، لحظات عمر ما نیز با سرعت بـه سوی پایـان خود مـی شتابند.
2) لحظات عمر جای خود را بـه یکدیگر مـی دهند (از پی هم مـی گذرند) و در کشاکشی دایمـی پیوسته از همدیگر سبقت مـی گیرند.
3) تولد کـه زمانی از گوهر نور و روشنایی بود (به سبب صفا و پاکی انسان درون کودکی یـا دمـیده شدن روح خداوند درون انسان)، بـه سوی بلوغ مـی رود و آن گاه کـه به اوج شکوه جوانی رسید، حوادث ناگوار شکوه آن را تهدید مـی کنند.
4) زمان کـه روزی بخشنده بود و شکوه جوانی را بـه انسان عطا کرده بود، همـه ی بخشش ها ی خود را نابود مـی کند.
5) آری، زمان، شکوه جوانی را از بین مـی برد و پیشانی زیبا را پر از چین و چروک مـی نماید (انسان را پیر مـی گرداند) و همـه ی چیزهای ارزشمند (جوانی ، جلوه های زیبا و ...) را نابود مـی کند.
6) هیچ موجود زنده ای از آسیب روزگار درون امان نیست بـه جز شعر من کـه در آینده بر جای مـی ماند که تا روزگارِ ستم پیشـه بر خلاف مـیل خود، بزرگی و ارج تو (جوانی یـا شعر شاعر) را مورد ستایش قرار دهد.
درس دوازدهم
چشم بـه راه
1) خدایـاانی کـه همـه چیز دارند اما تو را ندارند، آن هایی کـه فقط تو را دارند را مسخره مـی کنند (کافران، مؤمنان را مورد تمسخر قرار مـی دهند).
2) تولد هر کودک حاوی این پیـام هست که خداوند هنوز از انسان ناامـید نشده هست (خداوند هنوز امـیدوار هست که انسان درون صراط مستقیم قرار گیرد زیرا اگر ناامـید مـی شد، دیگر هیچ کودکی را نمـی آفرید).
3) خداوند بـه انسان مـی گوید: تو را شفا مـی دهم بـه این جهت کـه به تو آسیب مـی رسانم، و تو را دوست دارم زیرا با بلا و سختی، مجازات و امتحانت مـی کنم.
4)انـی کـه از حقیقت و عوامـل هدایـت روی برمـی گرداننـد و آن را انکـار مـی کننـد، خـود دچـار گمراهی مـی شوند.
5) انسان های بخشنده و ایثارگر، خوبی و روشنایـی را بـه دیگـران مـی دهند و رنـج و بلا را به منظور خود نگه مـی دارند (دیگران را بر خود ترجیح مـی دهند).
6) انسان های خودخواه و سودجو تصور مـی کنند کـه همـه چیز به منظور منفعت آن ها خلق شده و باید درون خدمت آن ها باشد.
7) خداوند نـه بـه خاطر نعمت های آسمانی و زمـینی، بلکه بـه خاطر عشق و محبتی کـه به ما نثار مـی کند، منتظر عشق ورزی و سپاسگزاری هست (گل ها، دعوت نامـه هایی بـه بندگان به منظور روی آوردن و بازگشتشان بـه سوی آفریدگار است).
درس سیزدهم
امـید دیدار
1) روز جدایی از یـار اگر با بی وفایی همراه نباشد، روز خوشی خواهد بود.
2) اگر چه جدایی و دوری از یـار تلخ و دشوار است/ امّا امـید دیدن یـار درون آن شیرین و دلپذیر است.
3) تحمّل غم و اندوه تنـهایی خوب است/ اگر امـید دیدار دوباره ی یـار وجود داشته باشد.
4) اگر صد سال (زمان بسیـار طولانی) غم و اندوه بخورم، چیز زیـادی نیست/ وقتی کـه یک روز چهره ی دوست را ببینم.
5) اگر فقط یک روز را با معشوق بـه خوشی سپری کنی/ غم و اندوه صد ساله و طولانی خود را فراموش خواهی کرد.
6) ای دل، تو از باغبان کمتر نیستی/ و عشق تو بـه معشوق نیز کمتر از عشق باغبان بـه گلستان نیست.
7) آیـا نمـی بینی وقتی باغبان گلی مـی کارد/ چقدر غم و غصّه مـی خورد که تا گل را پرورش دهد؟
8) او روز و شب بی خواب و خوراک هست و آرام و قرار ندارد/ گاهی گل را پیرایش و زینت مـی کند و گاهی بـه آن آب مـی دهد.
9) گاهی بـه خاطر آن گل بی خواب مـی شود/ و گاهی نیز از خار آن گل دستش زخمـی مـی گردد.
10) او بـه این امـید، آن همـه غم و رنج مـی بیند/ کـه سرانجام روزی این گل بـه بار بنشیند و گل های آن شکفته شود.
11) آیـا نمـی بینیی کـه بلبلی دارد/ کـه از آواز آن دل انسان شادی و نشاط مـی یـابد،
12) شب و روز (پیوسته) بـه آن بلبل آب و دانـه مـی دهد/ و از چـوب های خوشبو و مرغـوب برایش آشیـانـه مـی سازد؟
13) همـیشـه بـه وجود آن بلبل شاد و خوش و خرّم است/ بـه امـید آن کـه آواز خوشی به منظور او بخواند.
14) همـیشـه که تا زمانی کـه ماه و خورشید طلوع مـی کند ( که تا جهان بـه هستی خود ادامـه مـی دهد)/ من بـه وصال یـار خویش امـیدوار هستم.
15) درون دل من، درخت عشق و مـهربانی/ بـه سرو بوستان شباهت دارد.
16) نـه شاخه ی آن بـه هنگام سرما خشک مـی گردد/ و نـه برگ آن بـه هنگام گرما زرد مـی شود.
17) بلکه همـیشـه سرسبز و نیکو و باطراوت است/ بـه گونـه ای کـه انگار هر روز آن بهاری است.
18) درون دل تو، درخت عشق و مـهربانی/ بـه گلزار پاییزی شباهت دارد.
19) کـه و بی برگ و بار مانده/ و گل و برگ هایش از بین رفته و فقط خار آن باقی مانده است.
20) من همانند شاخه ای تشنـه درون فصل بهار هستم/ و تو نیز همانند هوای ابری و بارانی هستی کـه من به منظور زنده ماندن بـه تو نیـازمندم.
21) ای معشوق، هیچ گاه از تو قطع امـید نمـی کنم/ که تا جان شیرین از من جدا نشود ( زندگی من بـه امـید وصال تو وابسته هست و اگر قطع امـید کنم، مـی مـیرم).
22) از زمانی کـه عشق، صبر را از دل من بیرون رانده و مرا بی آرام و شکیب کرده است/ جان من بـه امـید وصال تو باقی مانده است.
23) جان من بـه یکباره درون تب و تاب و حرارت آتش جدایی نخواهد سوخت/ زیرا امـید وصال تو مایـه ی آرامش و تسکین تب و تاب جانم است.
24) وای بر جانم اگر امـیدی به منظور من باقی نماند و ناامـید شوم/ زیرا حتّی یک لحظه نیز بدون امـید زنده نخواهم ماند.
آفتاب وفا
1) ای صبح دم، ببین کـه تو را بـه کجا مـی فرستم/ تو را بـه عنوان پیک نزد معشوق مـی فرستم.
2) این نامـه ی سربسته و مـهر و موم شده را کـه حاوی اسرار عشق است، بـه آن یـار مـهربان برسان/ و بهی اطّلاع نده کـه تو را کجا مـی فرستم.
3) تو پرتو صفا و نور خلوصی از سرای معشوق هستی/ و من تو را بـه سوی همان بارگاه (سرای معشوق) روانـه مـی کنم.
4) ای صبح دم، باد صبا دروغگو هست و تو صادق و راستگو هستی/ و من بر خلاف مـیل باد صبا تو را بـه سرای معشوق مـی فرستم.
5) از ابر سحرگاهی زرهی به منظور قبای زرّین خود فراهم کن/ زیرا تو را هماننـد پیک بسته قبا (آماده و مـهیّا) مـی فرستم.
6) هوا و هوس خود را بـه رشته ی جان گـره زده است/ ای صبح دم، تو را بـه نزد گـره گشای عشق (خـدا) مـی فرستم کـه مرا از بند هوا و هوس برهاند.
7) جان انسان یک لحظه هم درنگ نمـی کند، بلکه مـی گذرد/ و به همـین سبب تو را با این شتاب بـه سوی معشوق مـی فرستم.
8) بـه یکایک این دردهایی کـه در دل خاقانی وجود دارد، نگاه کن زیرا تو را به منظور تهیّه ی داروی این دردها بـه نزد معشوق مـی فرستم.
درس چهاردهم
پروانـه ی بی پروا
1) شبی پروانـه ها جمع شدند/ و در مجلس مـهمانی ای خواهان شمع شدند.
2) همـه مـی گفتند: یکی از ما حتما برود/ و خبری از معشوق (شمع) بیـاورد.
3) یکی از پروانـه ها که تا قصری دور رفت/ و در فضای آن قصر نوری از شمع (نشانی از معشوق) را یـافت.
4) برگشت و به شرح آن چه دیده بود، پرداخت/ و به اندازه ی درک و فهم خود شمع را توصیف کرد.
5) سخن شناسی کـه در آن جمع، مقام و منزلتی داشت/ گفت: او بـه حقیقت شمع را نشناخته است.
6) یکی دیگر از پروانـه ها رفت و از نور عبور کرد/ و خود را از دور بر شمع زد.
7) این پروانـه درون حالی کـه پرواز مـی کرد درون نور شمع رفت/ و معشوق (شمع) بر او غلبه کرد و او مغلوب شد.
۸) او نیز برگشت و مقداری از اسرار معشوق را بیـان کرد/ وچیزهایی از وصال شمع را شرح داد.
9) سخن شناس بـه او گفت: ای عزیز، این نشانـه های شناخت معشوق نیست/ و تو نیز همانند پروانـه ی پیشین هیچ نشانـه ای از معشوق نداری.
10) پروانـه ی دیگری بلند شد و با سرمستی رفت/ و با شادی و نشاط بر سر آتش نشست.
11) این پروانـه، آتش شمع را بـه آغوش کشید/ و با شمع درآمـیخت و خود را کاملاً فراموش کرد.
12) وقتی آتش سراسر وجود او را فراگرفت/ اعضای بدن او همانند آتش سرخ شد و به رنگ آتش درآمد.
13) آن سخن شناس وقتی او را از دور دید/ کـه شمع او را بـه رنگ خود درآورده،
14) گفت: فقط این پروانـه کارآزموده است/ هیچ دیگر نمـی داند، تنـها او خبر دارد و بس.
15) آنی کـه در راه عشق، خود را فراموش کرد و اثری از او باقی نماند/ تنـها اوست کـه از مـیان همـه، از معشوق خبر دارد.
16) که تا زمانی کـه هستی ِ خود را فراموش نکنی و به جسم و جان توجّه داشته باشی/ هیچ خبری از معشوق نخواهی یـافت.
سخن تازه
1) آگاه باش کـه سخن تازه بگویی که تا هر دو جهان تازه و باطراوت شود/ سخنی کـه از حدّ جهان مادّی فراتر رود و حدّ و اندازه ای نداشته باشد.
2)ی کـه از دم عیسایی تو زنده و باطراوت نشود، بدبخت است/ چنینی یـا دچار رنگ (زرق و برق و فریب) مـی شود یـا دچار آوازه (شـهرت طلبی).
3) هر بـه تو متوسّل شود، بـه زودی بـه گنج دست خواهد یـافت (به همـه چیز دسترسی مـی یـابد)/ بـه ویژه کـه تو او را بپذیری و محرم خود کنی.
4) آب و خاک (عناصر سازنده ی وجود انسان) از کجا مـی دانستند روزی گوهر گوینده (نفس ناطقه ی انسان) و غمزه ی غمّازه (نشان دهنده ی رازهای الهی) مـی شوند.
5) اگر لطف و عنایت تو نباشد،ی شاداب و مؤفّق نخواهد شد/ و اگری بدون لطف و عنایت تو بـه شادابی و مؤفّقیّت برسد، آن شادابی و مؤفّقیّت، فریب و غیر واقعی و ناپایدار است.
6) وقتی شتر حضرت صالح از دل کوه بیرون آمد، من یقین پیدا کردم/ کـه کوه درون پی مژده ی تو بـه شتر تندرو تبدیل مـی شود (عشق الهی موجب تحرّک همـه ی پدیده ها مـی شود).
7) رازهای الهی را پنـهان کن و خاموش باش اگر چه خاموشی تلخ و دشوار است/ آن چه کـه درون خود پنـهان کـرده ای و تـو را رنج مـی دهـد، دوباره تـو را زنـده و شاداب خواهـد کرد (راز عشق با وجـود دردآوری، درمان بخش است).
درس پانزدهم
کبوتر طوقدار
1) حکایت کرده اند کـه در ناحیـه ی کشمـیر شکارگاهی خوش و چمنزاری باصفا وجود داشت کـه از تابش و انعکاس آن، پر سیـاه کلاغ همانند دم طاووس زیبا بـه نظر مـی رسید و در مقابل زیبایی آن، دم طاووس بـه پر سیـاه و زشت کلاغ شباهت داشت.
بیت: گل لاله درون آن جا همانند چراغی مـی درخشید/ ولی بـه خاطر دود این چراغ، درون آن سیـاه شده بود.
بیت: گل شقایق بر ساقه ی خود بـه گونـه ای ایستاده/ کـه انگار جام سرخ بر شاخه ی زمرّد قرار گرفته است.
2) و در آن شکارگاه، شکار فراوانی وجود داشت و صیّادان پی درون پی آن جا رفت و آمد مـی د. کلاغی درون پیرامون آن شکارگاه، بر درخت بزرگ و انبوهی لانـه داشت. نشسته بود و به چپ و راست نگاه مـی کرد. ناگهان صیّادی تندخو درون حالی کـه لباسی خشن بر تن و دامـی بر گردن و عصایی درون دست داشت، بـه آن درخت روی نـهاد. کلاغ ترسید و با خود گفت: این مرد کاری دارد کـه مـی آید و نمـی توان فهمـید کـه قصد شکار مرا دارد یـا دیگری را. من بـه هر حال درون جای خود مـی مانم و نگاه مـی کنم کـه چه کار مـی کند.
3) صیّاد جلو آمد و دام را پهن کرد و دانـه انداخت و در کمـین نشست. مدّتی منتظر ماند؛ گروهی کبوتران رسیـدنـد و رئـیس آن هـا کـبـوتـری بـه نـام مطـوّقه بـود و در اطـاعـت و فرمـانبـرداری از او روزگـار را سپـری
مـی ـد. کبوتران همـین کـه دانـه را دیدنـد، غافلانـه پایین آمدنـد و همـه درون دام افتادنـد و صیّاد شاد شد و جلوه کنان و با ناز شروع بـه دویدن کرد که تا آن ها را گرفتار کند و کبوتران بی قراری مـی د و هر کدام به منظور رهایی خود تلاش مـی نمودند. مطوّقه گفت: «جای جدال و ستیزه نیست؛ حتما به گونـه ای باشد کـه همگان رهایی یـاران را از رهایی خود مـهم تر بدانند و اکنون سزاوار آن هست که همـه بـه شیوه ی یـاری و همدستی نیرویی بـه کار ببرید که تا دام را از جا برداریم زیرا رهایی ما درون این کار است.» کبوتران فرمان مطوّقه را بـه جا آوردند و دام را کندند و راه خود را درون پیش گرفتند و صیّاد بـه دنبال آن ها رفت، بـه آن امـید کـه سرانجام خسته و درمانده شوند و بیفتند و کلاغ با خود فکر کرد کـه به دنبال آن ها بروم و معلوم کنم کـه سرانجام کارشان چه مـی شود زیرا من نیز ممکن هست به چنین حادثه ای گرفتار شوم و مـی توان از تجربه ها، سلاح هایی به منظور دفع حوادث روزگار ساخت.
4) و مطوّقه وقتی دید کـه صیّاد بـه دنبال آن ها است، بـه یـاران خود گفت: «این لجوج و گستاخ درون صید ما جدّی هست و که تا از چشم او ناپدید نشویم ما را رها نمـی کند. راه چاره آن هست که بـه طرف مکان های آباد و پر درخت برویم که تا دیگر نتوانـد ما را ببیند، ناامـیـد و بی بهره بازگردد کـه در این نزدیکـی موشی از دوستان من
است؛ بـه او مـی گویم که تا این بندها را ببرّد.» کبوتران فرمان مطوّقه را راهنمای خود ساختند و راه را کج د (تغییر مسیر دادند) و صیّاد بازگشت.
5) مطوّقه بـه محلّ سموش رسید. بـه کبوتران دستور داد که: «فرود بیـایید.» کبوتران از فرمان او اطاعت د و همـه نشستند و نام آن موش زبرا بود کـه دارای زیرکی و هوشمندی کامل و عقل فراوان و تجربه ی بسیـار بوده و خوبی و بدی احوال روزگار را مشاهده کرده بود و در آن مکان ها به منظور فرار درون هنگام خطر و حادثه، های بسیـاری ساخته و برای هر راهی درون دیگر باز کرده بود و متناسب با دانش و مصلحت از آن مواظبت مـی کرد. مطوّقه فریـاد زد کـه «بیرون بیـا.» زبرا پرسید که: «کیست؟» مطوّقه نام خود را گفت؛ زبرا او را شناخت و با شتاب بیرون آمد.
6) وقتی موش مطوّقه را گرفتار بلا دید، اشک از چشم جاری کرد و اشک فراوانی بر چهره ریخت و گفت: «ای دوست عزیز و رفیق سازگار، چهی تو را درون این رنج گرفتار کرد؟» مطوّقه جواب داد که: «سرنوشت و تقدیر آسمانی مرا درون این گرفتاری انداخته است.» موش این سخن را شنید و زود شروع بـه ب بندهایی کرد کـه مطوّقه بـه آن بسته بود. مطوّقه گفت: «ابتدا بند دوستانم را باز کن.» موش بـه این سخن توجّهی نکرد. مطوّقه بار دیگر بـه موش گفت: «ای دوست، اگر ابتدا بند دوستان را باز کنی سزاوارتر است.» موش گفت: «این سخن را زیـاد تکرار مـی کنی؛ آیـا تو بـه جان خود نیـازی نداری و برای آن حقّی قایل نیستی؟» مطوّقه گفت: «مرا بـه سبب این کار نباید سرزنش کرد زیرا من ریـاست این کبوتران را بـه عهده گرفته ام و به همـین سبب آن ها حقّی بر گردن من دارند و چون آن ها با اطاعت و خیرخواهی، حقوق مرا بـه جا آوردند و با یـاری و پشتیبانی آن ها از دست صیّاد رهایی یـافتم، من نیز حتما از عهده ی وظایف ریـاست برآیم و وظایف و اعمال سـروری را بـه جـا آورم و مـی ترسـم کـه اگـر از باز کـردن گـره های من آغـاز کنـی، خستـه شـوی و بعضـی از
کبوتران درون بند باقی بمانند امّا وقتی من درون بند بسته باشم - اگر چه بسیـار خسته شده باشی- سستی درون حقّ مرا جایز نمـی دانی و دلت بـه آن (سستی درون حقّ من) راضی نمـی شود و هم چنین چون بـه هنگام بلا و گرفتاری با یکدیگر مشارکت داشته ایم، بـه هنگام آسایش نیز همراهی و سازگاری سزاوارتر است، وگرنـه سرزنش کنندگان و عیب جویـان فرصت سرزنش و بدگویی مـی یـابند.
7) موش گفت: «عادت جوانمردان همـین هست و بـه سبب این خلق و خوی پسندیده و روش ستوده ات نظر و عقیـده ی دوستـان درباره ی دوستی و محبّـت تـو پاک تر مـی گـردد و اعتماد یـاران نسبت بـه بزرگـواری و پیمان داری تو بیشتر مـی شود.» و آن گاه با جدّیّت و رغبت بندهای آن ها را بـه طور کامل برید و مطوّقه و یـارانش، آزاد و در امان بازگشتند.
از ماست کـه بر ماست
1) روزی عقابی از روی سنگ بـه هوا بلند شد/ و در جست و جوی ط پر و بال خود را حرکت داد و پرواز کرد.
2) بـه راستی بال های خود نگاه کرد و گفت:/ «امروز همـه ی پهنـه ی جهان زیر پر من هست و بر تمام جهان تسلّط دارم.
3) وقتی بر اوج آسمان پرواز مـی کنم، با نگاه تیز خود/ حتّی ذرّه ای را نیز درون ته دریـا مـی بینم.
4) حتّی اگـر پشـه ای بـر روی خـار و خـاشاک حـرکـت کنـد/ حـرکت آن پشـه درون نظـرم آشکـار هست و آن را مـی بینم».
5) بسیـار از خود سخن گفت و تکبّر ورزید و از سرنوشت نترسید/ نگاه کن کـه از این روزگار ستمگر چه بلایی بر سر او آمد.
6) ناگهان از قضا و سرنوشت بد، تیراندازی ماهر و بی رحم از کمـین گاه، تیری را مستقیم بـه سوی عقاب پرتاب کرد.
7) آن تیر دردناک و کاری بـه بال عقاب خورد/ و او را از آسمان بـه زمـین فرود آورد و پایین انداخت.
8) عقاب بر خاک افتاد و همانند ماهی شروع بـه غلتیدن کرد/ و آن گاه پر خود را از چپ و راست گشود.
9) گفت: «جای شگفتی هست که از چوب و آهن (تیر)/ چگونـه این تیزی و سرعت و شتاب بـه وجود آمده است!؟»
10) بـه سوی تیر نگاه کرد و پر خود را بر آن دید/ گفت: «نباید ازی بنالم زیرا هر چه بر سرم آمده، از جانب خودم است!»
درس شانزدهم
زاغ و کبک
1) کلاغی بـه سبب آن کـه دنبال آسایش بود/ از باغ بـه صحرایی سفر کرد و در آن جا اقامت نمود.
2) عرصه و مـیدانی را درون دامنـه ی کوه دید/ و دامن پر از گل و سبزه ی کوه، نشان از گنج نـهفته درون دل کوه داشت.
3) کبکی کمـیاب و بسیـار زیبا/ زیباروی آن گلزار فیروزه ای رنگ بود.
4) آن کبک دارای گام های سریع و تندرو و دونده و خوش حرکت بود و زیبا مـی پرید و با ناز راه مـی رفت.
5) هم حرکات کبک با هم متناسب و هماهنگ بود/ و هم گام هایش نزدیک بـه هم و زیبا بود.
6) کلاغ وقتی آن راه رفتن و حرکت و نرم و آهسته را دید،
7) با دلی گرفتار درد و شیفته ی حرکات کبک/ بـه تقلید از راه رفتن او پرداخت.
8) کلاغ شیوه ی راه رفتن خود را ترک کرد/ و شروع بـه تقلید از کبک نمود.
9) همانند کبک، گام مـی نـهاد/ و از شیوه ی راه رفتن او تقلید مـی کرد.
10) خلاصه، کلاغ چند روزی درون آن چمنزار، بر این شیوه بـه دنبال کبک رفت و از او تقلید کرد.
11) سرانجام بـه سبب خام بودن و ناپختگی خود ضرر کرد/ و راه رفتن کبک را نیز نیـاموخت.
12) کلاغ شیوه ی راه رفتن خود را فراموش کرد/ و از این کار خود (تقلید از کبک) زیـان دیده ماند.
درس هفدهم
هجرت
1) سرگذشت انقلاب را با من بخوان زیرا چیزهای دیگر همـه افسانـه ای بیش نیست/ من این سرگذشت را بارها خواندم، سرگذشتی عاشقانـه است.
2) دوره ی استبداد و خفقان بود و بلا و مصیبت از هر سو هجوم مـی آورد/ و در مبارزه با این ظلم و ستم، هر روز مانند عاشورا و هر جا مانند کربلا بـه نظر مـی رسید.
3) ستمگران و عمّال ستمشاهی پیوسته بر ظلم و ستم دامن مـی زدند/ و علی رغم سختگیری آنان، ستمدیدگان درون فکر انقلاب بودند.
4) جان مردم از شدّت ظلم و استبداد و خفقان دلگیر مـی شد/ و دل نیـز درون رسیـدن بـه آرزوها پیر و فرسوده مـی گشت و به آرزوهایش نمـی رسید.
5) همـه ی امـیدها درون ناامـیدی و محرومـیّت بـه درد و غم تبدیل مـی شد/ و عشق و محبّت رونق خود را از دست مـی داد.
6) شب های غفلت و خواب زدگی را تبدار (پر از التهاب و آماده ی انقلاب) دیدم/ و در مـیان جهل زدگان رهبری آگاه و فرزانـه و مبارز یـافتم.
7) مردی کـه با آیینـه هم صحبت بود (پاک و زلال بود)/ و از روزن شب (عصر ستم و بیداد) بـه گذشته ی درخشان اسلام مـی نگریست.
8) مردی کـه با همّت و اراده ی قوی خود، بلاها و حوادث را پایمال کرد/ و همـه ی مردم جهان، شکوهِ همّت و اراده ی قوی او را ستایش مـی د.
9) مردی کـه پنـهانی با روح و معنویّت هم پیمان شده/ و همانند حضرت نوح درون طوفان حوادث انقلاب قرار گرفته بود.
10) مردی کـه با مردانگی، بـه مبارزه با ظلم و ستم پرداخت/ و در مـیان استبداد و خفقان، فریـاد اعتراض سر داد.
11) مردِ ابراهیم گونـه ای کـه به اسلام فراموش شده، جان تازه ای داد و آن را احیـا کرد/ و در خاموشی و خفقان ندای اسلام را سر داد.
12) کـه ای مردم پریشان حال و پراکنده، که تا کی مـی خواهید این گونـه مضطرب و متفرّق باشید/ جهان بـه سبب فتنـه و آشوب، افسرده شد شما که تا کی مـی خواهید درون جهل و غفلت و بی خبری بـه سر برید.
13) این چه روش و قاعده ای هست که ابر نبارد/ و این چه ننگی هست که شمشیر خاصیت ب را از دست داده باشد.
14) یـاد جنگ احد و آن بزرگی ها و پهلوانی ها و شجاعت ها کـه انجام دادیم بـه خیر باد.
15) نبرد و شجاعت ما درون روز جنگ خیبر یـاد باد/ و یـاد باد روزی کـه خشم خداوند درون خشم علی (ع) تجلّی یـافت.
آفتاب پنـهانی
1) امام زمان (ع) کـه همچون آفتاب پنـهانی است/ از سرزمـین عرفانی مکّه ظهور خواهد کرد.
2) دوباره دلم بـه اضطراب و تپش درآمده است، این نشانـه ی آن هست کهی بـه مـهمانی دل ِ من مـی آید (عشقی درون دلم جای مـی گیرد).
3)ی کـه از هزاران بهار، سرسبزتر و باطراوت تر است/ انسانی بسیـار شگفت آور، آن چنان کـه تو خودت مـی دانی.
4) تو آغازگر پرواز (رهایی) و پایـان بخش سفر عشق هستی (پایـان بخش خطّ انبیـا و اولیـا هستی).
5) تو بهانـه ی گریستن دل های دردمند ِ منتظران هستی/ بیـا و ظهور کن که تا این غم و گریـه بـه پایـان برسد.
6) تو متعلّق بـه سرزمـینی هستی کـه همـه جایش آباد هست (هر کجا کـه تو باشی، آباد مـی شود)/ ظهور کن و بیـا زیرا این جهان رو بـه تباهی و ویرانی نـهاده است.
7) عشق درون کنار نام تو بـه مقصد مـی رسد و به تو منتهی مـی شود/ بیـا و ظهور کن زیرا یـاد تو آرامشی هست که درون دل ها شور و هیجان بـه پا مـی کند.
قرآن مصوّر
1) جهان همانند قرآنی هست که بـه تصویر کشیده شده هست و پدیده های طبیعت کـه به منزله ی آیـات آن هستند، درون آن بـه جای این کـه بنشینند، ایستاده اند.
2) هر کدام از پدیده های طبیعت اعم از درخت، دریـا، جنگل، خاک، ابر، خورشید، ماه و گیـاه مفاهیم جهان هستند.
3) با نگاه و بینشی عاشقانـه و ژرف بیـا که تا جهان را کـه همانند قرآن مصوّر است، بشناسیم و آن را تلاوت کنیم.
درس نوزدهم
نیـاز روحانی
1) بـه خاطر داشتن دلی غمگین و چشمانی اشکبار/ خلوت و تنـهایی من پر از نور و روشنایی است.
2)ی کـه شکوه و عظمت او درون جهان نمـی گنجد و فراتر از جهان است/ مـهمان دل من شده است.
3) او غمـی بزرگ و کهن بـه کهنگی تاریخ همـه ی دردهای انسان و دلی بزرگ بـه وسعت گستره ی وجود انسانی داشت (غمخوار درد بشریّت بود و سعه ی صدر داشت).
4) امام همانند صاعقه ای بود کـه بسیـار تند و سریع و اثربخش از سر ِ روزگار گذشت/ و یـا همانند عبوری طوفانی بود کـه خواب و غفلت مردم جهان را بـه هم زد و آنان را بیدار کرد.
5) غم او به منظور همـیشـه و تا وقتی کـه زنده هستم، اصیل تر و حقیقی تر از یک نیـاز روحانی درون وجودم جای گرفته است.
6) هنوز دل من صدای اندوهگین امام را بـه روشنی آیـه های قرآنی مـی شنود (صدای امام همانند آیـه های قرآن، روشن است).
چشم های زمـین
1) ای دل، بار گناه من و تو سنگین شد/ صبح فرا رسید امّا تاریکی گناه من و تو بـه روشنی تبدیل نشد.
2) که تا زمانی کـه در یک نیمـه شب آه و ناله و دعا و مناجات ما بـه آسمان بلند نشود، کار ما بـه سامان نمـی رسد و غم و اندوهمان پایـان نمـی پذیرد.
3) فردای قیـامت کـه عاشقان زخم های سرخ و خونین خود را شاهد و گواه مـی آورند/ افسوس کـه ما زخمـی بر تن نداریم کـه شاهد و گواهمان باشد (در مبارزه و ایثار شرکت نکردیم).
4) ای دل، این ایثارگری ها و فداکاری ها، جوش و خروش گرم عشق هست پس آرام ننشین و شتاب کن کـه آن را دریـابی/ زیرا سرانجام خواهیم مرد و خاک سردی آرامگاه ما خواهد شد.
5) آن گورهایی کـه هنوز به منظور ما کنده نشده و با شور و التهاب فراوانی ما را بـه سوی خود مـی کشد/ همانند چشم های زمـین هست که منتظر ِ آمدن ماست.
6) ای دل، با من که تا اوج نور و روشنایی و وصول بـه کمال همراه و همسفر باش/ کـه در این سفر، عشق حامـی و یـاریگر و پشتیبان ماست.
چند رباعی
بر موج بلند
1) زمان بـه سختی مـی گذشت و سپری مـی شد/ و همـه ی پدیده های آفرینش و موجودات غمگین بودند.
2) تابوت شـهید کـه بر روی دست های بلند مردم قرار داشت، بـه خاطر خون شـهید و گل و شکوفه ی ریخته شده بر روی آن رنگین بود.
ساز شکسته
1) اگر چه دل من از آینـه هم باصفاتر و پاک تر است/ ولی از خاطر و اندیشـه ی غنچه ها نیـز تنگ تر و گرفته تر است.
2) ای عشق، دل بیچاره ی ما را بشکن/ زیرا ناله ای کـه از دل شکسته و غمگین بیرون مـی آید، دلنشین تر و مؤثّرتر است.
تقدیمـی
1) سرسبزترین و زیباترین بهار و آواز خوش بلبل تقدیم تو باد.
2) مـی گویند کـه روییدن و تولّد عشق درون یک لحظه است/ آن یک لحظه (لحظه ی تولّد عشق) هزاران بار تقدیم تو باد.
اجازه
1) صفا و خلوص و طراوت و بوی تازه و سوزنده ترین گرمـی و سوز را از عشق بگیر.
2) ای دل من، یـادت نرود کـه در هر لحظه ای کـه مـی تپی (در تمام لحظات زندگی) از عشق اجازه بگیری و زندگی ات با عشق باشد.
درس بیست و سوم
اقلیم عشق
1) چشم دل خویش را بگشا و بینش و بصیرت پیدا کن که تا بتوانی جان و هر آن چه را کـه غیر قابل دیدن است، ببینی.
2) اگر بـه سرزمـین عشق روی بیـاوری (عاشق شوی)/ همـه جا درون نظرت همانند گلستان، زیبا جلوه مـی کند.
3) درون سرزمـین عشق، گردش زمـین و آسمان بر وفق مراد و به کام عاشقان است.
4) درون سرزمـین عشق هر چه را کـه مـی بینی، دلت همان را مـی خواهد/ و هر آن چه را کـه دلخواه توست و آرزو مـی کنی، خواهی دید.
5) گدای بی سر و پای عالم عشق را/ درون مقابل مُلک جهان بی اعتنا (سرگران) مـی بینی ( گدای عالم عشق بـه جهان و آن چه درون آن است، اعتنا نمـی کند).
6) درون سرزمـین عشق، گروهی پا و تهیدست را/ مـی بینی کـه آن چنان بلند همّت هستند کـه پای بر سر ِ فرقدان نـهاده و به اوج عظمت و کمال معنوی رسیده اند.
7) اگر دل هر ذرّه را بشکافی و آن را تجزیـه و تحلیل کنی/ مـی بینی کـه آفتابی درون مـیان آن وجود دارد ( درون هر ذرّه ای از پدیده ها، اسرار و مظاهر گوناگون حق نـهفته است).
8) اگـر جان خویش را درون آتش عشق بسـوزانی/ عشـق را هماننـد کیمـیایـی مـی بینی کـه جان تـو را بـه کمال مـی رساند.
9) اگر از تنگنای زندگی دنیوی درگذری و فراتر روی/ وسعت عالم غیب را کـه بی مکان و غیر مادّی است، مشاهده خواهی کرد.
10) درون سرزمـین عشق هر آن چه را کـه تاکنون گوش تو نشنیده، مـی شنوی/ و هر آن چه را کـه چشم تو تاکنون ندیده، مـی بینی.
11) عشق تو را بـه مرحله ای از شناخت و بصیرت مـی رساند کـه از تمام جهان و جهانیـان، فقط خدای یگانـه را مـی بینی.
12) از دل و جان، فقط عاشق خدای یکتا باش/ که تا در حالت عین الیقین آشکارا ببینی،
13) کـه در سراسر ِ جهان ِ هستی فقط خدای یکتا وجود دارد و غیر از اوی و چیزی نیست/ خدا یکی هست و خدایی جز او نیست.
14) ای خردمندان، خداوند آشکار و بدون حجاب از تمام پدیده های آفرینش جلوه مـی کند و خود را مـی نمایـاند.
15) تو مـی خواهی خداوند را با عقل بشناسی درون حالی کـه وجود با عظمت خداوند همانند آفتابی نورانی درون همـه جا آشکار است/ حقیقت روشن هست و تو درون گمراهی مانده ای.
16) چشم خود را بـه گلستان باز کن و ببین/ کـه آب صاف و بی رنگ چه زیبایی ها و رنگارنگی هایی درون گل و خار بـه وجود آورده است.
17) ببین کـه در آن گلزار، از آب بی رنگ صدها هزار گل ِ رنگارنگ بـه وجود آمده است.
18) با عشق درون راه طلب قدم بگذار/ و توشـه ی لازم را به منظور این راه و رسیدن بـه مقصد بردار.
19) کارهایی کـه در نزد عقل دشوار است، با عشق آسان مـی شود. (تقابل عقل و عشق)
20) با عشق بـه مرحله ای از کمال مـی رسی کـه فکرو خیـال بـه آن جا راه ندارد و نمـی تواند آن را درک کند.
21) اجازه ی ورود و حضور درون محفلی را مـی یـابی کـه حتّی جبرئیل امـین نیز اجازه ی ورود بـه آن مرتبه را ندارد (اشاره بـه معراج پیـامبر کـه در آخرین مرحله ی آن، جبرئیل از همراهی ایشان بازماند).
22) راه عشق و توشـه و مقصد آن مشخّص است/ اگر مرد راه عشق هستی، بیـا و هنر خود را نشان بده.
23) ای هاتف، عارفان کـه دیگران گاهی آنان را مست و گاهی هوشیـار مـی خوانند،
24) از بـه کار بردن اصطلاحاتی چون مـی، بزم، ساقی، مطرب، مغ، دیر، شاهد و زنّار،
25) قصدشان رازهای پنـهانی است/ کـه گاه آن را با اشاره بیـان و آشکار مـی کنند.
26) اگر بـه راز آنان پی ببری، خواهی فهمـید/ کـه سرّ ِ این اسرار همـین است،
27) کـه در سراسر ِ جهان ِ هستی فقط خدای یکتا وجود دارد و غیر از اوی و چیزی نیست/ خدا یکی هست و خدایی جز او نیست.
درس بیست و چهارم
موسی و شبان
1) موسی (ع) چوپانی را درون راه دید/ کـه پیوسته مـی گفت: «ای خداوند و ای پروردگار،
2) تو کجایی کـه من چاکر و بنده ی تو شوم/ و کفش تو را بدوزم و سرت را شانـه کنم.
3) بـه دستت بوسه و پای تو را مالش دهم/ و چون وقت خواب فرا رسید، جای خوابت را جارو کنم.
4) ای خدا، همـه ی بزهای من فدای تو باد/ و همـه ی هی هی و های های من (فریـادهای من) بـه یـاد تو است».
5) آن چوپان بـه این شیوه سخنان بیـهوده مـی گفت/ موسی (ع) گفت: «ای فلانی، با چهی سخن مـی گویی؟»
6) چوپان گفت: «با آنی سخن مـی گویم کـه ما را آفرید/ و این زمـین و آسمان را خلق کرده است».
7) موسی (ع) گفت: «های، ابله و گستاخ شده ای/ و نـه تنـها مؤمن نشده ای بلکه کافر گشته ای.
8) این چه سخنان بیـهوده و کفرآمـیزی هست که مـی گویی؟/ پنبه ای درون دهان خود بگذار و خاموش باش.
9) چارق (کفش چرمـی) و پاپیچ لایق توست/ این چیزها شایسته ی خداوند نیست.
10) اگر دهانت را از گفتن این سخنان بیـهوده نبندی/ آتش قهر الهی فرو مـی آید و همـه را مـی سوزاند».
11) چوپان گفت: «ای موسی، دهانم را دوختی و مرا خاموش کردی/ و به سبب پشیمانی از سخنانم، جانم را سوزاندی و مرا رنجاندی».
12) لباس خود را پاره کرد و آهی گرم و سوزان کشید/ و سر درون بیـابان نـهاد و رفت.
13) از خداوند بـه موسی (ع) وحی آمد/ کـه بنده ی ما را از ما جدا کردی.
14) تو به منظور نزدیک و وصل نمودن بندگان بـه خدا مبعوث شدی/ نـه به منظور جدا آنان از خداوند.
15) من درون وجود هری خوی و عادتی قرار داده ام/ و به هری شیوه ای آموخته ام که تا با آن منظور و مقصود خود را بیـان کند.
16) سخنان ِ بـه ظاهر کفرآمـیز چوپان از زبان وی مدح و شیرین و از زبان تو (موسی) نکوهش و سمّ است.
17) ذات ما (خداوند) از پاکی و ناپاکی و سستی درون عبادت و رغبت بـه آن بی نیـاز است.
18) من بندگان را نیـاف که تا سود و بهره ای ببرم/ بلکه خواستم بـه آنان بخشش و کرم کنم.
19) همان گونـه کـه شـهید ِ بـه خون تپیده بـه غسل نیـاز ندارد/ خطای چوپان ِ صافی ضمـیر (سخنان ِ بـه ظاهر کفرآمـیز او) نیز از صدها عمل ِ نیک پسندیده تر است.
20) مذهب و آیین عشق از همـه ی دین ها جداست/ و مذهب و آیین عاشقان، خداوند است.
21) لعل بـه ذات خود ارزشمند هست و مـهم نیست کـه نقش مُهر داشته یـا نداشته باشد/ عشق نیز بـه ذاتِ خود با غم و اندوه همراه هست و بـه همـین دلیل، حتّی از دریـای غم هم هراسی ندارد.
22) بر دل موسی (ع) سخنان الهی وارد شد/ و بر بینش او افزوده گشت بـه گونـه ای کـه شنیدن کلام وحی به منظور او با نوعی شـهود همراه شد.
23) وقتی موسی (ع) این سرزنش را از خداوند شنید/ درون بیـابان بـه دنبال چوپان دوید که تا او را بیـابد.
24) سرانجام موسی چوپان را یـافت و او را دید/ و به وی گفت: مژده بده کـه از خداوند به منظور تو اجازه ای رسید.
25) بـه دنبال هیچ آداب و رسوم و نظم و ترتیبی نباش/ بلکه هر سخنی کـه دلت مـی خواهد با خداوند بگو.
درس بیست و پنجم
شبنم عشق
1) مجموعه ای از هر دو عالم روحانی و جسمانی لازم بود کـه هم عشق و بندگی و هم علم و شناخت را درون حدّ کمال داشته باشد که تا بار امانت (ولایت حضرت علی، معرفت یـا عشق) را مردانـه و عاشقانـه بر دوش جان خود حمل کند.
2) خداوند متعال وقتی انواع موجودات را مـی آفرید، از دنیـا و آخرت و بهشت و دوزخ، درون ساختن ِ هر چیز از واسطه و وسیله ای استفاده کرد. وقتی کار بـه آفرینش آدم رسید، گفت: «من بشری از گِل مـی آفرینم» من قالب و جسم آدم را خود بدون هیچ واسطه ای مـی سازم؛ زیرا گنج معرفت و شناخت را درون آن قرار خواهم داد.
3) بعد خداوند بـه جبرئیل دستور داد کـه برو، از روی زمـین یک مشت خاک بردار و بیـاور. جبرئیل - علیـه السّلام- رفت؛ خواست کـه یک مشت خاک از روی زمـین بردارد. خاک بـه او سوگند داد: سوگند بـه عزّت و عظمت و بزرگواری خداوند کـه مرا نبر زیرا من طاقت نزدیکی بـه خداوند را ندارم و نمـی توانم آن را تحمّل کنم.
4) جبرئیل وقتی ذکر سوگند را شنید بـه درگاه حق بازگشت و گفت: خداوندا، تو داناتری و مـی دانی کـه چه روی داده است، خاک راضی نمـی شود و قبول مـی کند کـه بیـاید. خداوند بـه مـیکائیل دستور داد: تو برو. مـیکائیل رفت؛ و خاک او را نیز همان گونـه سوگند داد. خداوند بـه اسرافیل دستور داد: تو برو. اسرافیل رفت؛ و خاک او را نیز همان گونـه سوگنـد داد؛ اسرافیل بازگشت. خداونـد متعال بـه عزرائیل دستور داد: تو برو؛ اگر خاک با مـیل و
اراده ی خود نمـی آید، او را بـه زور و اجبار بگیـر و بیـاور. عزرائیل آمد و با خشم یک مشت خاک از روی همـه ی زمـین برگرفت.
5) همـه ی فرشتگان درون آن حالت، متحیّر و متعجّب شدند. لطف الهی و حکمت خداوندی بـه باطن و قلب فرشتگان مـی گفت: «من چیزی مـی دانم کـه شما نمـی دانید.» شما نمـی دانید کـه ما با این یک مشت خاک، از ازل که تا ابد چه کارهایی داریم؟
6) شما معذورید زیرا با عشق سر و کار نداشته اید.
7) چند روز اندک صبر کنید که تا من بر این یک مشت خاک از روی قدرت، تصرّف و دستکاری کنـم، که تا شما جلـوه های گوناگـون و نقش های رنگارنگ درون آینـه ی آفرینش انسان ببینیـد. نخستین نقشـی کـه در این آینـه مـی بینید آن هست که همـه حتما او را سجده کنید.
8) بعد خداوند از ابر کرم و بخشش خود، باران عشق و محبّت بر خاک آدم بارانید و خاک را تبدیل بـه گِل کرد و با دست قدرت خویش، درون آن گِل دلی از گِل آفرید.
بیت: خاک آدم با عشق سرشته شد/ و با خلقت آدم فتنـه و شور فراوانی درون جهان بـه وجود آمد.
بیت: عشق را همچون نیشتری بر رگ روح آدم زدند و آن را شکافتند (آمـیختگی عشق با روح انسان)/ درون نتیجه، یک قطره خون از آن فروچکید و آن قطره خون را دل نامـیدند.
9) همـه ی موجودات عالم بالا، فرشتگان مقرّب و روحانی، درون آن حالت با شگفتی مـی نگریستند کـه خداوند بزرگ با خداوندی خویش، درون آب و گِل آدم چهل شبانـه روز دستکاری و تصرّف مـی کرد.
10) خداوند بـه سرشتن گِل آدم پرداخته کـه «انسان را از گل خشکِ همچون سفال آفرید» و در هر ذرّه از آن گِل، دلی قـرار مـی داد و آن را بـا نظـر عنایـت و توجّـه خویـش پرورش مـی داد و حکمـت آن را با فرشتـگان مـی گفت: شما بـه وجود جسمانی آدم کـه از گِل آفریده شده، نگاه نکنید؛ بلکه بـه دلی کـه در این گِل قرار دارد، نگاه کنید.
11) هم چنین جسم آدم چهل هزار سال مـیان مکّه و طایف افتاده بود.
12) وقتی کـه کار دل بـه این کمال رسید، گوهری درون خزانـه ی غیب وجود داشت کـه خداوند آن را از فرشتگان پنـهان داشته و خزانـه داری آن را خود بـه عهده گرفته بود. فرمود کـه هیچ خزانـه ای جز درگاه ما یـا دل آدم، شایسته ی آن گوهر نیست؛ آن گوهر چه بود؟ گوهر عشق و محبت بود کـه آن را درون صدفِ امانتِ شناخت قرار داده و بـر مُلک و ملکوت (ظاهـر و باطـن جهان) عرضـه کـرده بودند اما هیچ شایستگـی نگهبانـی و خزانـه داری آن گوهر را نیـافت. دل آدم شایسته ی نگهبانی آن بود زیرا با توجه و عنایت الهی پرورده شده بود و برای خزانـه داری آن جان آدم شایسته بود زیرا چندین هزار سال از پرتو نور خداوندی پرورش یـافته بود.
13) هر چند کـه فرشتگان هوش و فراست خود را به منظور درک و شناخت آدم بـه کار مـی انداختند، نمـی دانستند کـه ایـن چـه مجمـوعـه ای هست تـا ایـن کـه شیطـان پرحیـله یـک بار بـه دور ِ آدم مـی گـردیـد و با آن یک چشـم،
اعورانـه (مثل آدم یک چشم) بـه او نگاه مـی کرد (نویسنده، شیطان را یک چشم مـی داند چون او انسان را تنـها از بعد جسمانی مـی نگریست).
14) بعد وقتی شیطان گردِ همـه ی جسم آدم گشت، هر چیزی را کـه از آن اثری دید، فهمـید کـه چیست اما وقتی بـه دل رسید، دل را همانند قصری یـافت کـه در پیش آن، همچون مـیدانی قرار داشت همانند خانـه ی پادشاهان. شیطان هر چند تلاش کرد کـه راهی بیـابد که تا درون دل وارد شود، هیچ راهی نیـافت. با خود گفت: هر چه دیدم آسان بود؛ کار ِ مشکل این جاست. اگر زمانی بـه ما از این قالب و جسم آسیبی برسد، از این جایگاه (دل) خواهد رسید و اگر خداوند متعال با این جسم سر و کاری داشته باشد یـا بخواهد چیزی درون آن قرار دهد، درون این جایگاه (دل) قرار خواهد داد. با اندیشـه های فراوان و ناامـید از دل بازگشت.
15) چون بـه شیطان اجازه ی ورود بـه دل آدم ندادند و دست رد بـه روی او نـهادند، نزد همـه ی جهانیـان مردود شد.
16) فرشتگـان بـه خداونـد گفتنـد: چندین زمان هست کـه درون این یک مشت خـاک با قدرت و خداونـدی خود دست کاری و تصرف مـی کنی و جهان دیگری از این یک مشت خاک آفریدی و در آن خزانـه های بسیـار مدفـون
و پنـهان کردی و به ما هیچ آگاهی ندادی و هیچ از ما را محرم این ماجرا نساختی؛ بـه هر حال بـه ما بگو این چه خواهد بود.
17) خطاب خداوند ارجمند رسید کـه «من درون زمـین جانشینی قرار مـی دهم» من درون زمـین، به منظور حضرت خداوندی جانشینی مـی آفرینم اما هنوز آن را کامل نکرده ام. این چه شما مـی بینید، درون واقع خانـه و منزلگاه و محل نشستن او (جسم و قالب او) است. وقتی او را بر تخت جانشینی بنشانم، همـه بـه او سجده کنید.
نویسنده درون شنبه پنجم بهمن ۱۳۸۷ |
تمامـی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق بـه مدیر آن مـی باشد...
[گنجینـه ی ادب - شرح ومعنی قرعه کشی دلپذیر سال 95 وارسال کد به چه نوعی باش]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 11 Sep 2018 08:46:00 +0000